غلام خانههای روشن
این یادداشت را اردیبهشت امسال در سالمرگ غزاله علیزاده نوشتم. امروز تولد اوست و مرور این یادداشت برای خودم خوب بود؛ تذکر داد که به ضرورت بازنویسی و رجوع به گذشته ایمان بیاورم.
«احساس دائمیام این بود در یک جهان تقریبا گود و تاریک هبوط کردهام.» غزاله علیزاده خلق اولین داستان خودش در سن چهارده سالگی را مدیون این احساسِ عجیب میدانست. احساسی که اگرچه منشااش پیدا نبود، اما «واقعا با آن درگیر بود». با تلاشهای مادر شاعرش منیرالسادات سیدی بود که آن داستان شصت صفحهای در یکی از مجلات سال ۳۹ مشهد چاپ شد. داستانی که باورش سخت بود که متعلق به دختری چهارده ساله باشد. از آن به بعد هم داستانهایی در مجلات و روزنامهها از او منتشر میشد. اما ۱۶ سال طول کشید تا اولین داستان بلندش، بعد از تابستان را در سال ۵۵ منتشر کند تا برای او شهرتی بیشتر از داستان نویس روزنامهای بیاورد. بعد از آن بیکار ننشست. دوسال بعد سفرناگذشتنی را به دست انتشار سپرد و داستانهای کوتاه متعدد دیگری. سال ۶۳ داستان بلند «دومنظره» را منتشر کرد. اثری که آن را مایه امیدواری برای ظهور یک «نویسنده» در آینده ادبیات ایران میدانستند. همه این تجارب لازم بود تا سال ۷۰ «خانه ادریسیها» را بنویسد. اگرچه این اثر او را بعنوان نویسنده صاحب سبک مطرح کرد، اما جایزه بیست سال داستان نویسی را سه سال بعد از مرگش برای او آورد. جایزه قلم طلایی را هم از مجله ادبی گردون برای داستان کوتاه «جزیره» گرفت و جایزه بهترین مجموعه داستان سال را برای کتاب «چهارراه» برد. آخرین اثرش.
تنهای فیلسوف
«من تنها فرزند خانواده بودم. در فضایی زندگی میکردم که تنهایی بر آن حاکم بود و نیاز به ارتباط با اطرافیانم داشتم. اما این ارتباط به دست نمیآمد. در نتیجه شخصیتهایی ابداع میکردم و با آنها جهانی میساختم که مرا احاطه میکرد و برایم تسلابخش بود.» علیزاده تنهایی خود را چه در سالهای کودکی و چه سالهای جوانی و میانسالی در حالی غرق در تنهایی توصیف میکند که به گفته نزدیکانش هیچوقت اطراف او خالی نبود. لیلی سروش، دخترخاله او میگوید: «بخاطر رفاه مالی که داشت همیشه خانهشان پاتوق دوستانش بود برای اینکه همبازی داشته باشد و احساس تنهایی نکند». مادرش احساس تنهایی او را نکوهش میکند و معتقد است این احساس او بیشتر درونی و ناشی از توهماتش بودهاند: «اصلا تنها نبود انقدر که لش و لوش دور خودش جمع میکرد. نمیدانم این چه اخلاقی بود که داشت و از کی یاد گرفته بود.»
