رجعت به داور
به سمانه پیام دادهام که خیلی بدم. بیا دنبالم تا برویم جایی و نعره بزنم شاید آتشی که درونم دم گرفته خاموش شود. قبل از رسیدن سمانه چندلیتری برای مامان اشک میریزم. مامان از پس دلداریام برنمیآید. هیچکس برنمیآید. دردیست غیر مردن کآن را دوا نباشد. سمانه تو خیابان شاپور شیرپسته توی حلقم میریزد. صدایم از انتهای بدنم بیرون میآید. نای چرخاندن زبانم را ندارم. سمانه دستم میگیرد، از خیابان داور رد میشویم. باید همانجا زانو بزنم و زار بزنم. باید همانجا متوقف شوم. همانجا که خیلیها گمان بردند دیگر برای آنجا نیستم. راهروی دراز و اتاق کوچک مسجد را رد میکنیم و توی درگاه مینشینیم. سمانه میپرسد «دوست داشته شدن چه شکلی است؟» فکر میکنم نمیدانم. بلدش نیستم. تا حرفمان گل بگیرد، حاجی شروع کرده است. چشم میبندم و بو میکشم. بوی مسجد ارک است. بوی نا، بوی شیرینی، بوی قرمهسبزی، بوی عطر مانده که همه باهم دور پنکی سقفی میچرخند و پخش میشوند. هنوز توانایی تشخیص بوهای مختلف را دارم. چه فایده؟
توی تاریکی زل میزنم به رد نور روی دیوار. دلم برای این صدا تنگ شده بود. برای اینجا. برای روی زانو نشستنها. رفتهام به سال ۹۱. به پاییز سرد بارانی که خودم را چپانده بودم توی مسجد. کاش میشد برگردم به همان روزها. به معصومیت از دست رفته، اشکهای خالصانه، نگرانیهای کوچک. راهی برای برگشت ندارم. راه فراخ هم پیش رویم نمیبینم.
تا بدبختیهایم را ردیف کنم، حاجی روضهاش را شروع کرده است. اینجاام دوباره. در خیابان داور. آنجا که برایش جان میدادم. برگشتهام. نعرههایی که از سر شب توی دلم جمع کرده بودم اشک میشوند. ناله میشوند. دوست دارم کیف و کفش و متعلقاتم در همین درگاهی بماند و خودم غیب شوم.
- ۰۱/۰۱/۱۲