یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

مقتضیات شهروند بودن

شنبه/ ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

اگر ما در مقام عمل به عقاید خود برنیاییم و حتی با استناد به حرف "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو"، گاها از عقاید خود(در هرزمینه ای) دست بکشیم، به این دلیل که خود اولین ویران کننده و زیرسوال برنده ی عقایدمان هستیم ؛ منطقا نباید توقع داشته باشیم که آن عقاید در دیگران هم جاری و ساری شوند.

ما اگر آرزوی زندگی در یک اتوپیا را داریم باید بر اساس تمام فاکتورهای آن عمل کنیم و عمیقا معتقد باشیم که عمل فردی نهایتا نفع جمعی را هم به دنبال خواهد داشت. اگر از دسته آدم های تنبلی هستیم که شدیدا به باور "با یک گل بهار نمیشود" پای بندیم و در عین حال آرزوی تعالی برای جامعه مان داریم ، نهایتا در شبکه های اجتماعی مان به غر زدن و ناله کردن درباره دستاوردهای نابود شده کوروش و برشمردن صفات آریای های اصیل رو می آوریم.

قضیه یک معادله دو مجهولی ساده است.اگر طرف اصلی قضیه  که همان "آنچه هستیم" باشد را درست کنیم، طرف دیگرش  که "آنچه میخواهیم باشد" است؛ خودبخود درست خواهد شد.

فی المثل:

ما نمی توانیم در غیاب ناظر کارتخوان های مترو و بی آرتی از کارت زدن در برویم و خود را زرنگ تلقی کنیم و بعد در شلوغی همان مترو از اختلاس و دزد بودن مسولان داد سخن بدهیم. دزدی شاخ و دم دارد؟

نمی توانیم متوفع باشیم همه به ما احترام بگذارند و در جامعه ای مملو از محبت زندگی کنیم اما موقع لگد شدن پایمان یا هل داده شدن و یا احیانا هل دادنمان توی شلوغی ها فحش را به ناف مملکت ببندیم.

نمی توانیم قضاوت های ذهنی خودمان را کنار نگذاریم اما بخواهیم که عالم و آدم از ظاهر ما قضاوتمان نکنند.

نمی توانیم خواستار آزادی اندیشه باشیم و بخاطر فقدانش مدام نوت بزنیم اما مخالف حرفمان را به رگبار ببندیم و بلاکش کنیم.

 

میبینید!مدینه فاضله مجموعه ای از نمی توانیم ها ـبلکه حق نداریم هاـ ست. با ولنگاری فکری و عملی هیچ اتوپیایی که هیچ، حتی جامعه جنگلی هم شکل نمی گیرد.

 

 

پ ن:

بدیهی ست  درباره جامعه ای که اکثریت آن را دینداران تشکیل می دهند قید وبندهای محکم تر و بیشتری وجود دارد. اگر این جامعه به اندازه حزب اللهی ها ـکسانی که مدعای دینداری واقعی هستندـ کوچک شود، قید و بند ها خیلی بیشتر خواهد شد. ناچارا هرکس باید برای عقیده اش هزینه بدهد. اصلا عقیده ای که بابتش هزینه داده نشده مسامحتا هم نباید نام "عقیده" که از عقد و گره کور خوردن می آید بر آن گذاشته شود. چرا که هنوز عیار آن با توجه به نوع و میزان هزینه ای که صاحبش حاضر است برای آن بپردازد مشخص نشده.

  • ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۳
  • ساجده ابراهیمی

نژادپرستی آریایی

جمعه/ ۹ مرداد ۱۳۹۴

اپیزود اول:

‍‍امیرخانی در کتاب "جانستان کابلستان" گفته بود افغان ها برای جنس زن یک احترام خاصی قائلند. حتی طالبان هم اگر بداند در یک اتوبوس "سیاه سر" نشسته، آن اتوبوس را بازرسی نمی کند. و من فکر کرده بودم که چرا آمار تجاوز از سوی افغان ها در ایران بالاست؟ چرا همان ها که در کشور خودشان جرات ندارند به زن نگاه چپ بکنند حالا چنین اجازه ای به خود می دهند؟ و حدس زده بودم که احتمالا تاثیر پذیری آدم ها از محیط اطرافشان خیلی بیشتر از چیزی است که فکر می کنم. حتی می شود که یک مهاجر بالکل فرهنگ خودش را فراموش کند. مثلا وقتی می بیند فحش و نسبت نامشروع دادن به یکدیگر امر عادی و مجازی است، به همان کار رو بیاورد.

 

اپیزود دوم:

سوژه نیم خطی گزارش من این بود: "مهاجرین افغان مهمان خندوانه شدند."

کلی ذوق کرده  بودم که چقدر این خبر جای کار خواهد داشت. چقدر حرکت رامبد جوان خوب و به جا خواهد بود. چقدر میتوان خوشحال بود که گامی رو به رسمیت دادن به افغان های مهاجر برداشته ایم.. با دست و دل بازی تمام نمره 20 را به ارزش خبری بالای سوژه داده بودم. حتی کلی با زهرا حرف زده بودیم که میتوان خبر را طرح روی جلد کرد و ...

دیشب تمام مدت پا به پای برنامه نشستم. به چهره ی تک تک مهمانان نگاه کردم. آدم هایی که سادگی از سر و رویشان می بارید و بی غل و غش یا میخندیدند یا با آهنگ هایشان همخوانی میکردند.

 

اپیزود سوم:

امروز ملت همیشه در صحنه، ریخته اند زیر پست اینستاگرام رامبد جوان و با فحش هایی که من تابحال نه شنیده ام و نه معنی شان را میدانم و فقط بنظرم باید فحش باشند، از جوان انتقاد می کنند که چرا تمدن هشت هزارساله ما را زیر سوال برده ای؟ چرا به این افغان های فلان شده که جرات نداشته اند زیر بمباران بمانند و از جنگ و طالبان فرار کرده اند رو داده ای که بیایند و ما ایرانی ها که کوروش و داریوش داریم را به تمسخر بگیرند؟ حالا تمسخرشان کجا بود؟ لابد این چندهزار آریایی اصیل اهل نظر و معنا هستند و اشارات تمسخر را گرفته اند و ما نفهمیده ایم.

 

حالا مثلا اگر اروپایی های با فرهنگ  و تمدن (خدایی نکرده منظورم بربرها و کارتاژها و انگلس ها و ژرمن های وحشی نیست ها) مهمان خندوانه بودند واکنش این دوستان آریایی چه بود؟

 

 

گاهی وقت ها میترسم از اینکه لابلای اینهمه آدم نژادپرست زندگی میکنم. میترسم که نکند من هم شبیه همان ها باشم. میترسم که آدمهایی هستند که قابلیت بالایی برای فحش دادن دارند. میترسم که مردم کشورم  خیانت چشم آبی های آمریکایی و انگلیسی به مملکت و چندین قرن عقب افتادگی، نسل کشی های دوجنگ جهانی و هلاک شدن مردم از گرسنگی را نمی بینند و انگشت اتهامشان همیشه به سوی دو کارگر افغان مهاجر دراز است و در عین حال آرزوی وحدت با اروپا و آمریکا دارند و افغانستانی ها و عرب ها را اخ و بد می دانند. من گاهی از دنیای اطرافم بشدت میترسم. آنقدر ترسم دامنه دار میشود که دوست دارم روزهای متوالی در اتاقم بمانم و بیرون نیایم....

 

 

  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۰
  • ساجده ابراهیمی

به بهانه نشریه خط حزب الله

جمعه/ ۹ مرداد ۱۳۹۴

با طراح و گرافیست سایت khamenei.ir در اعتکاف آشنا شدم. اسمش را که پرسیدم، برایم آشنا نبود. گفت «نمیخواهم کسی بداند، بخاطر همین کمتر جایی میگویم.»

