«آدمها چطور میتوانند این کار را بکنند؟»
حبیبه جعفریان توی یکی از یادداشتهایش میپرسد آدمها چطور میتوانند بعد از مرگ عزیزشان زندگی را ادامه بدهند؟ گویی کل زندگی حرفهایاش دنبال جواب همین سوال بوده و هست. من هم همینقدر نسخ دانستن جوابش هستم. واقعا آدمها چطور میتوانند بعد از مرگ کسی که میشناختهاند دوام بیاورند، به جاهایی که با او تجربه کردهاند بروند، دوباره همانجور بخندند و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
همهٔ قدمهایی که روز دوشنبه در توچال برداشتم، با یاد «زهرا شمس» همراه بود. من این مسیر را با زهرا بالا رفته و پایین آمده بودم. زهرا پای ثابت گروهی بود که هر هفته همین مسیر را میرفت و برمیگشت و حالا آن پای ثابت دیگر نبود. دیگران از او حرف میزدند: «زهرا یادش بخیر میگفت... زهرا خدا رحمتش کنه یه بار...». وسط آدمها ایستاده بودم و فکر میکردم چرا من انقدر زندگی را سخت میکنم؟ چرا اینهمه از درک مرگ عاجزم؟ چه چیز مرگ اینهمه برایم هولناک است که نمیتوانم با آن کنار بیایم؟ خب، آدمها میآیند، زندگی میکنند و روزی قرار است بروند. چرا نبودنشان اینهمه همه چیز را تراژیک میکند؟ چرا بودنشان آنچنان معنایی ندارد اما نبودنشان سرشار از معناهای تازه است؟
توی زندگی از دست دادنهای زیادی را تجربه کردهام. بیشتر از به دست آوردن، آدم از دست دادن بودهام؛ دوستانم، شغلهایم، پولهایم و خیلی از اندوختههایم. از خیلیهایشان به جان کندن دل بریدهام و از بعضیهایشان به راحتی. گذاشتهام و رفتهام بیآنکه حتی پشیمان بشوم. اما هروقت یاد آنها افتادهام غمگین شدهام. از خودم پرسیدهام که چه چیزی دربارهٔ آنها اینهمه میتواند غمگین کننده باشد؟ مثلا پژوهشها میگویند ما درواقع دلتنگ آن نسخهٔ خودمان در گذشته میشویم. قبول دارم که در همهٔ این سالها ذره ذره از ساجده کم شده، به حکم چرخش روزگار و چرخیدن خودم، هربار تکههایی از من ریخته و بخشهای جدیدی در من شکل گرفته است. میتوانم به یاد بیاورم که ساجدهٔ پیش از ۹۸ چقدر هنوز میتوانست دنیا را سرخوشانه نگاه کند. به یاد میآورم ساجدهٔ قبل از ۷ اکتبر و وقایع بعدش چقدر هنوز به «دستی از غیب برون آید و کاری بکند» ایمان داشت. و در نهایت اینها میکوشم به یاد بیاورم قبل از کابوس جنگ ۱۲ روزه، چگونه زندگی میکردم؟ چگونه بودم که حالا بعد از چهار ماه هنوز نمیتوانم به زندگی «عادی» برگردم؟ آنهمه مرگ، خطر مرگ، فاجعه و ترسهایی که از سر گذراندم چه چیزی را در من خاموش کرده؟ آیا از فاجعهٔ بعدی چیزی از من باقی میماند؟ آیا هنوز هم چیزهایی برای از دست دادن باقی مانده است؟ نکند آنچنان جان خودم عزیز است که دیگر نگران هیچکس نشوم و به تاب آوری بعدش فکر نکنم؟
من هم مثل حبیبه جعفریان دوست دارم جواب این سوال را بدانم؛ مثلا بدانم چطور زنی که همسر و پسرش مقابل چشمانش تکه تکه شدهاند، میتواند چادر سر کند، خانه را تمیز کند و بنشیند روبروی دوربین و از آن لحظهها بگوید؟ چطور دختر جوانی که پدرش را از دست داده، برادرش را یا شوهرش را، میتواند از جا بلند بشود، لباس بپوشد، مردمداری کند و باز هم جواب سوالهای بقیه را بدهد؟ عقلم نهیب میزند که گیرم بدانی. چه چیزی را در تو تغییر میدهد؟ وقتی مواجههٔ هرکس با واقعیت برگرفته از تجربههای عمیقا شخصی و درونی اوست، دانستنش چه کمکی به تو میکند؟ برای همین بود که تمام روزهایی که در قطعه ۴۲ میچرخیدم، فقط توانستم بنشینم و پشت سر زنهای صاحب عزا گریه کنم. نه کلامی برای تسکین یافتم و نه اصلا به هیچ تسکینی باور داشتم. به مادری که ۳۵ سال با پسرش زندگی کرده بود و حالا میگفت: «دلم براش تنگ شده»، چه تسکینی میشد داد؟ هربار آن جملهٔ تکان دهندهٔ سی اس لوییس را به یاد آوردم، که «فرض کنیم یک مادر بتواند برای فقدان فرزندش معنایی پیدا کند و خود را تسلی بدهد، اما با این واقعیت که دیگر نمیتواند فرزندش را در آغوش بگیرد چطور کنار بیاید؟»
میگویند خدا پیش از دادن بلا، صبر بر آن را میدهد. چطور بنویسم از زنان و دخترانی که از درد فراق بارها بالای مزار عزیز تکه تکه شدهشان غش کردند و آرزو کردند که بمیرند؟ اگر مرگ با زندگی همه چنین میکند، پس واقعا چطور خیلیها میتوانند بلند شوند و زندگی را ادامه بدهند؟
- ۱۷ مهر ۰۴ ، ۱۵:۰۱