یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در حسرت زندگی نازیسته*

دوشنبه/ ۲۱ آبان ۱۴۰۳

 

تصویری از زندگی نازیسته‌ام یافته‌ام: زنی در حوالی چهل سالگی، ایستاده میان خانه‌ای از آنِ خود، از شیطنت بچه‌هایش قهقهه می‌زند و انگار زمان متوقف شده، هیچ نگرانی از فردا ندارد و هیچ‌چیز خاطرش را خش نمی‌اندازد. «لحظه» را بالاخره در یک عکس یافته‌ام.

دلم می‌خواهد می‌توانستم عکس را به نامه‌ای ضمیمه کنم و برای آدام فیلیپس بفرستم. برای او که «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» را نوشت تا بگوید «عیبی ندارد اگر گاهی اوضاع آنجور که می‌خواهی پیش نمی‌رود و آرزوهایت محقق نمی‌شود.» برایش از حسرت نداشتن این لحظه می‌نوشتم  و مرثیه‌ای در سوگ نیازهای برآورده نشده می‌خواندم: آیا هرگز به حسرت خفه‌کننده‌ی خانه‌ای از آنِ خود نداشتن، مادر نبودن و بار فرزندی را بر دوش نکشیدن، فکر هم کرده‌ای؟

اما اندوه و ملال همین‌اندازه بیشتر هم مجال نمی‌دهد. تنها می‌توانم در خود مچاله شوم و خودم را دوباره بنگرم:

میان آدم‌ها راه می‌روم، می‌دوم، می‌ایستم، کار می‌کنم، درس می‌دهم، با بچه‌ها نقشه‌های کوتاه و بلند می‌ریزم، با مامان به خریدهای طولانی می‌رود، با سمانه و زینب ‌چرخ‌های شبانه می‌زنیم و در همه‌ی این لحظات به «آنِ دیگرم» فکر می‌کنم. به آنی که اینجا نیست. که «من» هست ولی نیست. به آنی که همه‌ی لحظات نازیسته‌ام را در دنیایی دیگر، درون حبس، زندگی می‌کند و رویا می‌پر‌وراند. به زندگی حبس شده در رَحِمِ زندگی کنونی‌ام فکر می‌کنم؛ به آن جریان سراسر شور، آغشته به امید و لبریز از خنده. به آن زندگی که نگران در من ایستاده و هرروز از تاخیر آمدنش مضطرب‌تر می‌شوم.

لحظات زندگی کنونی‌ام پراندوه و ملال‌آ‌ور، آبستن یک زندگی دیگر است؛ آبستن جنینی بلوغ یافته که منتظر تجربه‌ی زیستن است تا نشان دهد که از پس پوسته‌ی کنونی، تمام و کمال برخواهد آمد. آیا این جنین بالاخره روزی قدم بر خاک خواهد گذاشت؟

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

 

* «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» اسم کتاب آدام فیلیپس است.

  • ۰۳/۰۸/۲۱
  • ساجده ابراهیمی