اما مساله ناآشنا بودن اسمش برای من جور دیگری جالب بود. البته که او طراح لگوی فلان جشنواره معروف هم بوده و خیلی کارهای شناخته شده ی دیگری هم در کارنامه اش هست؛ اما هیچ صفحه اینستاگرامی ندارد که خودش را در بیوگرافی آن طراح فلان سایت معرفی کند. هیچ شبکه اجتماعی‌ای ندارد که همه در آنجا او را با کارهای معروفش بشناسند و هرجا کم آورد از کارش مایه بگذارد.شماره اش هم در دسترس است و به راحتی و بدون اداهای مختلف وقت نداشتن، جواب همه را می دهد لابد. اصلا شغل اصلی اش معلمی است و برای اینکه روزهای آخر سال تحصیلی مدیون دانش آموزانش نشود، روز دوم اعتکاف چندساعتی میرود سرکلاسش و برمیگردد.

خبر نشریه خط حزب الله را که شنیدم، فکر کرده بودم که خب از همین آدمها، آدم های به ظاهر معمولی، همین کارهای بزرگ و ایده های جالب سر میزند. آدم هایی که واقعا برای خدا کار میکنند. آدم هایی که با کار در خبرگزاری های معروف و غیر معروف شخص پرست نشده اند؛ مواضع خود را داد نمی زنند و گمنام طور کار میکنند.

اینجوری است که آدم دوست دارد از شبکه های مجازی، جایی که بیشتر آدم ها کارهای کرده و نکرده شان را داد میزنند دور شود. دور شود تا بتواند همین آدم معمولی های اطرافش را که کارهای بزرگ و خوب میکنند بشناسد.

 

 

  • ۰۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

از شوی آرایش تا کف خیابان

پنجشنبه/ ۱ مرداد ۱۳۹۴

امروز سه نفری، بدو بدو خودمان را به «سالن زیباییِ شایسته نو» رساندیم تا از «شوی عروس» جا نمانیم.قاعدتا هر دختری چندماه قبل عروسی اش درباره همه چیز حتی آرایش صورتش هم باید استرس داشته باشد و از هیچ شوی عروسی غافل نشود. پیشنهاد رفتنش هم از سمت آدمی مثل من که به عمرش از این چیزها ندیده و حتی ثانیه ای هم به آن فکر نکرده، محض تجربه هم که شده، رد نمیشود!

تمام مدت با فکی که روی زمین سابیده میشد به دم و دستگاه و تشکیلات و کارمندان و علی الخصوص عروس های معذبی که عالم و آدم درباره نوع لباس و آرایششان نظر میدادند یا صاف توی رویشان میگفتند آرایشت افتضاح است و یا مدام عکس قبل آرایش عروس  را نگاه می کردند و با نوچ نوچ های بلند عروس را از قیافه نداشتنش مطمئن میکردند ... نگاه میکردم. 

بعد که لیست قیمت های سالن و آتلیه را شنیدم و بنظرم معقول بود ، یاد بحث های دیروزمان افتادم. آقایان محترمی، به جد معتقد بودند که «مبل» کالای تزیینی است و میتوان برای خانه مبل نخرید.حتی کف سرامیک خانه را هم میشود موکت کرد برای نشستن. حالا در مقابل این هزینه ها چه نگرشی خواهندداشت؟

 

اینکه چقدر موازین اسلامی و شرعی و ... در عروسی ها رعایت میشود را کلا کاری ندارم.

همه اش به آن چندملیون پولی که برای یک شب، برای یک آرایش، یک ماشین و ... خرج میشود و آن چندین هزار نفری که شبها زیر پل میخوابند، توی شوش ومولوی وول میخورند و از گرسنگی به همدیگر هم رحم نمی کنند فکر میکنم.