احساس تنهایی و میل به نوشتن و خلق کردن با ازدواج او با بیژن الهیِ شاعر شدت گرفت. ازدواجی که خیلی طول نکشید. حاصلش «سلمی» بود که به غزاله سپرده شد. دو دختری هم که از زلزله زدههای بویین زهرا به فرزندی قبول کرده بود همیشه در مهمانیها همراهش بودند. در دانشگاه تهران علوم سیاسی خوانده بود. اما علاقهاش به آن و رشته حقوق که برای خواندنش به فرانسه رفت آنقدری زیاد نبود که مادر را به آرزویش برساند. به فلسفه تغییر رشته داد. احتمالا تاملات فلسفی او پیش زمینه داستانهایش هم بودهاند. محمدعلی سپانلو کتابهای علیزاده را فلسفی میداند. معتقد است او در کتابهایش شادی غرق شدن در دنیای بزرگتر را داشت. «با دید عارفانه هم مرگ پایان نیست. علیزاده شعر را میشناخت. شعرهای من را هم خیلی دوست داشت.» اگر این تغییر رشته هم نبود اندوختههایش از ادبیات و اسطوره آنقدر زیاد بود که قوامبخش داستانهایش باشند. روزهای دانشجوییاش در دانشگاه تهران با نشستن روی چمن و شعرخواندن با دستهای از دوستانش میگذشت. مرتضی آوینی هم در همین دسته بود. اگرچه بعدها شایعاتی درباره رابطه آنها بوجود آمد که با سکوت دختر و خانواده غزاله، به آن دامن زده نشد. مسعود بهنود در روایت «کامران و غزاله» سعی کرده رابطه آنها را بیشتر و جدیتر از آنچه همه میدانند جلوه بدهد. او میگوید: «در همون زمان که کامران روی مین رفت و درگذشت، در همون زمان غزاله هم در شمال جای خوش منظری پیدا کرد و خودش را دار زد». بهنود حواسش نیست یا نمیداند که غزاله علیزاده چهارسال بعد از آوینی خودکشی کرده است.
شخصیت او را از بذلهگو تا افسرده توصیف کردهاند. لیلی سروش افسردگی او را ذاتی میداند، که البته دوست داشت آن را تشدید هم کند. «خیلی دروغ میگفت. پنهانکاری داشت. دوست داشت مورد توجه باشه، طبیعتا بین مردا. ولی صادق نبود. به این قضیه تجاهل میکرد.» مسعود کیمیایی اما تظاهرات او را زنانه، دوستداشتنی و هنرمندانه میداند. با این حال او را در نویسندگی چندان موفق نمیدانسته است: «اون سالها بنظرم قصههاش ماندنی نبود. اما خب من اشتباه میکردم.» کیمیایی دوست صمیمی بیژن الهی، همسر سابق علیزاده بود. شاید آن دوستی در ابراز چنین نظرهایی بیتاثیر نباشد. «او بیشتر از اثر هنرمندانه، روحیه هنرمندانه داشت. دوست داشت در فیلم مهرجویی یا من بازی کند. اما خب زندگی خیلی شلوغ و پیچیدهای داشت.» دروغی که دخترخاله از آن حرف میزند را آیدین آغداشلو با ظراغتی بیشتر به هوش غزاله مربوط دانسته: «فاصلهاش را همیشه نگاه میداشت – نه اینکه چیزی در رفاقت کم بگذارد – اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته ماندهای را میخواهد همچنان نگوید و ناچار رفتارش را در هالهای از مزاح و حرفهای پیشپاافتاده میپیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بیخبری بزند و قصهای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب میخوردی و گمان میکردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصههایش را در ذهنش مینوشت و مرور میکرد.» سالهای آخر زندگیاش در شلوغی گذشت. اما مهمانیهای شبانه و مهمانهای همیشگی در خانهاش هم به رفع تنهایی او کمکی نکرده بود. کیمیایی درباره روزهای آخر علیزاده میگوید: «من داخل زندگی شبانهاش نشدم. دوست نداشتم. اما جسته گریخته از اطراف میشنیدم که دچار بحران روحی شده.» سلمی الهی دخترش هم مهمانیهای زیاد مادر را در برطرف شدن احساس تنهایی که از بچگی همراهش بوده را موثر نمیداند: «خونه ما فضای سوررئالیستی داشت. شخصیتها و مشاغل مختلفی توش سکنی داشتن. از هر دری کسی بیرون میاومد و چیزی میگفت. ولی یه وقتایی غزاله میاومد پیش من. میگفت: “تنهام. تنهام”» مهمانهایش اما خارج از تحمل مادرش بودند، چه در دوران بچگی و چه در دوران میانسالی و جوانی. مادری که نه تنهایی دخترش را موجه میدانست و نه کارهای دیگرش را: «اصلا نمیتونستم باهاش سر کنم. نمیفهمیدم چیکار میکنه. برام اهمیتی هم نداشت. با اونهمه لش و الوات که دور خودش جمع کرده بود من خجالت میکشیدم چیزی بگم.»
