و مجال آه نیست...
دخترک چانهاش چین افتاد. لرزش خفیفی کرد و لبش پرانتزی منحنی رو به پایین شد. اشک از گوشهی چشمهای ریزش بیرون زد. مادرش را بغل کرد و گفت دلم تنگ شده. مادرش رو به بقیه کرد و گفت: "دلش برا باباش تنگ شده." همه آدمهایی که توی اتوبوس نگاهش میکردند، خندیدند. من بغض کردم. دلتنگیاش برایم آشنا بود. بابا که دیر به دیر به خانه میآمد، احساس سنگینی روی سینهام مینشست. نه نوازش و نه سرزنش مامان دوای دردم نبود. به زور و لجبازی چارپایهی سبز و پلاستیکی کوچک حمام را برمیداشتم. زیر پایم میگذاشتم تا از پنجره توی کوچه را ببینم. قدم نمیرسید. دهانم با چارچوب آهنی و یخزدهی پایین پنجره مماس میشد. اما چشم میچرخاندم. شبهای زمستان شهرک خوف داشت. تاریک بود. به زور چراغ جلوی خانهمان روشن میشد. نیشگونهای مامان یا خواهشهایش تاثیری در ارادهام نداشت. منتظر میماندم تا بابا سر برسد. پنجشنبه شبها کار همیشگیام بود. بابا نمیرسید. بیهوش میشدم. نیمه شب چشم باز میکردم و از صدایش خاطر جمع میشدم که آمده است. آن حجم دلتنگی را تحمل میکردم. با خیال اینکه بابا بالاخره میآید. با سرزنش مامان. با نوازش و فریبهایش. با دلخوشیهای کوچکی مثل اینکه برایم عروسک میآورد.
دلتنگیهایم بزرگ شدهاند. دهن که باز کنند من را درسته قورت میدهند. مامان اگر بداند دوباره سرزنش میکند. یا گاهی نوازش. اما دردم را دوا نمیکنند. باید خودم از پسش بربیایم. گاه به انکار. انکار دلتنگی. انکار متعلقبه آن. انکار هرچه من را به دلتنگی رسانده است. گاه به خشم. خشم از احساس اعوجاجی که نامش دلتنگی شده و میخواهد از پایم بیندازد. گاه تسلیم میشوم. میپذیرم که دلتنگم. میپذیرم که هول عظیم بر سرم آمده است. میپذیرم تا شاید دلتنگی از تسلیمم دلش به رحم بیاید. نمیآید. تسلیم را که ببیند حریصتر میشود. قدم به قدم جلوتر میآید. برای حفاظت از خودم دوباره سپر برمیدارم. انکارش میکنم. خودم را هم انکار میکنم. آنچه درونم دستکاری شده را طبیعی نشان میدهم. چیزی تسکینم نمیدهد. با خویشتن به جدال برمیخیزم. دلتنگی دلش به حالم میسوزد. رهایم میکند. جنگ نابرابر خویشتن واقعبین و خویشتن بیمنطق را به نظاره مینشیند و میداند در این درگیری آنچه کشته میشود شور و اشتیاقم برای ادامه دادن است. میداند دفعهی بعد با قدرت کمتری هم اگر هجوم بیاورد، زودتر من را اسیر میکند.
برایم نوشته است: "من هم آونگی میان الم و رنج". دلتنگیام بزرگتر میشود. دوتا آونگیم میان الم و رنج که موازی یکدیگر آویزان شدهایم. رنج میکشیم. درد یکدیگر را میدانیم. حتی راه تسکین را هم میدانیم. اما نمیتوانیم از درد یکدیگر چیزی کم کنیم. و این درد و رنج را بیشتر میکند. دوتا آونگ میان الم و رنج که تسکین یکدیگرند اما فقط میتوانند تماشاگر یکدیگر باشند.
- ۹۷/۰۹/۱۳