به آن خانوم شریفی فکر میکنم که لنگ دو ملیون بود که دختر پنج سال عقدش رابفرستد خانه شوهر.

 

ما با اینهمه ادعای مسلمانی و این اعمال وقیحانه، به درد زیر گل رفتن هم نمیخوریم..

امان از حزب اللهیِ تجملاتی...

اصلا این دوتا واژه کنار هم معنا ندارند. یکجوری متناقضند که آدم از شدت تناقض دلش بهم میخورد. هرجا هم تناقض بود، فساد از همانجا بیرون میزند...

 

پ ن: قبلا فکر میکردم بیوتی سالون یک اسم مکان و فقط برامعرفی تو کتابهای خارجیه. اما امروز کلا دریچه دیدم به هر نوع مکان آرایش! عوض شد. خدا خیر دهاد مسوول شایسته نو را که ما را با ابعاد مختلف این دنیا آشنا نمود و تصاویر ذهنیمان را عینیت بخشید! همانا!

 

  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۰
  • ساجده ابراهیمی

نقطه

دوشنبه/ ۲۹ تیر ۱۳۹۴

دیشب مامان گفته بود «چرا بعد اینهمه سال، هنوز هم حرفش که میشه خون میدوئه تو صورتت و بق میکنی؟ سرتم میندازی پایین که به خیالت نم چشماتو نبینم. هزاربار بهت گفتم فراموش کن. تموم شده. ی بخشی از زندگی همه ما بود که تموم شد و رفت.»

من هی با خودم فکر کرده بودم که واقعا «تموم شد و رفت؟» پس چرا هنوز یادآوری اش اذیتم می کند؟ چرا هنوز یادش که می افتم بغض می کنم؟ فراموش کردنش که برای من کاری نداشت. اصلا من که هیچ وقت خودم سراغ آن بخش زندگی همه مان نرفته بودم. ولی اسمش که می آید چرا مثل همه ی اسفند آن سال و تمام بهار بعدی اش حس مریضی سراغم می آید و فقط دوست دارم بخوابم؟ اصلا من کجا نقطه پایان آن بخش را گذاشتم که یادم نمی آید؟ کجایش ایستاده بودم که گفتم خب، دیگر تمام شد و این هم ورق دیگری از زندگی ام بود؟ 

مریم گفت «هنوز هم یادآوری اش اذیتت می کند چون برایت تمام نشده. چون خودت نخواستی که ببندی اش. بلاتکلیف ماندی و نگذاشتی تصمیم آخرت همراه با اطمینان باشد. اگر تمام شده بود دیگر حتی فکرش هم اینجوری ات نمی کرد.»

و من هی به همه چیز فکر کرده بودم. به این احساس دوگانه فکر کرده بودم. به اینکه هنوز نمی دانم واقعا تصمیم خودم در آن روزها چه بوده فکر کرده بودم. یادم آمده بود روزی که خسته از سفر رسیدم و کل دیشب را به تلق تولوق قطار گوش داده بودم و خواب مثل روزهای قبل به چشمم سر نزده بود و با وحود چندین روز بی وقفه فکر کردن هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم، به مامان گفتم که من دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم و بعدش هم محکم تو روی بابا لبخند زدم تا مطمئن باشد دخترش قوی است و از پس این ماجرا هم بر می آید. آنوقت تمام روزهای مانده تا پایان سال را در رختخواب افتادم و دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. ولی تمام نشد. یک صفحه زندگی را بدون گذاشتن نقطه و امضای مسوولیت برای آن تصمیم، ورق زده بودم و حالا بعد اینهمه سال، هنوز بابت آن نقطه ی جامانده، کل سفرم خراب می شود. به این فکر کرده بودم که آدم وقتی نمیخواهد ناراحتی عزیزانش را از تبعات تصمیمش ببیند، مجبور است روی خیلی چیزها پا بگذارد و یک جوری بگذرد که انگار همه چیز خیلی عادی بوده و هیچ طوفانی در دلش به راه نیفتاده و من آن صفحه را تمام نشده گذاشتم و زود ورق زدم، تا کسی فکر نکند در عزای تصمیم گیری شیون می کنم.[اگر هم جبر گرا باشم می توانم بگویم برایم ورق زدند، بدون اینکه خودم درست و حسابی به همه چیز فکر کرده باشم.] 

