غمخوار
"ام صفا" عادت داشت. مثل بقیه خادمان حرمین شریفین، عادت داشت که کسی دستش را سفت بگیرد و بگوید "توروخدا برام دعا کنید"، یا تقلا کند با عربی دست و پا شکستهای حرفهای بیشتر و مهمتری را به او بگوید و التماس دعای بیشتری کند. ما اما عادت نداشتیم، اقلا من یکی که نه عادت و نه چنین توقعی داشتم، که وقتی من هم دست روی شانهاش گذاشتم و خواستم جملات مشابهی را تکرار کنم او محکم دستم را بگیرد و پابهپای من گریه کند. از دیدن گریهی همدیگر بارش اشکهایمان شدت میگرفت. انگار کل تاریخ را باهم راه آمده بودیم و خاطرات و دردهای مشترکی داشتیم. تفاوتهایمان رنگ باخته بود. او همسن مادربزرگ من بود و من تازه ۲۴ را رد کرده بودم. او به عمرش پایش را از عراق بیرون نگذاشته بود و من ساعتها در فرودگاه در جوار بوی تند سیگار و همهمههای زیاد نشسته بودم تا به همانجایی برسم که او بود.
ام صفا گفت و من گریه کردم، من گفتم و او گریه کرد. تصوری از غصهای که آنچنان بخاطرش مستاصل بودم نداشت. مثل بقیه، حتما حدس میزد مریضی دارم و شفا میخواهم. یا دردم از جنس بقیه مشکلات ریز و درشتی است که حتما آنها بهتر در جریانش بودند. حتی چیزی نپرسید. حرفهای خودش را زد. انگار که مطمئن باشد هر دردی هم که باشد، دوایش دقیقا همانجاست. چشم به سوی قبه میچرخاند و دعا میکرد. دلداریام میداد. همه توانش را گذاشته بود پای دلداری دادن من. روزهایی که خودم غمخوار دیگران میشوم به او فکر میکنم، به توان او برای به دوش کشیدن غم زائران. به همه زائران آنطور دل به دل میداد؟ خسته نمیشد؟ ما از به دوش کشیدن غمهای خودمان هم خسته میشویم.
ام صفا پیامبر نبود که از آینده خبر بدهد. پیشگو هم نبود. شبیه آدمهای عجیب و غریب دیگر هم نبود. اما دلم میخواست باور کنم هرچه میگوید، زود محقق میشود.
- ۹۶/۰۱/۰۷