اسطورههای بورژوا
«به صورت انسان در جهان نگاه نمیکردم. پرتو و بارقهای از الوهیت در انسان میدیدم. در نتیجه انسانهایی که در داستانهایم هستند استعارهای از تقدیس دور و برشان هست. نوشتن از کمبودهایی که در اطرافم میدیدم آشفتگی را به نظم تبدیل میکرد و به سمت تقدیس و احساس آسمانی میبرد.» داستانهای او را اسطورهای میدانند. بعضی کوشیدهاند که او را نویسندهای فمنیست نشان دهند؛ اما کسی در این هدف موفق نشدهاست. با اینکه عمده قهرمانهای او مردان هستند، اما توجه یکسان او به زنان هم او را از تهمت فمنیست بودن دور نگه داشته است. مریم حسینی نویسنده و پژوهشگر، در نشست جامعه شناسی زنان و جنسیت،دربارۀ توجه او به زنان گفته است: «برخلاف نوشتههای بسیاری از نویسندگان زن، قهرمانان داستانهای غزاله علیزاده فقط زنان نبودند بلکه زنان و مردان نقشهای کاملاً برابری در داستانها دارند. به نظر من او چندان به نظریات فمینیستهای رادیکال که زنان را برتر میدانند و یا تلقیهای جامعه مردسالار نسبت به برتری مردان معتقد نیست و بیشتر به جنبه انسانی افراد توجه میکند. او زن و مرد را ”نیمههای یکدیگر“ میداند و این تصویر در داستانهای مختلف وی تکرار شده است.» در زمانهای که علیزاده نیست تا درباره آثار خودش حرف بزند قضاوت دربارهاش سخت نیست، اگرچه منتقدان بیانصافی هم نداشته است.نکته مهم در آثار او، توجهش به قشر متوسط و مرفه جامعه بود. در زمانهای که متاثر از ادبیات سوسیالیت نویسندگان بیشتر از فقر و خانوادۀ محروم مینوشتند، فضای داستانهای او در طبقه بورژوازی و با شخصیتهای متوسط یا مرفه میگذشت. شهریار مندنیپور درباره این ویژگی او میگوید: «او جزو معدود نویسندههای ماست که ستینگی سوای ستینگ رایج داستانهای ایرانی انتخاب کرده است. ما معمولا در داستانهایمان با فضاهای روستایی، فقرزده و طبقه مصیبتکشیده زیر متوسط و حداکثر متوسط روبهروییم و محیط اشرافی، اشیای اشرافی و فضایی که علیزاده انتخاب کرده، تقریبا برای خواننده داستان ایرانی تازگی دارد. علیزاده این شجاعت را داشت که اشخاص را از محیط و طیف اجتماعی خودش انتخاب کند و به نظرم در این کار موفق هم بود.» حسن میرعابدینی، منتقد ادبی در کتاب صدسال داستاننویسی ایران، او را خیالپرداز و زبانش را شاعرانه و مبهم میداند و دربارهاش مینویسد: « او نویسندهای وصاف است که توالی صفتها، قیدها و اضافههای پیاپی را با رنگی از شعر رمانتیک و لغاتی برگرفته از فارسی سره، در پی هم میآورد تا اشتیاق خود را به گذشته بنمایاند.» نثر او را گیرا، توصیفهایش را خوب و تسلطش به فرهنگ شخصیتهای داستانیاش را عالی دانستهاند. با اینکه در زندگیاش کلاس نویسندگی نرفت و کار را غریزی شروع کرد، کسی روی داستانهای او ایراد مشخصی نگذاشته است. حتی خودش با نوعی خودشیفتگی داستانهای اولش را ستایش نمیکرد. اما در مصاحبهاش با مجله ادبی گردون، در سال ۷۴ آنها را «برخاسته از طبع و قریحهای خام» میدانست. مانند خیلی از نویسندگان زن مثل ویرجینیا وُلف، آنِ نوشتن داشته و پس از تمرکز زیاد قادر به حرف زدن از موقعیتهای داستانیاش بوده، اما مانند او خودش دست به قلم نمیبرده است. با کامپیوتر هم مشکل داشت. چشمهایش را با شال یا چشمبندی میبست، دراز میکشید، قصه را میگفت و دو منشی جوانش مینوشتند.سیاسی نبود. اما مانند هر نویسنده دیگری که در عصر انقلاب زیسته بیتفاوت به وقایع اطرافش هم نبود. در همه آثارش کمابیش به انقلاب و یا تبعات آن و آدمهای انقلابی میپردازد. «خانه ادریسیها» حوادث بعد از انقلاب در مکانی خیالی به نام عشقآباد و خانوادهای ثروتمند که خانهشان در معرض غارت انقلابیون و تودههای مردم قرار میگیرد را روایت میکند. داستان فرعی «دومنظره» داستان دختری ماجراجو و انقلابیاست. «زمانی فکر میکردم با نوشتن چیزهای زیادی را در دنیا تغییر خواهم داد. اثر خواهم گذاشت و صدایم به صداهای دیگر خواهد پیوست.»
