یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

داغ شیعه...

چهارشنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۴

اصلا مرام شیعه با یتیمی بسته شده.. شیعه یتیم شد و غربت کشید تا شیعه بماند و برای داغ هایش خونخواهی کند... اینگونه است که منجی مان را منتقم صدا میزنیم..منتقمِ سیلیِ مادر...منتقم فرق شکافته شده پدر...منتقم ثارالله....

و آنجا که عز وجل میفرماید "و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض..." گویا میگوید منت بر سرتان گذاشتیم که حب علی و فاطمه را از شیر مادر گرفتید و حالا به واسطه اش نجعلهم وارثین میشوید... ما زیر بار منتِ ولایتیم...

 

لاعذّب الله امی انها شَر ِبَت

حبَّ الوصیّ و غذَّتنیه باللبن

و کان لی والدٌ یهوی ابالحسن

فَصِرتُ من ذی و ذا اهوی ابالحسن

  • ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

یتیم هزار ساله

سه شنبه/ ۱۶ تیر ۱۳۹۴

با زینب از صحن نجف حرف میزدیم. میگفت دیدی خود عرب ها چطور جلوی ایوان میخوابند؟ انقدر ایوان نجف عظمت دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را هم بکنیم..

 

و من یاد شش سال پیش افتاده بودم. یاد آن غروب دلکشی که با بغض بچه یتیم ناسزا شنیده ای، وارد صحن شدم و روی زانوهایم افتادم. ناله کردم، هق هق کردم و کم کم صدای گریه ام بلند شد. ضجه میزدم و علی جان علی جان میگفتم.آنقدر همانجا مانده بودم و گریسته بودم که کم کم زنان عرب دورم را گرفته بودند و سعی میکردند بفهمند چه مرگم شده. یک نفرشان که فارسی میدانست مدام میپرسید چی شد؟ چی شد؟ و ترحمم میکردند. شانه ام را نوازش میدادند و بعضی هایشان هم نمی اشک به چشمشان آمده بود. و من زیر دریاچه اشک هایم همه را میدیدم و دوباره به آسمان دلگیر نجف و گنبد طلا چشم میدوختم. چطور باید به آنها میگفتم که عظمت این صحن شما را نگرفته؟ غربت آسمان و علی اذیتتان نمی کند؟ بار همه ظلم های تاریخ روی سینه شما سنگینی نمی کند؟ شما خودتان را یتیم نمی دانید؟...

 

ما عجم ها خیلی خوشبحالمان است که حب علی را بهمان هدیه داده اند. ما خیلی خوش سعادتیم که علی فخرِ ما هم هست... علی پدر ما هم هست... 

پدرجانم، ما یتیمان هزارساله تاریخ، برای تو با دلمان خون می گرییم...

 

 

آه پدر....

  • ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

من دیروز زیباترین لبخند دنیا را دیدم. من دیروز معصوم ترین و بی ریاترین و مهربانترین لبخند را بر معصوم ترین چهره دنیا دیدم. من دیروز بعد از ربع قرن زندگی یک لبخند بی غل و غش، یک لبخند از روی سادگی و مهربانی خالص دیدم. دیدم و دلم غنج رفت.

 

من دیروز امیدوار شدم که خدا هنوز به انسان امید دارد. من دیروز امیدوار شدم که هنوز هم می شود کاری کرد. من امیدوار شدم که خدا هنوز دست از دل های انسانهای کره زمین نشسته و با وجود همه ظلماتشان، هنوز دل های بی ریا را نگه داشته تا به آنها یادآور شود که هنوز اصل جنس، اصل فطرت، باقی ست. من دیروز خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانستم زیرا خدا زیباترین لبخند دنیا را به من نشان داد.

 

سه نفرند. به غایت کثیف و شلخته. اما از پس همان چهره های غبار گرفته و دست و رو نشسته، و آن چشم های قرمز و ملتهب از آلودگی و گرمای تهران، میشود زیبایی و معصومیت را پیدا کرد. می شود همه دنیا را هنوز، کف دستهای پینه بسته شان پیدا کرد.

صندلی که خالی می شود، می نشینم. یکهو به خودم نهیب میزنم که مگر این بچه ها آدم نیستند؟ چرا حق نشستن به آنها نمی دهیم؟

زل می زنم به سه نفری که دستشان را به میله ی در اتوبوس گرفته اند و مسحور، اتوبان را نگاه میکنند. یکی شان رو بر میگرداند و چشم در چشم می شویم. لبخند می زنم و از اینجا به بعد، انگار همه چیز اسلوموشن می شود: اتوبوس از زیر پل در می آید و آفتاب می پاشد روی صورت غبار گرفته اش. چشمان قرمزش می درخشد و دندانهای خشگلش را از میان انحنای ظریف لب های رنگ پریده اش به نمایش می گذارد و من خیره می مانم به این لبخندی که تا بحال به عمرم ندیده ام... 