تمام دیشب را هم نخوابیدم.روی تراس مرطوب و سرد از باران و طوفان نشستم و زندگی ام را تا آن سال به عقب ورق زدم،پایین صفحه  نوشتم: همه چیز به مسوولیت و اراده ی خودم تمام شد و نقطه گذاشتم.

حالا باید به اندازه همه شب بیداریهای مربوط به نقطه ی نگذاشته بخوابم.

  • ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
  • ساجده ابراهیمی

شادی زیر پوستی

شنبه/ ۲۷ تیر ۱۳۹۴

یک سری شادی های زیر پوستی بین امت حزب الله وجود دارد که نظیرش در هیچ جمع دیگری، حتی اگر تعداد زیادی افراد هم فکر دور هم گرد آیند، دیده نمی شود. یک نشاطی که مطمئنی منشا آن خود "قلوب" هستند. یعنی این شادی دقیقا از قلب های آدم ها ناشی شده که انقدر بی پروا می خندند و جور خاصی نسبت به هم مهربان شده اند.قطعا "امت حزب الله" دایره شمول بزرگتری از آدمهای چادری و ریش دار دارد و بیشتر مواقع همه افراد ایران را در برمی گیرد.

راهپیمایی 22 بهمن می رویم، خوشحالیم. اول تا آخر برای خندیدن سوژه پیدا می کنیم.

راهپیمایی روز قدس می رویم، از بیحالی و گرمازدگی به مرز غش می رسیم، اما باز هم خندانیم. آتش نشانی هم که آب روی سرمان می ریزد و سرتا پا خیس می شویم، جان تازه می گیریم و دوباره رگ استکبار ستیزی مان گل می کند و "مرگ بر اسراییل" و "مرگ بر آمریکا" می گوییم.

هیئت می رویم، گریه می کنیم و قلبمان آکنده از غم می شود؛ اما بعد از مراسم ، بهجت از خیلی چهره ها پیداست.

راهیان نور می رویم، شوخی می کنیم، گریه می کنیم، ارزش ها را در خاطرمان زنده می کنیم و روحیه ی مضاعف می گیریم و دوستی هایمان که از "شهدا" شروع شده اند را، ادامه می دهیم.

"نماز عید فطر" می رویم و اول تا آخر لبخند می زنیم. در قنوت نماز اشک می ریزیم و یک ندای درونی می گوید: ما بخشیده شده ایم و این گریه از نگاه مهربان خدا به قلب های ماست... و این گریه زنده ات می کند...بغض رفتن آن ماه عزیز را قورت می دهی و خدا را شکر می کنی که اقلّٔ ظاهر، حرمت ماهش را نگه داشته ای، امرش را اطاعت کرده ای و حالا هم بخاطر حرمت نگه داشتنت، بر دلت نظر می کند و می گوید :بخشیدمت بنده...مبارکت باشد..

 

اینجوری است که امت حزب الله زنده می ماند. نشاطش را حفظ می کند.. محبت و عطوفتی که در اثر بندگی به قلبش تزریق شده، نثار دیگران می کند و عید را "مبارک "می کند...

 

 

پ ن: این نوشته خیلی آرمانگرایانه ست، اما جوگیرانه نیست. من سال هاست مابین همه راهپیمایی ها و نمازهای وحدتمان به امامت حضرت ماه، به این موضوع فکر کرده ام. امروز حتی به این فکر کردم که وقتی آقا می گویند: جوانان ما افسرده نیستند، منظورشان همین نشاط های زیر پوستی و بهجت های قلبی است. آدم اگر افسرده باشد، هیچ وقت گذرش به این جمع ها نمی افتد. یا اگر بیفتد هم،نمی تواند با خنده ها و شوخی هایشان همراه شود..

  • ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
  • ساجده ابراهیمی

برای سال های کابوس

پنجشنبه/ ۲۵ تیر ۱۳۹۴

من خواب «صدام» را زیاد دیده ام.

همه آن سالهایی که در شرایط جنگی به سر میبردیم، یا آن شبهایی که یکهو برق قطع می شد و صدای دلهره آور آژیر به گوش می رسید و مامان ۲۴ ساله ما را زیر بغلش می زد و به دو می رفتیم زیر زمین و آنقدر منتظر می ماندیم تا دوباره برگردیم سر سفره شامی که یخ و ماسیده بود. اینجور وقت ها، زنان همسایه صدام را با صدای بلند نفرین می کردند خدا را به حق امام حسین قسم می دادند که صدام را به خاک سیاه بنشاند. همه آن شب ها که قبل از خواب با دلهره از مامان می پرسیدم «اگه وقتی خوابیم به خونه مون موشک بزنن چی؟ می میریم؟ بعد اگه بابا از جبهه اومد و ما نبودیم چیکار میکنه؟» خواب صدام را می دیدم.مثل غول هی بزرگ و بزرگتر میشد و زنهای همسایه جیغ می زدند و او زشت و بلند می خندید. 

بزرگ که شدم «صدام» برایم کابوس هرشب شده بود. آن سال ها بابا هنوز اسیر بود. تا سالها بعد که از آن بابای جوان و قوی ام، یک پیرمرد زجر کشیده و لاغر برگشت، صدام هنوز دست از سرم بر نداشته بود. 

حاج آقای مسجدمان بعد از نماز میگفت آدم باید دیگران را ببخشد. مومن کینه ی کسی را به دل نمی گیرد و اگر کسی به او بد کرد، برایش دعای خیر می کند. من بارها به حجم نفرتی که از صدام داشتم فکر کرده بودم. به سرنوشت «عذرا» همسایه مامان بزرگ فکر کرده بودم که اگر شوهرش در بمباران شهرمان کشته نمیشد، شاید او هم خودکشی نمی کرد و بچه هایش آواره نمی شدند. بچه های یتیم عمویم را می دیدم که آویزان باباهای دیگران می شدند و حسرت بابا گفتن را حتی تا سالها بعد که خودشان مردی شدند، دنبال کشیدند. چشمان منتظر و پر از اشک آقاجون را می دیدم که از دو پسر رشیدش،  یکی شهید و دیگری بعد از سالها اسارت، خمیده و پیر شده بودند.

من همه سالهایی که آدم ها روی منبر یا توی تلویزیون از بخشیدن دیگران حرف می زدند از خودم میپرسیدم که می توانم صدام را ببخشم؟ و هربار چیزی درونم نهیب می زد که صدام بخشیدنی نیست. 

آن روزی که صدام اعدام شد و اخبار چندین بار آن صحنه را نشان داد، همه ما بارها گریه کردیم.حرف زنهای همسایه توی گوشم می پیچید و میگفتم بالاخره به خاک سیاه نشست.

 

_______________________________________

پ ن۱: امرزاتفاقی دو تا پیج اینستاگرام پیدا کردم به اسم صدام حسین. عکسهای صدام رو با جملاتی نظیر «فخر عرب» منتشر کرده بودند. یاد نفرت بی سابقه ام به این جنایتکار افتادم. یاد این افتادم که چقدر فرصت ها از مملکت من سوخته و اگه جنگ تحمیلی نبود، الان چقدر مشکلات کمتری سر راهمون بود.

آقای صحبتی پیرامون این داشتن که «حقیقتا جنگ تحمیلی نعمت بود». شکی در این نیست که خون شهدای ما ضامن بقای انقلاب شد و اگر اون وهله تاریخی و اونهمه ایثار نبود، ممکن بود الان در وضعیت بدتری باشیم.

