تحجر آپدیت شده
- ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۵
سوژه مصاحبه دختر ۳۵ ساله میانماری است که شیعه شده. چهار دختر دارد و به هفت زبان مسلط است و یک مهمان میانماری خاص هم در خانه اش دارد. آب از لب و لوچه مان آویزان است که چه مصاحبه خوبی از آب درمی آید که حاضر میشویم ساعت ۵، آنهم در قم، قرار ملاقات بگذاریم.
حرفش را شروع میکند. از خانواد متمول و پدر تاجر و مبلغ وهابیتاش میگوید. از ازدواجش در سن ۱۷ سالگی با یک پسر همسن اما شیعه میگوید و بعد میرسد به ماجرای شیعه شدنش و طرد از سوی خانواده پدریاش. اشک جمع میشود توی چشمش و بی مهابا زیر گریه میزند. با خودم گفتم حالا به جاهای خوبش هم میرسد. آمدنش به ایران و بچه دار شدنش. حالا یاد پدرش افتاده و سردی خانوادهاش، بگذاریم کمی هم گریه کند. اما این گریه تمام نشد. هرچه جلو آمد وضع برایش سخت تر شد. سالهای دوری از بچه و شوهر و خانواده و بی پولی در ایران بخاطر درس خواندن. سالهای بی مهری. اصلا انگار منتظر بود دوتا غریبه وارد خانه اش شوند و اینها را تعریف کند و یک دل سیر گریه کند. به خودم فشار می آورم که وا نروم. هی حرف را عوض میکنیم. به بغض و خیرت و عصبانیتم تشر میزنم که حالا جایی برای سرباز کردن ندارید. ولی گوشه آن خانه پرغصه و فقیرانه درحال دق کردنم. او حرفهایی میزند که البته گفتنش در اینجا و هرجایی دیگر کار اخلاقی به حساب نمی آید. سرم گیج میرود. او برای شیعه شدنش چقدر تاوان میدهد. برادرش خودش و بچههایش را تهدید به قتل میکند و سه ماه دیگر ویزایش در ایران منقضی میشود و باید به همان کشور برگردد. جایی که هیچ جایی در آن ندارد.
موقع خداحافظی بغلش میکنم. میگویم "بعنوان یک دوست، روی ما حساب باز کن". گریه میکند. بغضم را قورت میدهم.
.
پ ن: اگر اطلاعات بیشتری خواستید، اگر دلتان خواست به زنی تنها که هیچ درآمدی ندارد کمک کنید که اقلا ماههای آخر حضورش در ایران را انقدر سخت نگذراند، یا راهی برای اقامت دائم و ... گرفتنش سراغ دارید و اینطوری برگشتنش از شیعه بودن کمتر به خطر می افتد، به من خبر بدهید.
یک بار هم آمدم که این نگاه توریستی به نهج البلاغه را کنار بگذارم و از میان آن عبور کنم. بخوانمش و بخواهم که به جانم نشیند. کتاب را که باز کردم، آن غریبه را نمیشناختم. یعنی دروغ چرا، میشناختم اما همیشه از او فرار کرده ام. همیشه دست روی گوشم گرفته ام و فقط دلم خواسته نگاهش کنم و مبهوت عظمتش باشم. بچه حرف گوش نکنی که میمیرد برای بابایش اما حاضر نیست کمی دل به حرفهایش بدهد. آن مرد که از شدت گریه ریش هایش خیس شده و میگوید خوشا به حال برادرانم که در صفین شهید شدند و اینچنین جام غصه را سر نکشیدند، گریه مرا در می اورد، اما حاضر نیستم جام غصه را از دستش بگیرم.