اصرار میکنم که « بیا بشین». نمی آید. دو نفر دیگر هم نمی آیند. انگار که قانون نا نوشته ای وجود دارد که آنها حق نشستن در کنار آدمها را ندارند. انگار برایشان خوب جا افتاده که نباید بنشینند «در حالیکه» دیگران سرپا باشند... همینطور با لبخندهای معصوم، نگاهم می کنند...

می دانید، درعرف ما، این دخترها آدم های بدی هستند. چون کثیفند. چون به اجبار دیگران گدایی می کنند. چون فحش های آبدار بلدند و اگر بلد نباشند مگر می توانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند؟ هم سن هایشان هنوز نمی توانند آب دماغشان را بالا بکشند.

اما من عمق محبتهای ابرازنشده را در نگاهشان دیدم. آن محبتی که در وجود همه به ودیعه گذاشته شده و منتظرند که نثار کسی کنند.بی مزد و منت.و دیدم که چقدر نیازمند محبتند...تعریفشان هم از محبت، مثل ما پیچیده نیست. یک لبخند گذرا را هم محبت می دانند.

از اتوبوس که پیاده می شوم، سه تایی برایم دست تکان می دهند و من خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانم.

 

خدایا، آخه ی لبخند چیه که بخاطرش سپاسگزار شدن؟

 

پ ن ۱: می دانید،من تا بحال محبت و مرامی که از بعضی بچه های کثیف و شلخته کار دیده ام، از خیلی از بچه های تبلت به دست و با تربیت پاستوریزه خانگی ندیده ام. دنیای بی غل و غش تری دارند، اگر این جبر زمانه بگذارد...

پ ن۲: خدارو شاکرم که انقدر پولدار نیستم که ماشین داشته باشم و بخش عمده ای از زندگی رو تو اتوبوس ‌ و مترو میگذرونم تا بتونم چیزی به نام «درد» رو از نزدیک ببینم. 

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۳
  • ساجده ابراهیمی

دینداری به سبک شخص ثالث

سه شنبه/ ۹ تیر ۱۳۹۴

+ نه....ببین از این مذهبیا نیست. ولی اینجوریه که میگه من نماز و روزه مو دارم, اما مشروبمم میخورم, مهمونیای قاطیمم میرم. چون بنظرم اینا گناه نیست.

 

[ از خلال مکالمات شنیده شده در مترو]

  • ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۲
  • ساجده ابراهیمی

رویاهای صادقه...

دوشنبه/ ۸ تیر ۱۳۹۴

+خواب دیدم مُردم. خاکم کرده بودن. همه کم کم داشتن میرفتن. قشنگ اینو میفهمیدم که دارم تنها میشم. بعد رفتن همه، از چند طرف مارهای سیاه اومدن سراغم. می پیچیدن به دست و پام.سیاه و کلفت و زشت بودن. جیغ می زدم. اومدم که بلندبشم، سرم خورد به سنگ لحد و دوباره افتادم. انقدر جیغ زدم که از خواب پریدم.

 

_...[بغض]

 

  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
  • ساجده ابراهیمی

شبانه های تهران...

شنبه/ ۶ تیر ۱۳۹۴

آدمی که نیمه شب های دروازه غار و شوش را دیده باشد و بخاطر بدبختی ای که در هوا هم جریان دارد، دلش نخواسته باشد که بمیرد؛ «نمی تواند» با آرمان های امام و انقلاب نسبتی داشته باشد...

  • ۰۶ تیر ۹۴ ، ۲۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

پاکت

جمعه/ ۵ تیر ۱۳۹۴

همه بدیِ صندلی های رو به هم اینست که چهارتا آدمی که در فاصله کمتر از نیم متر روبروی هم می نشینند، هی مجبورند نگاه و احساسشان را از هم بدزدند. انگار رسم نانوشته ای باشد که وقتی روی یکی از چهارتا صندلیِ رو در رو نشستی، به نفرهای روبرویی ات نگاه نکنی و خیره به جاهای نامعلوم باشی.