حرف بر سر «جنایت» آدمی به اسم صدام حسین و هواداران و مشوقانشه.آدمهایی که هنوز میتونن به صدام افتخار کنن. آدمهایی که هنوز فکر میکنن این جنایات قابل بخشش یا فراموشیه. لعنت خدا تا ابد بر قوم ظالمین.

پ ن۲: تو دعا میخونیم که خدایا من رو اگر به جهنم ببری، مایه خوشحالی دشمنانته...یا، خدایا من با دشمنت رو میخوای تو ی آتیش بسوزونی؟ هیهات.... خدایا حتی «نفس کشیدن» در هوای صدام هم برای ما عذابه.

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۴
  • ساجده ابراهیمی

اعوذُ بکَ مِن نفسی...

پنجشنبه/ ۲۵ تیر ۱۳۹۴

فکر می کنم امام خمینی بودند که جایی فرموده اند اگر این ادعیه را ائمه نخوانده بودند، ما کجا می توانستیم چنین در برابر خدا بایستیم و چنین حوائجی بخواهیم؟(نقل به مضمون) 

 

ماه رمضان، این فرصت را می دهد تا مای ناچیز هم گستاخانه از خدا آن چیزی را بخواهیم که امام سجاد در ابوحمزه خواسته اند...آن چیزهایی را بخواهیم که هیچ بنده ای نمی تواند از هیچ مولایی بخواهد.. مثلا بگویم : «خدایا آنچنان که به صالحان کمک میکنی، مرا هم یاری نما».. یا «آنچه به بهترین بندگانت عطا می کنی بر من هم عطا بفرما» ...

 

و حالا این ماه تمام شد... با همه شب بیداری هایی که به بطالت گذشت و اگر دعایی خواندیم از شدت بیچارگی و سیل خواسته هایمان بود.و من غصه می خورم که باز هم حظّی نبردم. غصه می خورم که نمی دانم تا سال بعد زنده می مانم که باز هم گستاخانه در برابرش بایستم و روزه ی ناقصم را به رخش بکشم یا نه... 

 

و اعوذ بک من نفسٍ لا تَقنَع و قلبٍ لا یَخشَع... 

 

خدایا ما آدم ها از همه چیز می ترسیم. از خودمان بیشتر از همه چیز. از تو هم می ترسیم. از روزی که بخواهی با عدالتت با ما برخورد کنی.. از روزی که عبوسا قمطریرا باشی... اگر زنده مانده ایم و هر لحظه از شدت ترس، نعره زنان جان نمی دهیم، فقط بخاطر اینست که اول تو را با الرحمن الرحیم  شناخته ایم...می دانیم آنقدر مهربانی که برای ما عاصی ها هم جایی می گذاری..بخاطر همین هم همیشه به خودت پناه می بریم..حتی از خودمان .و لا تُخَیِّب نفسی منکَ...

 

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

یک آرمانخواهیِ عاشقانه

يكشنبه/ ۲۱ تیر ۱۳۹۴

خیلی وقت ها پیش می آید که از آرمانگرایی زده می شوم. خیلی وقت ها از دیدن وضعیت جامعه و عدم تمایل به حرکت در مسیر کمال اجتماعی مایوس می شوم. چه روزهایی که فکر کردن به وضعیت آموزشی ناموفق، انگیزه ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را سد راه می شود. به سیاست و رجال سیاسی بدبین می شوم. دیدن تصاویر برداران و خواهران جنگ زده و ناتوانی برای انجام هرگونه کار، قلبم را فشرده می کند و از همه چیز ناامید می شوم.