سرخوردگی تا خلق اثر هنری
«فکر میکنم که چرا مینویسم؟ چون هیچ کار دیگری بلد نیستم. چون تنها با نوشتن نجات پیدا میکنم و زندگیام معنا پیدا میکند. در لحظهای که نتوانم بنویسم زندگی منقطع میشود. اگر این خط داستان بریده شود مثل شهرزاد قصهگو شاید زندگی آدم هم به نحوی منقطع شود.» همراه دوستانش به مشهد رفته بود. به بهانه خرید از آنها جدا شد و با ماشین دربست به رامسر رفت. شب را مهمان خانه پیرزنی بوده است. سر راه طناب هم خریده بود. صبح فردا، ۲۱ اردیبهشت ۷۵ و چندماه مانده به پنجاه سالگی، خودش را در جنگلهای همان حوالی حلقآویز کرد. مرگی که برای خیلی از نزدیکانش بعید نبود. در نامهاش نوشته بود دوست ندارد سربار عزیزانش باشد. مرگ انتخاب خودش بود.از زندگی و بیماری و سکوت و تاریکی اطرافش خسته بود: «…خستهام. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمیگویم بسوزانید. از هیچکس متنفر نیستم. برای دوستداشتن نوشته ام، نمیخواهم، تنها و خستهام برای همین میروم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانهای تاریک من غلام خانههای روشنم.» اما نوع خودکشی او تعجب خیلیها را برانگیخت. «زینت سروریان» دایه غزاله، او را آدمی سرخورده میداند. زنی شکست خورده از زندگی در رابطه با شوهر، بچه، دوست و مریضی. کیمیایی و سلمی صحنه مرگ او را در جنگلهای جواهرده زیبا و مانند تابلوهای هنری توصیف میکنند؛ زنی سیاهپوش، با آرایشی خفیف، موهایی ریخته روی صورت و لبی که کمی سیاه شده بود، آویزان از درختی که شکوفه زده بود و زیرپایش هم سبز بود. بهرام بیضایی هم با اینکه خودکشی او را دور از انتظار نمیداند اما دستان او را حتی برای گره زدن نخ هم ظریف و ضعیف میدانست، چه اینکه بتواند طنابی را به درخت ببندد. ناصر زراعتی صحنه مرگ او را اینگونه روایت میکند: «در همان نگاهِ اول به آن قامتِ آویخته از شاخهای بزرگ، تابخوران از بادی که در آن فضای بسته معمولاً نمیوَزَد، در سکوتِ وَهمآورِ جمعیتی که مبهوت و وحشتزده ایستاده به تماشا، این فکر از ذهن میگذرد که چگونه چنین کاری را کرده؟ آنهم بهتنهایی… آنهم او که همیشه هر کاری را آنقدر آرام و ظریف انجام میداد، از راهرفتن و حرفزدن و خوردن و نوشیدن گرفته تا کتاب خواندن و داستاننوشتن…». با این تردیدها بعضی هم مرگ او را خودخواسته نمیدانند و معتقدند زمانی که نیروهای امنیتی سرگرم پروژه حذف فیزیکی نویسندگان و روشنفکران و شخصیت های مخالف حکومت بودند، غزاله علیزاده هم به دست آنها به قتل رسیده است. این گفتهها در حالی است که هیچ فعالیت سیاسی از او گزارش نشده است، هیچ اثری از او مهر سانسور نخورده و هیچ اظهار نظری خلاف حکومت هم از او پیدا نمیشود. گفتههایی که هیچ دلیلی برای اثبات خود ندارند و هرگز از سوی کسی تایید یا رد نشدند.
- ۹۷/۱۱/۲۶