من هنوز عبور نکرده از میان کلمات این مرد، زخمی شده بودم. کتاب را بستم و باز هم گریه کردن یک دل سیر را، ترجیح دادم. خط کشیدم روی همه نوشته هایم و گفتم از او بنویسم؟ چه بنویسم؟ ذره کجا میتواند از همه بنویسد؟ زخمی و ناتوان این گوشه افتاده ام. خطبه ۱۸۲ مگر از جلوی چشمم کنار میرود؟ کلماتش ضربه میزنند در سرم و من میخواهم از انها فرار کنم. اینهمه آگاهانه جهل را خواستن از که بر می آید؟...
پ.ن: غدیر غمگین ترین عید است.
باید تا قبل از ساعت 5 یادداشت تحویل بدهم و این در حالیست که از جمعه وقت داشته ام و همین که دبیر گفت تا سشنبه هم میتوانی تحوبل بدهی، رهایش کردم و انقدر پشت گوش انداخته ام که الان رسیده ام به اینجا! دو ساعت مانده به موعد. و آنقدر حالا همه چیز برایم خواندنی شده اند و آنقدر یادداشت های دیگر برایم اولویت دار شده اند که اصلا نمیتوانم ذهنم را روی همان موضوع خاص متمرکز کنم. خرس قطبی درونم دارد به خواب میرود! دارم لمس میشوم. ذهنم یخ میزند و یخبندان روحم را فرامیگیرد. در این پاییز پیش روی گرم. در این پاییزی که هنوز نیامده دارم برایش میمیرم و حساسیت امانم را بریده. پاییزی که هی انگشتهای یخ زده ام را روی کیبورد بکشم و به زور بخواهم گرم نگهشان دارم. ما عاشقی پاییز را خوب بلدیم.
میگویند یک چشمت کاملا نابینا شده و چشم دیگرت تا اندازه زیادی نابینا. حالت همچنان وخیم است و ما مجبوریم دل خوش کنیم به همین اخباری که از صحت تو میگویند. مجبوریم امید داشته باشیم و نگذاریم شکی که در گوشه ذهنمان کمینه کرده و مدام نیش میزند که ممکن است همه این «میگویندها» الکی باشد و اصلا دیگر تویی در کار نباشی، اصلا دیگر زمین خالی شده باشد از چون تویی و «ملات ظلما و جورا» به منتها غایت خودش رسیده باشد؛ خوب رخنه کند و باورمان بشود.
ما اما دیگر یادمان رفته. فراموش کرده ایم آن روزی که این عکس تو را دیده ایم. حتی من هم فراموش کرده ام که تمام آن روز تا شب پشت سیستم نشستم و گریه کردم و به دو گوی مشکی نمناک خودت و مردمانی که دل به تو قرص کرده بودند فکر کردم و دلم از آنچه بر سر تو می آورند، لرزید.
ما حالا میخواهیم عیدمان را جشن بگیریم. قرار است شیک و نو بشویم و به مهمانی های سالی یکبارمان برویم. برویم و برای یکدیگر سالی نو، همراه با شادی و موفقیت فراوان آرزو کنیم. بگوییم که سال قشنگی داشته باشید و مراتب بالای علمی، شغلی و مالی را بدست بیاورید. ما میخواهیم شاد باشیم شیخ. و اصلا دیگر تو و امثال تو چه اهمیتی دارید؟ حالا دیگر تو جایی در شادی های ما نداری. ما تا همان اندازه توانستیم برایت غمگین باشیم. همانقدر توانستیم به آرمانت، به سختیهایی که کشیده ای، به اجر آن و تلاش خستگی ناپذیرت بخاطر یار جمع کردن برای امام زمانمان فکر کنیم. اما میدانم که تو از ما توقعی نداری شیخ. تو دلت قرص است به «کفی بالله شهیدا». به اینکه خدا میبیند و میداند و نزد او هیچ چیز بی حساب نمیماند. نه آنچه که بر سر تو آمد به ازای آنچه کردی، و نه آنچه که در انتظار ماست به ازای کاری که نمیکنیم.
مبارکت باشد شیخ. مبارکت باشد که نزد مولایمان سربلندی. ما اما باید دست به دامن تو باشیم برای شفاعت شدن.
