یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

چرا فکر کردم دیر نمی‌شود؟

دوشنبه/ ۲۱ آبان ۱۴۰۳

بار اول در تابستان ۱۷ سالگی ملاقاتش کردم. پشت در اتاقم نشسته، زانوهایش را در بغل گرفته بود و می‌گریست. آن روزها همه‌چیز خارج از قاعده با کلمه‌ای کلی تفسیر می‌شد: «بلوغ». پس نباید جدی می‌گرفتمش. در سال‌های بعد ملاقات‌هایمان بیشتر و منظم‌تر شد. اغلب به روشی تکراری در گوشه‌ای کز می‌کرد، شبیه یک جنین، زانوانش را تا جایی که می‌توانست در شکمش فرو می‌برد، لب‌ها و چانه‌اش را چنان خمیده می‌کرد که گویی وزنه‌ای سنگین بر گوشه‌های لبش آویخته بود. با این حال خیره و محو نگاهم می‌کرد؛ با چشمانی که اشک ساعت‌ها آن‌ها را شست‌وشو داده بود. این سال‌ها حضورش دیگر با «بلوغ» قابل توجیه نبود. دختری بزرگسال بودم و باید سنگ‌هایم را با هرچه مزاحم زندگی عادی‌ام بود وا می‌کندم. ناتوان بودم، نخواستم یا شاید زور او، زور چشم‌ها و وزن اندوهی که از لب‌هایش آویزان بود، بر من غلبه کرد. حضور او دیگر امری اضطراب آور بود. «عیب» بود و باید پنهان می‌شد. ملاقات‌های منظم ما بالاخره او را عضو دائمی اتاقم کرد. حضورش ظاهراً مزاحمتی نداشت، کمترین جای ممکن را اشغال می‌کرد؛ پشت در، زیر تخت و در هر کنج و گوشه‌ای که می‌یافت خودش را به‌زور، با همان شکل جنین شده‌اش می‌چپاند. آنچه او را از موجودی قابل ترحم به مزاحمی  غیرقابل تحمل تبدیل می‌کرد، ناله‌های بی‌امان و پچ‌پچ‌های لاینقطعش بود. در آن سال‌ها من هنوز جوانی خام و بی‌تجربه بودم. برای دلداری‌اش دستپاچه می‌شدم و از پسش هم برنمی‌آمدم. مضاف بر آن، رویاهای زیادی در سر و شوق بلندی در پا برای دویدن داشتم. این حضور ناخوانده جلوی دست و پایم را برای رسیدن به آرمان‌ها و بلند‌پروازی‌هایم می‌گرفت. آن همه شور و کلمه‌های زیبا که از پس هم ردیف می‌کردم، در مقابل صخره‌ی اندوه او، چون سنگریزه‌هایی بی‌هدف بودند. می‌دیدم که چطور شانه‌هایش زیر بار اندوه خم شده و چطور از سنگینی آن خواب ندارد و دلش می‌خواهد تنها دمی چشم بر هم بگذارد و از آن بار خاطر آسوده شود.

به حضور دائمی‌اش در کنج‌های خانه عادت کرده بودم. اگرچه میان مشغله‌هایم گم می‌شد و روزها سراغی از یکدیگر نمی‌گرفتیم. هرکدام ما در تنهایی خودمان شکلی از زندگی، بلوغ و عبور را یاد گرفته بودیم. اگرچه گاهی به او یادآور می‌شدم و خاطرجمعش می‌کردم که بالاخره روزی پای حرف‌هایش خواهم نشست. در این سال‌ها سکوتش بیشتر و پچ‌پچ‌هایش کمتر و نگاهش محو و دورتر شده بود. لب‌هایش خمیده‌تر و به پایان چانه رسیده و شانه‌هایش افتاده‌تر شده بود و من همیشه دنبال روزی و وقتی بودم که بالاخره پیدا کنم تا با او بنشینم و مفصل حرف بزنم. اما او روزی که هرگز دقیقش را نفهمیدم، مرا ترک کرده بود.

  • ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۲:۳۷
  • ساجده ابراهیمی

در حسرت زندگی نازیسته*

دوشنبه/ ۲۱ آبان ۱۴۰۳

 

تصویری از زندگی نازیسته‌ام یافته‌ام: زنی در حوالی چهل سالگی، ایستاده میان خانه‌ای از آنِ خود، از شیطنت بچه‌هایش قهقهه می‌زند و انگار زمان متوقف شده، هیچ نگرانی از فردا ندارد و هیچ‌چیز خاطرش را خش نمی‌اندازد. «لحظه» را بالاخره در یک عکس یافته‌ام.

دلم می‌خواهد می‌توانستم عکس را به نامه‌ای ضمیمه کنم و برای آدام فیلیپس بفرستم. برای او که «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» را نوشت تا بگوید «عیبی ندارد اگر گاهی اوضاع آنجور که می‌خواهی پیش نمی‌رود و آرزوهایت محقق نمی‌شود.» برایش از حسرت نداشتن این لحظه می‌نوشتم  و مرثیه‌ای در سوگ نیازهای برآورده نشده می‌خواندم: آیا هرگز به حسرت خفه‌کننده‌ی خانه‌ای از آنِ خود نداشتن، مادر نبودن و بار فرزندی را بر دوش نکشیدن، فکر هم کرده‌ای؟

اما اندوه و ملال همین‌اندازه بیشتر هم مجال نمی‌دهد. تنها می‌توانم در خود مچاله شوم و خودم را دوباره بنگرم:

میان آدم‌ها راه می‌روم، می‌دوم، می‌ایستم، کار می‌کنم، درس می‌دهم، با بچه‌ها نقشه‌های کوتاه و بلند می‌ریزم، با مامان به خریدهای طولانی می‌رود، با سمانه و زینب ‌چرخ‌های شبانه می‌زنیم و در همه‌ی این لحظات به «آنِ دیگرم» فکر می‌کنم. به آنی که اینجا نیست. که «من» هست ولی نیست. به آنی که همه‌ی لحظات نازیسته‌ام را در دنیایی دیگر، درون حبس، زندگی می‌کند و رویا می‌پر‌وراند. به زندگی حبس شده در رَحِمِ زندگی کنونی‌ام فکر می‌کنم؛ به آن جریان سراسر شور، آغشته به امید و لبریز از خنده. به آن زندگی که نگران در من ایستاده و هرروز از تاخیر آمدنش مضطرب‌تر می‌شوم.

لحظات زندگی کنونی‌ام پراندوه و ملال‌آ‌ور، آبستن یک زندگی دیگر است؛ آبستن جنینی بلوغ یافته که منتظر تجربه‌ی زیستن است تا نشان دهد که از پس پوسته‌ی کنونی، تمام و کمال برخواهد آمد. آیا این جنین بالاخره روزی قدم بر خاک خواهد گذاشت؟

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

 

* «حسرت؛ در ستایش زندگی نازیسته» اسم کتاب آدام فیلیپس است.

  • ۲۱ آبان ۰۳ ، ۱۱:۳۴
  • ساجده ابراهیمی