که به دوست التجا بردن
پانسمان را که برداشتم دو تکه خون بزرگ به گاز چسبیده بود. ناخنم را توی یکی فرو کردم تا مطمئن شوم لختهی خون است و گوشت نیست. مزهی خون دهنم را پر کرد. دهان که باز کردم خون غلیظ با شتاب بیرون ریخت. تمامشدنی نبود. دو چالهی سیاه خون بالا میآوردند. دندانهایم قرمز بود. با دست لرزان برای فاطمه نوشتم: "همینجوری داره خون میاد". بعدش را نفهمیدم. فاطمه چه نوشت و با دست خونی افتادم یا دستم را شستم، نفهمیدم. طول کشید تا مامان بفهمد. همهچیز در سکوت فرو رفته بود. صدای سوت کشداری از دور میآمد. صدای مامان هم اضافه شد. تکانم میداد. محکم. صدایش تبدیل به جیغ شد. صداها زیاد شد. محو و گنگ. میآمدند و میرفتند. صدای اپراتور اورژانس را میشنیدم. کشدار. گنگ. بم. تلاش مامان برای سرپا کردنم نتیجه نمیداد. بقیهاش را نمیشنیدم. میدیدم. بیرون بدنم ایستاده بودم و عرق روی پیشانی بابا و اشکهای مامان را میدیدم. مطمئن بودم نمیمیرم. مرگ انقدر راحت سراغم نمیآمد. اما آرزو میکردم که کاش همینقدر راحت باشد. حسرت افتاده بود بیخ گلویم. نمیدیدمش. اما نفسم را تنگ کرده بود. حسرت کارهای نکرده. راههای نرفته. گامهای برنداشته و دویدنهایی که آرزو داشتهام. دلم زندگی نمیخواست. زنده بودن و دویدن و شوق داشتن میخواست. دست زیر چانه فکر میکردم حیف شد. حیف شد. اینها را داشتم و قدر ندانستم.
راه خانه تا درمانگاه سر کوچه را چطور رفته بودم؟ روی پا بودم؟ نفهمیدم. دکتر میگفت ۶. فشارش ۶اه. سرم بیارید. اسمم را میپرسید. نمیدانستم. دهانم قفل شده بود. ردِ آب قندی که مامان با قاشق توی حلق ریخته بود تا زیر گلویم کش آمده بود. یک رشته از موهایم زیر گلو از چسبناکی قند حلقه شده بودند. پرستار آنژیوکد توی رگ دستم برد. بیفایده بیرون کشید. سوزن را توی مچم برد. ناامید بیرون کشید. دکتر خودش دست به کار شد. درد نداشتم. سوزش سوزن را نمیفهمیدم. با آدمِ روی تخت پیوند جسمی نداشتم. کنار بابا ایستاده بودم و صدای نفسنفس زدنهایش را میشنیدم. دلم میخواست آرامش کنم. بگویم چیزی نشده که. دلم میخواست اشکهای مامان را هم پاک کنم. بگویم از تو توقع نداشتم. نمیشد. حسرتهایم دور سرم میچرخیدند. دستم هنوز میتوانست بنویسد. پاهایم هنوز میتوانست راه برود. همین دیروز تدِ "زندگی کردن ورای محدودیتها" را دیده بودم. امی پا نداشت. اما خوشحال زندگی میکرد. میخواستم کمی تقلید کنم. همین دیروز دلم دوباره برای رفتن و رفتن و رفتن و خود را جایی وسط حادثه پیدا کردن مچاله شده بود.
پایم تکان خورد. بعد دستم. اختیارشان را نداشتم. صدای دکتر آشنا بود. میگفت: "ساجده خانم خوبی؟" خواستم جواب بدهم. لبهایم چسبیده بود. نالهای زدم که یعنی خوبم.
خوب نبودم. درد توی فک راستم پیچیده بود. دست و پاهایم گزگز میکرد. اما هنوز داشتمشان. هنوز شوق رفتن و رفتن توی دلم بود. هنوز پاهایی برای رفتن داشتم. توی سه باری که وجودم دوتا آدم بیربط به هم شده بود، اولین بار بود که از "هنوز زندگی کردن" خوشحال بودم.
+اخوان گفته بود "زندگانی را دوست میدارم، مرگ را دشمن
وای این با که میباید گفت
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن"
امروز میان این دوست و دشمن، ترجیحم با دوست بود و انتخاب او هم برایم، همین بود.
- ۹۸/۰۲/۱۹