اما همه این وقت ها، آخرش یاد یک نفر می افتم و دوباره انگیزه ام بیدار می شود. یاد یک نفر می افتم که به من ِ جوان ِ ناامید، امید دارد. یاد کسی می افتم که از من ِ بدبین می خواهد خوش بین باشم. می خواهد که از آرمانگرایی دست نکشم و همچنان مصمم بر آنچه که می دانم درست است، پا فشاری کنم. یاد آقایی می افتم که بیشترین لبخندهای زیبایش را در دو دیدار با شعرا و دانشجویان میبینم. آقایی که اگرچه از اوضاع جنگ زده مردمان کشورهای دیگر شدیدا ناراحت و متالم است، اما دیدارش با شعرا تا ساعت 12 نیمه شب طول می کشد و نشاط و سرور ظاهری اش هم کاملا هویداست. آقایی که اگرچه پا به سن گذاشته است، اما هنوز طبع شاعری اش انقدر جوان مانده که قبل از خود شاعر مصرعش را کامل می کند. به حرف های جوان ها به دقت گوش می دهد، نکته برمی دارد و مو به مو همه را جواب می دهد.

 

 

 

با جوان ها شوخی میکند، شعرا را تشویق می کند و تو دوست داری بارها این تصاویر را ببینی و دلت غنج برود. حتی آنقدر احساسی شوی که اشک شوق بریزی. از هنر متعالی که حرف می زند خنکای زیبایی را به ذهنت تداعی می کند و  وقتی از افق های روشن آینده صحبت میکند، ته دلت لرزش خفیفی حس میکنی.

بیاد چشم هایی می افتم که فاطمیه ها سرخ ِ از گریه است؛ اما در دیدارش با جوان ها، پر از شور و نشاط و امید است. و این چشم ها تلاطمی درونم به راه می اندازند که یقین پیدا میکنم باید بلند شوم و بخاطر او هم که شده کاری بکنم. بخاطر او هم که شده راهم را که لنگان می روم مصمم ادامه بدهم.به آفت محافظه کاری دچار نشوم چون او از من نمی خواهد. حواسم باشد که مبارزه با استکبار که تعطیل بردار نیست! و من باید با تزکیه درونی خودم را برای مبارزه با آن آماده کنم.

یاد "او" زنده ام می کند. از جا بلندم می کند. و فکر می کنم این حسی که من دارم نامش چیست؟ کدام احساس انسانی ست که میتواند مُجمع همه این حالات باشد؟ که هم شور مبارزه، هم آرمانخواهی، لطافت، خنده و گریه ی شوق را در آدمیزاد توجیه کند؟ و مگر نامی بجز "عشق" در خور آن است؟ عشقی که همه مشروعیت خود را از خوب بودن او، از مبارزه با نفس او، از جهد و تلاش شبانه روزی و اشک های نیمه شب او می گیرد. نَفَسِ ولیّ امر نسلی را بیدار می کند..به راه می اندازد.. و مگر نه اینکه انتهای آن مسیر "سوی حسین رفتن با چهره خونین/زیبا بُود این سان معراج انسانی" است؟

 


لبخند تو خلاصه خوبی هاست... لختی بخند،لبخند گل زیباست

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

داغ شیعه...

چهارشنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۴

اصلا مرام شیعه با یتیمی بسته شده.. شیعه یتیم شد و غربت کشید تا شیعه بماند و برای داغ هایش خونخواهی کند... اینگونه است که منجی مان را منتقم صدا میزنیم..منتقمِ سیلیِ مادر...منتقم فرق شکافته شده پدر...منتقم ثارالله....

و آنجا که عز وجل میفرماید "و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض..." گویا میگوید منت بر سرتان گذاشتیم که حب علی و فاطمه را از شیر مادر گرفتید و حالا به واسطه اش نجعلهم وارثین میشوید... ما زیر بار منتِ ولایتیم...

 

لاعذّب الله امی انها شَر ِبَت

حبَّ الوصیّ و غذَّتنیه باللبن

و کان لی والدٌ یهوی ابالحسن

فَصِرتُ من ذی و ذا اهوی ابالحسن

  • ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲
  • ساجده ابراهیمی