یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

هوا را از من بگیرید، ارزش را نه!

دوشنبه/ ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

یکی از کابوس های چندسال پیش بود. از آن‌هایی که طعم گس آن با ریز به ریز وقایع در خاطر می‌ماند. هرطور به قضیه نگاه میکنم آنهمه دیالوگ‌ و طراحی صحنه نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما یک کارگردان خیلی موذی نشسته بود و برای خلق آن اثر وحشتناک وقت گذاشته بود و ترتیب و توالی همه وقایع را کلی پس و پیش کرده بود تا چنین شاهکار دهشت انگیزی را خوب از آب دربیاورد.

گمانم همان روزهایی بود که کتاب "ژرفای زن بودن" را میخواندم و خیلی جدی در کتاب فرو رفته بودم و میخواستم خودم را از جایی که بودم بیرون بکشم.

لوکیشن یکی از نقاشی‌های قرن۱۸ میلادی بود. نقاشی ای که نمیدانم کی دیده بودم از انقلاب فرانسه و اعدام لویی شانزدهم به دست انقلابیون. یک همچه صحنه ای بود که آدم‌ها توی صف منتظر مانده بودند تا حکم گیوتین بر آنها اجرا شود با این تفاوت که در خواب من به جای گیوتین طناب دار گذاشته بودند. قرار بود "همه ی آدم‌ها" اعدام شوند. به گناهی ناشناخته. یا شاید به گناه آدم ول معطل و به دردنخور بودن یا خلاصه هرچه بود دلیلی جز بی خاصیتی نداشت که آنهمه آدم را یکجا باهم دار بزنند. همه هم خیلی جدی و بدون بی قراری توی صف ایستاده بودند تا آن حکم برایشان اجرا شود. همه آدم‌هایی که میشناختم آنجا بودند. در یک دشت وسیع و بی هویت. انگار که همه‌مان باهم در یک جرم شریک بوده‌ایم.بعضی آدم‌ها اما بی قراری میکردند. و از اینجا بود که بتمن قضیه که من باشم، ظهور کرد. آدم‌هایی که از من در صف جلوتر بودند و نق میزدند را جای خودم میفرستادم تا اقلا با تاخیر بیشتری اعدام شوند! همینقدر فداکار و ایثارگر! عجیبتر این بود که _مثل بیداری_ از کار خودم لذت میبردم. از اینکه به بهای شادی اندک دل دیگران خودم را هر لحظه بیشتر به دهان مرگ نزدیک میکردم لذت میبردم.

حالا چندسال است هروقت یاد آن خواب می افتم بیشتر از خودم بدم می آید. دقیقا کِی بود که شادکردن و بدست آوردن رضایت دیگران آنقدر ارزش شد که بحاطرش دست به فداکاری هایی اینچنین احمقانه زدیم؟ و هی فکر کردیم حتما در ازای آن ثواب هم اگر‌نباشد، رضایت باطنی باید بدست بیاوریم. چه کسی این گزاره‌ها را در مغزمان فرو کرد که "بخاطر دیگران خودت را بکش"؟

مساله من فداکاری نیست. "ارزش بودن آن در حد افراط و مقدم داشتن آن بر همه اصول اخلاقی دیگر" است. اگر فداکاری اصل اخلاقی است، آرامش اعصاب خود، لذت بردن از جایگاه خود بدون عذاب وجدان داشتن از اینکه حق دیگری را غصب و تملک کرده ای، بدون فکر به اینکه "میتوانی این لحظه را با دیگران هم شریک شوی" اصل اخلاقی است که در هیچ کدام نهادها، کتاب‌ها و مراکز آموزشی به ما نگفته‌اند. نتیجه‌اش؟ برای مرگ هم خودمان را جلو می اندازیم. آدم‌هایی که به عقب صف میرفتند از فداکاری من شاد میشدند و یا قدردان بودند؟ هرگز! تنها فرصت بیشتری برای نق زدن پیدا میکردند.

  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
  • ساجده ابراهیمی

جنگ، حیات ماست

شنبه/ ۱۶ بهمن ۱۳۹۵

"ما در جنگ انقلاب را صادر کردیم". امام خمینی


فکر میکنیم هرگز معنی این جمله امام را متوجه نمیشدم تا وقتی جنگ سوریه پیش آمد و مردم سوریه که نه انقلابی بودند و نه نسبت به لبنان و بقیه کشورهای نزدیکشان از ایران و امام خمینی شناختی داشتند، حالا انقلاب را میشناسند، از مقاومت حرف میزنند و ندای پایداری خمینی تا آنجا رسیده، طنین انداز شده و از دهان بچه های خردسالشان تکرار میشود.

  • ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۵۹
  • ساجده ابراهیمی

کارآفرینی

دوشنبه/ ۱۱ بهمن ۱۳۹۵

بعد از این پستی که نوشتم و یادداشتی که در روزنامه منتشر شد و با کمکهای دلسوزانه دوستم کمکهای خوبی برای فرزانه جمع شد. آنقدر تماس و پیگیری داشتم و از جاهای مختلف آدمها زنگ زدند و دلشان میخواست هرطور شده کمک کنند که در برابرشان کم آورده بودم. حالا این را هم بگویم و نیمچه غری هم بزنم که بدترین تجربه ام بود در مواجهه با آدمهای کنجکاو که نتیجه شگرفی از آن گرفتم: کسی که واقعا دلش میتپد و میخواهد کمکی کند، با پرسیدن دوتا سوال هم قانع میشود. حتی خیلی ها بودند که همان دوتا سوال را هم نپرسیدند و فقط اعتماد کردند. اما آدمهای زیادی هم هستند که از پرسیدن هیچ سوال اخلاقی و غیراخلاقی دریغ نمیکنند و تهش هم با یک جمله دلسوزانه تحقیرآمیز سروته قضیه را هم می آورند. همه سعی ام روی رازداری بود و در عین حال گفتن چیزی که هر انسانی را به کمک کردن تشویق میکرد.

خلاصه اینکه خیلی کارها شد و طبیعی هم بود که تبش خوابید. حالا فرزانه دوباره برگشته سرخانه ی اول منهای اینکه حالا اقامتش در ایران قانونی نیست. میخواهیم برایش کاری کنیم که اگر درآمدی به دستش رسید غرورش آنقدر حفظ شود که دیگر غصه تحقیر به درد غربتش اضافه نشود. تدریس زبان، ترجمه یا خیاطی و هنرهای دستی و ... از او برمی آید. اگر با حوزه های کارآفرینی آشنایی دارید، دنبال ترجمه و مدرس زبان و ... هستید میتوانید روی کمک او حساب باز کنید و مطمئن باشید کمک شما خیلی قبل تر از فرزانه به دست خود خدا میرسد. خبرم کنید.

بیایید روز قیامت اگر خواستیم به شیعه علی بودن افتخار کنیم، شرمنده شیعیانش نباشیم.

  • ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۰
  • ساجده ابراهیمی

خودآزاری

جمعه/ ۸ بهمن ۱۳۹۵

من یک خودآزار واقعی هستم. تلگرامم را بسته ام تا از خبرهای پلاسکو دور باشم. اما رفته ام اینستاگرام، پیج شهدای آتش نشان را پیدا میکنم و تک تک پست هایشان را دوره میکنم. الان حالم چطور است؟ باید بروم یک نفر را بیدار کنم که مرا ببرد دکتر چون پنج دقیقه است ک نتوانسته ام نفس عمیق بکشم و احساس میکنم قلبم دارد سوراخ میشود.

فکر عجیب مرگ دارد مغزم را به انحطاط میکشد. اما چیزی که همه ی وجودم از آن ترسیده، بجا ماندن اثری از ماست. همین صفحه هایی که داریم، همین حرفهایی که از روی خوشی یا ناخوشی زده ایم و ثبت کرده ایم. همه این حرفها، واکنش ها، عکس ها و هرچه که هست از ما میماند و خیلی بد در معرض قضاوت میمانیم. حرف بدی که زده ایم را کسی میخواند و تا هرچندسال که اینجا باشد احتمال خواندنش هست و ماتاخر هایی که به روحمان میرسد.

شانس بیاوریم قبل مرگمان همه اینها را پاک کنیم. آن دنیا که رفتیم، چیزهایی دیدیم که از ما ثبت شده درحالیکه یادمان نبوده، آنموقع چه کنیم...

  • ۰۸ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

روح سرگردان

پنجشنبه/ ۷ بهمن ۱۳۹۵

خواب دیدم با دستهای خودم دارم آوار را جمع میکنم. چنگ می انداختم و آجر و سنگ و خاک کنار میزدم. هنوز دود از اینور و آنور بلند میشد. همانجوری که در پخش زنده شبکه خبر دیده ام. به یک جنازه رسیده بودم. به پشت افتاده بود و هنوز خاک رویش بود. خاک ها را کنار زدم. گرمی جنازه اش را حس میکردم. نمیدانستم اگر او را برگردانم با چه صحنه ای مواجه میشوم. دور و برم تاریک بود. داشتم خفه میشدم. چیزی که دست و پایم را بی حس کرده بود ترس نبود. تردید بود. «طاقت دیدنش را دارم؟» با صدای نمازخواندن بابا از خواب پریدم. خفگی ولی رهایم نمیکرد.

