۱۵ فروردین ۱۴۰۲، بندر کنگان
جلوی مسجد سلمان فارسی از ماشین پیاده شدم. کرایهاش را حساب کرده بودم و رفت. در مسجد بسته بود. مانند همهی مساجد دیگر که فقط موقع اذان و نماز اذن ورود میدهند. روی اینکه در خانهای را بزنم نداشتم. دختر پذیرش هتل گفته بود: «برو بنک. اهل تسنن اونجا مراسم میگیرن. در هر خونه رو بزنی یه پیرزن هست که سوالات رو جواب میده.» از بنک اما نتیجه نگرفتم. مردی دم نانوایی گفت: «برو گردان یا آزادی». نه تاکسی عبوری پیدا میشد و نه میشد به تاکسی اینترنتی امید داشت. پیاده راه افتادم. به حساب گوگل مپ کل کنگان را میشد در نصف روز پیاده رفت. خیابان آزادی هم کسی اطلاعات بیشتر نداشت. فقط مرا به پارک ساحلی و خلیج فارس زیبا رساند. زن سبزی فروش کنار خیابان گفت: «برو عکاسی این پاساژه.» و با دستانش که از آفتاب و کار پیر شده بود سر نبش را نشانم داد. «آقای کرمی کمکت میکنه. خودش تو کار روزنامه ست.» آقای کرمی اما شبیه هیچ کدام آدمهای خونگرمی که از دیشب دیدهام، نبود.
دشداشه و جلیقهی کوچک عربی پشت شیشهی یک مغازه قمیص فروشی عرب توجهم را جلب کرد. وارد مغازه که شدم انگار به انبار زده بودم. مغازه لباس فروشی بود و خریداران هرکدام برای بچهشان لباسی میخریدند که فرداشب بپوشند. لباس گرانیست. یک دشداشه کوچک و یک چفیه و یک جلیقه کوچک حدود یک میلیون تومان آب میخورد. برای اینکه فقط یک شب در سال پوشیده شود لباس گرانی است و احتمالاً فقط برای بچه پولدارهاست که تمایزشان از بقیه معلوم باشد. فروشنده پسر خیلی جوان و حتی نوجوان عرب بود. دلیل و چرایی برگزاری گرگشو را نمیدانست. فقط میدانست که قدیمها خوش میگذشته و آرزو کرد کاش هنوز هم کوچک بود و میرفت دم خانهها خوراکی میگرفت. میگوید این محلهها مراسم را جدی میگیرند. می گویم بروم دیر بهتر نیست؟ چهره توی هم میکشد. میگوید: «آنها فارساند. اما طرفهای اینجا و نخل تقی عسلویه خیلی خوب و شلوغه.» مردد میشوم که بروم عسلویه یا درکنگان بمانم. میدانم جوابهای بیشتری در هیچ کجا نخواهم گرفت.
راهم را به کوچه پس کوچهها کج کردم. کوچهها آنقدر خلوت بودند که به سختی میشد باور کرد اینجا ساکن داشته باشد. بینتیجه و گرمازده به هتل برگشتم.
عصر دیر جنبیدم. تا به خیابان اصلی برسم۴۵/۵ شده بود. معصومهی ۸ ۹ ساله را در کوچهها گیر آوردم. ذوق فردا شب را داشت. خانهشان را نشان داد و گفت: «فردا بیا تا با خودم برویم دم خانهها.» میگویم میآیم. چشمانش برق میافتد و زیبا میخندد و دندانهای بزرگ و سفید تازه درآمدهاش معلوم میشود. دستش را جلو آورد و گفت قول؟ مردد بودم. نمیدانستم فردا را کجا خواهم گذراند. عسلویه یا دیر یا همینجا. اگر قول نمیدادم ناراحت میشد و اگر قول میدادم و نمی آمدم بیشتر. دستم را جلو بردم. دستان کوچک و گرمش را گرفتم و گفتم قول. از ذوق بالا و پایین پرید. بغلم کرد و دوباره پرسید: «واقعاً از تهران اومدی؟» کار سخت شد.
اهل تسنن و شیعه با هم زندگی میکنند اینجا. مناطق جداگانهای ندارند. تشخیصشان از هم ممکن نیست. با احتیاط نمیپرسم که اهل تسنناند یا شیعه. میگویم «مراسم را اهل تسنن میگیرند یا شیعیان؟» از جوابهایشان مذهبشان را میفهمم. مهم است؟ بله. مهم است که چرا شب ۱۵ رمضان که ولادت امام دوم شیعیان است، اهل تسنن جشن میگیرند؟ عمدتاً میگویند ربطی به ولادت ندارد و رسم ۱۵ رمضان است که سالهاست از پدران پدرانشان به ارث رسیده. مذهبیترها، یعنی آنهایی که از مساجد شیعیان بیرون میآیند میگویند: «تنها دلیلش ولادت است و اهل تسنن هم امام حسن را قبول دارند.» اینها بیشتر جانب وحدت را میخواهند نگه دارند. باید به حرف هردوشان مشکوک باشم. اگر فلسفهی عید فطر و عید قربان برای اهل تسنن مشخص است پس باید این یکی هم معلوم باشد.
عصر را کنار دریا میگذرانم. برگشتنی دختر پذیرش هتل زنگ میزند که فردا چند جایی را هماهنگ کرده که برای عکاسی از سفرههایشان بروم. میگوید برایم لباس محلی میآورد که بپوشم. میگویم بیاورد. اما مطمئن نیستم بخواهم امتحانش کنم.
- ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۲