سهم کوچک
دوباره شروع شده بود. پخش زنده پیادهروی مردمِ عراق به سمت کربلا از تلویزیون. یا در واقع ماراتن عرقریزان روح و چشم ما شروع شده بود. سناریو تکراری بود. حتی همهی صداها و نواها هم تکراری بود. تا تهش را میدانستیم که چه میشود. سهم خیلیها شوق کولهبستن و رفتن بود و سهم ما دیدن و حسرت خوردن. انگار ما در قعر زمان گیر افتادهبودیم و هیچ راه خلاصی نداشتیم. آدمها میرفتند و زیر لب میخواندند: «کنار قدمهای جابر سوی نینوا رهسپاریم» و ما میشنیدیم و یک چیزی توی دلمان نهیب بدی میزد: «بی لیاقتی و بی سعادت! دیدی اسم تو در لیست زوار نیست؟ «اسامیکم اسجلها» را امسال هم برای تو نخواندند. کسی آنجا منتظر تو نیست.» این چرخه صبح به شب میرسید و صبح فردا شروع میشد؛ با همان کیفیت دردناک سابق. وقت حلالیت گرفتنها و خداحافظیها که رسید؛ تنها یک راه جلوی پای ما کمطاقتها بود: خاموش کردن همه چیز. دور شدن از صداها.
***
یک پیام مختصر از یک دوستِ جامانده رسیدهاست: «اگه میتونی امروز خودت رو برسون فلانجا. به حضورت تو جلسه نیازه.» چون و چرا و چطور نمیکنم. کمی مانده به ساعت جلسه راهی جایی هستم که نمیدانم دقیقا کجا هست و حتی به چه هدفی میروم. دوساعت بعد، هیچچیز مثل قبلترش نیست. قرار شده ما جاماندهها کاری بکنیم برای آنها که میروند. میخواهیم یک سهم ناچیز در آن مسیر پر از عشق داشتهباشیم. یکجور آذوقه، بین راهی، یا یک چنین چیزی به آنها برسانیم. انگار شدهباشیم یکی از آن هزاران آدمی که سرراه زوار میایستند و چیزی دستشان میدهند. در کمتر از چند ساعت یک ایده قدیمی جان میگیرد و قرار میگذاریم اجراییاش کنیم: ارائه روزنامهای برای خوانش دوباره از عاشورای سال 61هجری. قراراست این روزنامه به عراق برود و از طرف ما پیکی باشد در آنجا که خودمان نیستیم، اما دلمان هزار بار مسیر نجف تا کربلا را رفته؛ پا به پای تمام زائران.
***
در بهترین حالت ممکن، چهارروز وقت داریم. فقط چهارروز برای سرو سامان دادن به یک ایده کلی. پروسهای است از جمع کردن منابع معتبر، نوشتن، خط زدن، ویرایش کردن، تصویر سازی و همهی مخلفات دیگر. تعداد کم و فرصت کوتاهمان برای یاریگرفتن از دیگران آشوبی در چشمهایمان انداخته که از حرفزدن دربارهاش طفره میرویم. نذر میکنیم، به نتیجه نهایی فکر میکنیم، مدام به یکدیگر یادآوری میکنیم که چرا و چطور شده که اینجا جمع شدهایم. ما که تا دیروز در آن ماراتن نفسگیر نفسهایمان به شماره افتاده بود؛ حالمان خوب شده است. گاهی کارمان گیر میکند، مستاصل هم میشویم اما انگار کسی دیگر کارمان را پیش میبرد. دستی آمده و دستهایمان محکم گرفته و بهزور هم که شده، ما را جلو میکشد. حضور یک نگاه مهربان را با تمام وجودمان حس میکنیم که دلسوزانه روی کارمان نظارت دارد. هرکجا گیر میکنیم کمکمان میکند. انگار که درجا ماندن را برایمان دوست نداشتهباشد. کار به سرانجام میرسد. در طول چهارروز، با کمترین نیروی ممکن روزنامهای هشتصفحهای میبندیم و بعد از چاپ راهی موکبهای بینراه میشوند. حالا یک چیزی دلمان را آرام کرده. آنجا نیستیم اما چیزی از ما، از انتهای قلب ما زائر آنجاست. کنار قدمهای زائرانی که به پای دلشان میروند، ما هم دلمان را همراه روزنامهمان_نینوا_ راهی کردهایم. آن را با تمام علاقه مهر زدهایم تا آنجا، کنار آنهمه آدم خوشوقت نشان کوچکی از ما باشد. سهم حضور ما در آن مسیر بزرگ، کوچک بود. اما با همه وجودمان بود.
+منتشر شده در روزنامه همشهری
پ ن: چه روزهای پر عشق و سرشاری بود آن چهار روز...
- ۹۵/۰۸/۲۹