برای شاملو
شاملو گفته بود هرگز کسی چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستهام. من در دنیای شعر بیگانهام. گاهی به فراخور حالی، به مناسبت فالی و به قصد پرواز خیالی سرک کشیدهام به دنیای کلمههای موزون. بیشتر آنهایی که حتی غم را طربناک کردهاند و آنهایی که با همین دو حرف بندی ساختهاند و پابند خودشان کردهاندم. هیچوقت شعری نگفتهام و حتی از خلق نثر مسجع هم عاجز بودهام. اما اگر راه گم شدن در پیش گرفتهام، خودم را نه در هفت شهر عشق عطار و نه در بوستان و نه در مثنوی پیدا نکردهام. بلکه خود را میان کلمات سردی که از دهان گرم اخوان بیرون آمده یافتهام وقتی میخواند: ما راویان قصههای رفته از یادیم و قصههای ریز و درشت سالهای جوانیام را مرور کردهام. من در آستانهی زمستان سرد فروغ نشستهام. هر صبح که به خیالم با شلاقهای سرمایهداری از خواب برخاسته و پا در خیابان گذاشتهام: کدام قله؟ کدام اوج؟ به من چه دادید ای واژههای ساده فریب؟ من پا به پای فروغ در وهم سبز او فرو رفتهام. در روزهای سرد بی خدایی با او همراه شدهام که خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است و آه ای صدای زندانی. آیا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ دمی با براهنی همراه شدهام که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید و وقتی چون خودش از امید دست کشیدهام، با او همصدا شدهام که شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد. همین تعبیر براهنی را وام گرفته بودم وقتی پس از زخم زدنهای زیاد به دیگران، خود را گرگی زخمی توصیف کرده بودم که زخمهایش را در خفا لیس میزند. اگر در کلمات دیگران خود گمشدهام را یافتهام، در میان کلمات شاملو گم شدهام. کلماتی که بوی دود میدهند و وقتی به میانشان میروم گویی در اتاقی گرفته و تنگم، عودی آتش زدهاند و در و پنجرهها را بستهاند. آن اتاق تنگ و بسته همدم روزهای زیادی از زندگانیام بوده. وقتی عاشق شدهام و خواندهام: من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. وقتی برای معشوقی خواندهام: به تو سلام میکنم. کنار تو می نشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا میشود. وقتی نیمه شبی بیخواب شدهام از یأس و نومیدی و دریافتهام که تنها راه نجات در نومیدی است و خواندهام: من بانگ برکشیدم از آستان یأس: آه ای یقین یافته، بازت نمینهم. من در اتاق گرم و گرفتهی شاملو بودهام که معنای قلهی جل جتا را فهمیدهام. وقتی پس از شرح آنچه بر من رفت برای دوستی، میان گریه خندیدهام و خواندهام: آنک من که سرگردانیهایم را همه، تا بدین قلهی جل جتا پیمودهام. در اتاق دود گرفتهی شاملو، از کنج خاک گرفتهای امید را برداشتهام برای این روزهایم: احساس میکنم در هر رگم به هر تپش قلب من کنون، بیدار باش قافلهای میزند جرس. به سبک خودش میگویم، هرگز کسی چنین به ناامیدی مبتلا نشد که من امیدوار شدهام.
- ۰۱/۱۰/۰۴