* با غیظ پنجه انداخته بودم تا به خیال خامم رو در روی او بایستم. مقابل جبروت کبریایی اش. خواسته بودم تا تهش هم بروم. مصمم و مطمئن. شب نشده، شکست خورده و پنجه شکسته افتاده بودم گوشه ای و باز خودم را در بارگاهش پیدا کرده بودم. متجلی ذکر انت الغالب و انا المغلوب و هل یرحم المغلوب الا الغالب شده بودم.
**اذان صبح به افق مهرماه بود. صحن انقلاب. روبروی پنحره فولاد. نسیم سرد پاییزی مشرقی خواب از سر هر مدهوشی میپراند. صدای جیغ کشدار و ناله ای سوزناک حواس ما که میخواهیم قامت ببندیم را پرت میکند. بعد از نماز که جنازه اش را میبرند، میگویند یکی از دخیل بستگان پنجره بوده. مرده. تو بخوان شفا پیدا کرده. در آن سرما هی اشک ریخته بودم و زمزمه کرده بودم: بهتر از این که کسی لحظه پابوسی تو، نفس آخر خود را بکشد پا نشود؟
***من میگویم عصیان هم یک مرض است. امید به شفای آن هم هست. نیست؟ که آدم دل عاصی اش را بردارد، ببرد به آن پنجره دخیل ببندد و بگوید: با خودت. هرچه میخواهی بکن. خیری ندیده ایم از این اختیار ها، ما را به جبر هم که شده سربه راه کن.
.
.
پنجه کشیده ام به روی همه. به نگاه و قلب همه. آدمی از عزیزانم مانده که زخمی از من نداشته باشد؟ دلش نرنجیده باشد از این روزها؟ و حالا دلم میخواهد پنجه بر خودم بکشم. تا خسته، خون آلود و زخمی، بیفتم گوشه ای، بسوزانم خودم را و هنوز یاس انگیز، امید داشته باشم که از پس آن سوختن و خاکستر شدن، ققنوس که نه ، موجود بهتری بیرون بیاید که اینهمه دلخوشی کوچک و رویاهای بزرگ نداشته باشد فیلسوف کوچک و غمگینی، آواره کوچه های بی چارچوب و قاعده ذهنش نباشد. میشود. نمیشود؟ من هنوز چنگ زده ام به «یخرجهم من الظلمات الی النور..».
+ ایا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقیبی به سوی نور نخواهد زد؟
_ من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم...
تک و تنها نشسته بودم توی دفتر تحریریه معماری که حالا رنگ نقره ای فیروزه ای کارتهایشان حسابی سرحالم می آورد، پنجره را باز گذاشته بودم تا خنکای هوا جانم را به وجد آورد، حتی بوی سیگار دفتر بغلی را هم به بهای حبس کردن هوای خوب این روزها در وجودم، تحمل میکنم. موس سیستمشان حسابی قرقر میکند و از تنهایی بیرونم می آورد. یکهو، همانموقع که دستم روی کیبورد است و تند تند شیفت و دیلیت میکنم، یک چیزی درونم نهیب میزند: «اینجا چه میکنی؟» همه توانم را به کار بسته ام تا نه فقط از جواب به آن سرباز بزنم، که صورت مساله را هم نادیده بگیرم. صدای اذان که می آید، بی درنگ بلند میشوم و از آن اتاق نقره ای فیروزه ای فرار میکنم. حتی بعدتر، تا ته کوچه هم که رسیدم، صدای قرقر موس زیر دستم در گوشم بود.
