پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱
هفتمیها توی راهرو میگویند «خانوم توروخدا برامون دعا کن». میگویم «نگران نباشید. خوب میدید امتحانتون رو» و میدانم حرفم از جنس هباء منثورا است. بیهوده و بیوزن. آخر این معلمی که از کتاب و قصه حرف میزند چه میداند امتحان زیست چقدر سخت است؟
هشتمیها سر کلاس میپرسند «خانوم شما زیستتون خوب بود؟». زیر ماسک خندهام میگیرد و مکث میکنم. خوب بود؟ نه. راستش را بگویم؟ نه خب لازم نیست. میگویم بچهها کلا مهم نیست. خوب امتحان بدید اما بابت نمره نگران نباشید. زندگی کنید. میدانم این حرف هم دردی ازشان دوا نمیکند. اقلا، استرس امتحان زیست را دوا نمیکند.
نهمیها میگویند «خستهایم از امتحانها و مدرسه مسافرت را هم کنسل کرده.» میگویم «غر نزنید. به جاش قبول کنید تو زندگی همیشه ابهامهایی هست که نمیتونیم کاریشون کنیم.» و عصر روز جمعهی پاییزی را به یاد میآورم که روی نیمکت سنگی پارک دراز کشیده و سر روی پای هستی گذاشته بودم. از لابلای برگ درختها آفتاب را نگاه میکردم و هستی این را میگفت. میگفت «باید قبول کنی همیشه تو زندگی ابهامهایی هست که هیچوقت ازشون سر در نمیاری.»
چقدر گذشته بود از آن روز پاییزی تا این روز برفی، که این جمله چنین درونم نهادینه شود که به عنوان نصیحت به بچههایی بگویمش که پارهای از جانم شدهاند؟
کاش میتوانستم توی این روز برفی بنشینم و نامهای بلندبالا بنویسم برای او که مرا در برابر پذیرش ابهام چنین صبور کرد.
- ۰۱/۱۰/۱۵