کانون بلا زینب
روضه خوان، روضه ی غریبی و صبوری زینب میخواند. مردها تند تند هلیم را میزدند و به بهانه پاک کردن عرق، اشک چشمشان را میگرفتند. زنها گوشهای کز کرده بودند و زیر چادر گریه میکردند. من یواشکی اشک میریختم و تند تند چای میریختم و دلم میخواست سر بگذارم یک جایی و صدای گریهام را رها کنم. ما آدمهای بی نسبت همه در آشپزخانه کوچکمان جمع شده بودیم و برای یک نفر گریه میکردیم. همین که ما برای خاطر او دور کار مشترکی چمپاتمه زده بودیم و اصرار بر انجامش داشتیم، یعنی همان یک نفر، ما را از ورای این موضوع میخواست بزرگ کند.
...
روضه تمام شده. دستمالهای اشکی گوشه و کنار خانه افتاده اند. چشمم میچرخد به شاخه گل خشک شدهی گلدان. گل افتاده و گلبرگها دورش پراکنده ریختهاند. نشسته ام و برای خودم روضه میخوانم. "کانون بلا زینب" از سرم نمی افتد. خوب فکرمیکنم؛ دقیقا از همان سالی که روضه حضرت زینب را فهمیدم و با همه گوشت و خونم آمیخته شد، احساس بزرگ شدن کردم. یعنی، وقتی بزرگ شدم که روضه حضرت زینب را فهمیدم. تازه شروع "عقل رسی" ام از همان موقع بود
...
"اصلا حسین جنس غمش فرق میکند" را ما نمیفهمیدیم. این حرف برای زینب بود. مالک غم او بود. غم پرورده، او بود. غمش اصلا بدیلی نداشت. قیاس هر غمی با غم او شبیه شوخی بود.
دست در دست او که میگذاشتیم بزرگ میشدیم. با او و برای او میشد همه چیز را فدا کرد. برادر را میشد فدایش کرد و باز هم بدهکار بود. پسر را میشد فدایش کرد و باز هم شرمگین صبرش بود. اصلا همه اینها هیچ بود. در مقیاس نمیآمد. ذره کجا میتوانست برای آفتاب خودنمایی کند؟ دست در دست زینب که میگذاشتیم بزرگ میشدیم. از غمهای کوچک عبورمان میداد. ما را صاحب غمهای اصیل میکرد. آن غمهای اصیلی که خودش میگفت چیزی بجز زیبایی نیستند. ما حسرت مثل او شدن هم در قوارهمان نبود. فقط میتوانستیم به تماشای آفتاب در حجاب بنشینیم. میتاباند، نور میداد و رشد میداد.
- ۳۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۰