اما این یکی را نمیشود. نمی توان نگاهش نکرد. بی وقفه اشک می ریزد. اشک های درشت، درشت که قشنگ معلوم است از دلش سرچشمه می گیرند. چشمهایش سرخِ سرخ و ورم کرده است. این یعنی گریه اش چند روز است که قطع نشده. گاهی به هق هق می افتد. اما همچنان با همان توداریِ خاص، بدون اینکه هق هقش را بلند بکند، بدون اینکه جزع و فزع بکند یا مثل اسپند روی آتش هی تکان بخورد و روی پایش بزند، تند تند اشک می ریزد.

هرکس هم که وارد اتوبوس می شود، نگاهش می کند. اصلا یک جوری هم گریه می کند که هرکس می بیند دل غشه دار* میشود. اما تا خود مقصد هیچ کس دلیل گریه اش را نمی پرسد.حتی کسی برای دلداری دادنش هم که شده، کنارش نمی رود و بگوید: «آخر عزیزم، دنیا به آخر آمده که انقدر سوزناک گریه می کنی؟» کسی هم میخواست بپرسد، با دیدن چیزی که بقیه زودتر دیده بودند، منصرف میشد. یک پاکت زیر دستش بود با یک نوشته بزرگ، جوری که همه خوب ببینند: دفتر ثبت طلاق شماره ۱۱۴.

 

* دل غشه دار شدن یک اصطلاح لری است که حکایت از شدت دلسوزی دارد. 

  • ۰۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

تناقض

چهارشنبه/ ۳ تیر ۱۳۹۴

براش مینویسم:

”اما با همه این اوصاف، زندگی همیشه حرفایی برای گفتن داره“

send رو که میزنم به این فکر میکنم که اصلا زنده گی حرف شنیدنی داره؟

 

از مجموعه دیالوگهای ذهنی

  • ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۵:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

یادِ اهل قبور

دوشنبه/ ۱ تیر ۱۳۹۴

«اللهم ادخل علی اهل القبور السرور» را که میخوانم، یاد شبهای سوت و کور و غمزده ی قبرستان روستای بابابزرگ می افتم و همه رفتگانی که در زمستان های پر برفی که زمین یخ زده بود و مرده را زیر برف به خاک سپردیم، می افتم و تنم می لرزد برای روزی که خودم هم زیر خاک باشم و دستم کوتاه از این دنیا که زبانی بچرخانم و برای خودم دعایی بکنم... 

جوری در حق دیگران دعا کنیم که دوست داریم برای خودمون دعا بشه...

جوری در حق دیگران دعا کنیم که تو برزخ، احسان و انفاق دعامون دست خودمون رو هم بگیره...

  • ۰۱ تیر ۹۴ ، ۰۴:۵۱
  • ساجده ابراهیمی

عصای سفید

شنبه/ ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

در حال پیاده شدن از اتوبوس هستم که احساس میکنم رفتار خانوم کناری ام توام با احتیاطی شدید و غیر عادی است. "عصای سفیدش" را که میبینم دوزاریِ کجم صاف میشود که نابیناست. یکهو حرکتم را سریعتر میکنم و میگویم : خانوم! کمکتون کنم؟

البته جوابش مثبت است. می گوید میخواهم بروم آپارتمان شماره 80. بلدید؟

بلدم و دستش را محکم میگیرم و میگویم با من بیاید. و هی فکر میکنم که بنده خدا اصلا تا همین جا را چطور آمده؟ لابد مهمان است. پس چطور میدانسته کدام ایستگاه پیاده شود؟ که به حرف می آید و می گوید: اصلا این جاها رو یاد نمیگیرم من. هر دفعه گم میکنم.

دستش را همینطور گرفته ام و دنبال خودم میکشانم و به خیال خودم خیلی با احتیاط هم حرکت میکنم! که یکدفعه کله پا میشود. واااای بلندی میگویم و پشت بندش سیل عذر خواهی و شرمندگی است. میگویم من اصلا حواسم به جلوی پای شما نبود. توروخدا ببخشید. اما فقط یک جمله میگوید: " ما به خیابونای تهران عادت کردیم".

تا ساختمان 80 میرسیم. زنگ مورد نظرش را میزنم. تشکرات فائقه به جا می آورد و من هم مدام مراتب عذر خاهی بخاطر سربه هوایی ام را تکرار میکنم.

حالا حواسم بیشتر به پیاده روها و خیابان جمع شده. حواسم به پیاده روهای مزدحم و چاله های بی حفاظ و جوب های آب عریضی که پل ندارند، بیشتر جمع شده.

ما آدم های سالم ، همه چیز را مطابق آنچه که خودمان هستیم میسازیم... حتی فکر نمیکنیم که شاید روزی خودمان از کار افتاده و معلول شویم و سازه هایمان به هیچ کارمان نیایند...

  • ۳۰ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۳۵
  • ساجده ابراهیمی