۱۴ فروردین ۱۴۰۲، عسلویه
بیشتر مسافران هواپیما مرد هستند. آشنا با یکدیگر. بدیهی است که کارگران شرکت نفت و پالایشگاه هستند. مهندسها نیستند. به وضوح معلوم است آنها پروازهای بهتری دارند. لااقل از سر و وضع هیچکدام مسافران برنمیآید که مهندس یا نیروی ارشد باشند. غالباً لباسها معمولی است و کفشهای قدیمی یا کتونیهای کهنه، تیشرت یا پیراهن دارند و جین پوشیدهاند اغلب. حرفهایشان دربارهی تغییر حقوق و عوض شدن ارشدشان و شیفتهاست. بیشترشان کوله یا ساک دارند و تحویل بار ندادهاند. به تجربه می دانند که علافی زیادی دارد و به تیز و فرز بودن عادت کردهاند. قرص و تند و محکم راه میروند. زود توی اتوبوس سوار میشوند. زود صندلیها را پر میکنند و زود پیاده میشوند و زود از فرودگاه بیرون میزنند. صندلی جلویی ام تازه پدر شده. یعنی چند ماهی می شود. این را از دید زدن گوشیاش میفهمم. گوشی را رو به روی صورتش بالا گرفته و توی تاریکی هواپیما که همه خوابند، فیلمهای دختر بچهی چندماههاش را عقب و جلو میکند. بیشتر از اینکه بچهاش را ببینم حواسم به خانهاش است. قدیمی، ساده، معمولی. موکت کرم و فرش لاکی دارد و دور تا دور خانه متکا چیدهاند. خانهاش مبل ندارد. این را بعدا که با خودم مرور کردم فهمیدم. صندلی کناریام زنی شاید همسن خودم است. با دختری چند ماهه که میرود شوهرش را ببیند. همه معمولی. از معمولی هم پایینتر. گوشهی بلیط خیلی کوچک نوشته است: «اکونومی». یکجا از لابلای حرفهای مردها هم شنیدم که میگفتند سرویس میآید دنبالشان.
اینجا عسلویه است. شهری که آسمانش سرخ است، مشعلهای آتش از لابلای کوهها و صخره سنگها سر برآوردهاند و هوایش بو میدهد. بوی گاز و نفت. دم عمیق دوم را که میکشم به سرفه میافتم. راننده شیشه را بالا میدهد و میخندد. میپرسم: «عسلویه بومی هم دارد؟ یا فقط همین کارگرهای شرکت نقتاند؟ با این هوا چه میکنن؟» می گوید چهارده هزار تا در خود عسلویه و نخل تقی زندگی میکنند اما آنقدر سکته و سقط جنین زیاد شده که دیگر جای زندگی نیست. راه دراز است و رانندگیاش تند. به دوستم پیام میدهم: «باور کن راننده شوتیه». تند می رود. ماشینش سمند است و شیشههایش دودی. میپرسم «گره گشو رو هنوز برگزار می کنید؟» خاطرات کودکیاش را به یاد میآورد. جوان است اما میگوید« قدیم همهچیز بهتر بود.» جوانهای پیر. میگوید: «ما با لنگمان کیسه درست میکردیم. برگ آلو و از این چیزها میگرفتیم. تا نصف کیسه هم بیشتر پر نمیشد. الانیها کیسه بزرگ بر میدارند و با پفک و چیپس پر میشه. تنها هم نیستند و یه موتوری سه تا سوار داره و یه بچه.» اینها را به لهجه هم میگوید. اهل تسنن است. نمیپرسم و نمیگوید. اما ارجاعاتش به جشن اهل تسنن، به اذان مغرب و اذان عشا آنقدر زیاد است که حدسم باید درست باشد. میگوید: «در عسلویه دیگر سفره نوروز نداریم. فقط برای عید رمضان و عید قربان سفره میاندازیم.» میگوید: «قدیمها کفش که برایمان میگرفتند، سایز بزرگ بود که تا دو سال دوام بیاورد.» میگویم قدیم همهجا همینطور بود. وسط حرفش را به اولش میکشاند: «ولی کنگان فکر نکنم مراسم داشته باشه. برو دیر. یا بیا عسلویه. اینجاها پیرمردهای بیشتری دارند.» میگوید «اگر روز میآمدی همه رانندهها پیرمردهای ۷۰ به بالا بودند. کمک میکردند.» میگویم خودت هم کم کمک نکردی و تشکر میکنم و توی کوچهی بن بست هتل پیاده می شوم. راه ۹۰ دقیقهای را ۴۵ دقیقهای آمده است. کاش می پرسیدم چه می کنی؟ شغلت چیست؟ کاش میفهمیدم شوتی است یا نه. کاش نباشد
- ۰۲/۰۱/۱۵