رفته ام روی چهارپایه و دیوارها را کفی میکنم، تمیز میکنم، پایین می آیم و دوباره پروسه تکرار میشود. دلم شور ویس های زبان انگلیسی ام را میزند، حواسم پیش زبان عربی ام است و خیالم دارد در وسعت بی واژه اش سیر میکند اما جسمم، آرام و مطیع ایستاده و دستهایش را کفی میکند، ناخونهایش را زبر میکند و هیچش نیست. اما در همان حال که دختر مطیعی شده، چیزی درونش لگد میزند: «اینجا چه میکنی؟»
مارکز در کتاب یادداشتهای پنج ساله اش، خاطره ای را روایت میکند که بشدت وحشت زده ام کرده بود. ماجرای ارواحی بود که دیده میشدند اما واقعا نبودند. وحشت سراسر وجودم را برداشته بود، نه از آن ارواح، از آنکه گاهی حس میکنم نه دو آدم، که چند آدم همزمان در جسم من زندگی میکنند. رضایت هیچ کدام آنها با غالب شدن دیگری، جلب نمیشود و هرکدام وقتی دیگر زورشان به حایی نمیرسد، با مشت و لگد به جان خودِ حقیقی ای که حالا دیگر از وجودش مطمئن هستم، می افتند و با ترساندن او از جایی که در آن هست و به خطر انداختن امنیت اش، وادارش میکنند به بلند شدن و جستن از جایی که هست.
دارم فکر میکنم که هیچ کدام آدمهای اطرافم ابدا به اندازه من مشغله ندارند. یک سر و چندسودا باهم ندارند. شرق و غرب تهران را بهم نمیدوزند تا کارشان در شمال بهتر پیش برود. صبح کیفی روی دوش نمی اندازند و از خانه نمیزنند بیرون تا برای سامان دادن به همه چیزهایی که میخواهند با عالم و آدم نرمش و رامش کنند. اگر هم باشند، کجا مثل من هر لحظه کسی درونشان ندا میدهد:«اینجا چه میکنی؟». هر کار را یکی از آدمهای درونم میخواهد و دنبال میکند و این وسط منی هستم که باید جور همه آنها را یک جا بکشد. چرا؟ چرا حالا این «من» نباشد که نهیب بزند: «اینجا چه میکنی؟».
این عکس را چندماه پیش در فلیکر دیدم. خوب یادم است که دقایقی متعدد به آن زل زده بودم و به «وسعت بی واژه» فکر میکردم. به اینکه وقتهایی که میپرسم «اینجا چه میکنی؟» باید دقیقا در چنین جایی باشم. محو، مات، رویایی، پیچیده و راز آلود.
آدم وقتی در بطن روزهای نشیب زندگیاش هست، باور ندارد که گذر زمان چقدر معجزه میکند. باور ندارد که شب تیرهاش صبح شود و بتواند از آن زنده گذار کند. مطمئن است که تا همیشه قلبش وامدار یک زخم عمیق میماند و هیچ گاه نمیتواند از این حال بد به حال خوب دیگری باز گردد. اما وقتی رد شد، وقتی به جبر، تسلیمِ گذشت زمان شد و صدای دندانهایش روی جگرش را حس کرد و گسیِ خون تا مدتها تنها طعمی بود که میشناخت، وقتی گذاشت زمان، کند اما سریع بگذرد و حرفی نزد، کاری نکرد، آتش بدون دود بود و مثل ذغال گداخته در زمستان سیاه فقط برای خودش جلز و ولز کرد، وقتی همه را به حساب بزرگ شدن ظرفش گذاشت، یک روزی به خودش می آید و میبیند همین زمان، همین زمان که آه و نفرین نثارش کرده بود، چقدر معجزه کرده و چقدر قلبش را التیام داده. دیگر نگاه کردن به ماه کامل قلبش را به تپش نمیاندازد و اندوهگینش نمیکند. دیگر میتواند به زخمش خوب نگاه کند و روی آن دست بکشد. نوازشش کند و مطمئن باشد که به زودی جای آن هم از بین میرود. فقط زمان میخواهد. زمان. و چقدر این انسان عجول است برای همه چیز. چقدر از ابتدایش هم گذر زمان را باور نداشته که در وصفش فرمود: «خلق الانسان عجولا».
قرآن و گلدان، برای خانه عروس بودند. به تاریخ مهرماه۱۳۹۳