مطمئنم اگر بروم در مخروبه های پلاسکو، میتوانم بگویم دقیقا کجا بود که جنازه را پیدا کردم و مطمئنم که همانجا، احتمالا همان دمدمای صبح، جنازه ای پیدا شده. اختیار روح من دیگر دست خودم نیست.

  • ساجده ابراهیمی

قصه‌ی ناشنیدنی

يكشنبه/ ۳ بهمن ۱۳۹۵

احساسم درباره خودم؟

مثل یک چهارراهم. حس یک چهارراه را دارم که آدم‌ها از مسیرهای مختلف و متضاد می‌آیند، به وجه اشتراکشان، که من باشم، می‌رسند و بعد مسیرشان بهم پیوند می‌خورد و باهم از یک راه ادامه می‌دهند. 

من این وسط چهارراهی‌ام که روز به روز شاهد هزار قصه و هزار اتفاقم، شاهد بهم رسیدن‌ها و از هم جدا شدن‌ها هستم. هزار اتفاق برای روایت کردن دارم. مشتم مثل پیرزن‌های قدیمی از قصه پر است. طالع بین خوبی شده‌ام. پیش بینی‌هایم برای اشتراک‌ها و افتراق‌ها درست از آب درمی‌آید. می‌توانم کرور کرور تجربه و راهنمایی در اختیار آدم‌ها بگذارم و بگویم "آن دیگری که مثل تو بود" چه شد و به کجا رسید.

 اما از خودم اگر بپرسند، اگر بگویند قصه خودت را بگو، هیچ. هیچ. من هیچ قصه‌ای برای گفتن ندارم. خودم تنها از یک راه آمده‌ام و شده‌ام چهارراه تلاقی بقیه. نقطه ربط و پیوند آدم‌های باربط و بیربط. چه سهمی می‌برم؟ هیچ. هیچ. بجز سنگین شدن اندوه از بی‌قصگی خودم، فرسوده شدن مدام از دیدن‌ها و شنیدن‌ها و حدس زدن‌های آخر هر قصه. بی قصه بودن، اما اول شخصِ راویِ قصه‌های دیگران بودن، دردی‌ست که گفتنش برای هیچ قصه نویسی خوشایند نیست.

  • ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۱۸:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

در طلب کمی نفس

جمعه/ ۱ بهمن ۱۳۹۵

چه قصه ها چه قصه ها. چه قصه هایی که زیر آوار مانده‌اند و معلوم نیست آخر آنها چه می‌شود. چه عشق‌ها، چه حسرت‌ها، چه خوشی‌ها و چه غصه ها که همه، سرنوشتشان به یک جا ختم شده، به زیر یک آوار ماندن. چشم به راه کمک ماندن و خانواده‌شان را چشم به انتظار گذاشتن.

چه غصه‌ها چه غصه‌ها. چه گلوهایی که غمباد کرده‌اند، چه چشم‌هایی که ورم کرده‌اند، چه بغض‌هایی که بیخ گلوی همه‌مان مانده و منتظر خبری دیگرند تا اشکی شوند و روی گونه سُر بخورند تا شاید راه نفسی باز شود.

نفحه‌ای آخر...

  • ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۳۱
  • ساجده ابراهیمی

هرچه آدم سنش بالاتر میرود و مسن تر میشود؛ هرچه دنیایش کامل تر و محکم تر و در و پیکردارتر میشود؛ ارتباطش با آدمهای از غیر دنیای خودش سخت تر و خراش دارتر میشود. هرچه هم هست از روی نیاز به هم صحبتی و رعایت آداب و اصول همزیستی ست. از 24،5 سالگی به بعد که دوست جدید پیدا کردن عملا منتفی میشود. کو تا حوصله کنی و با یک نفر خاطرات مشترکی بسازی. تا کشف کنی که چه علائق و خصوصیات مشترکی دارید و روی آنها مانور بدهی. کمی آنورتر قضیه فرآیند عاشق شدن و ازدواج کردن است. آدم جدید با دنیای موازی تو، تا یک جایی برایت جذابیت دارد. تا یک جایی حوصله داری در دنیای منحصر به فردش سرک بکشی و دلیل رفتارهایش را با توجه به جهان بینی اش توجیه کنی. خیلی زود همه چیز تمام میشود. خیلی زود صبر آدمها از تفاوت خسته میشود. کم می آورد.

آدم از یکجایی دیگر ترجیح میدهد دایره آدمهای اطرافش را محدود کند. گچ قرمزی دستش بگیرد و دور خودش بکشد و هرکه خواست پایش را درون آن بگذارد، جیغش به هوا برود. از آنور هم هرکس خواست بیرون برود، با طیب خاطر هولش بدهد بیرون. از وقتی که دنیایش شکل منسجم تری گرفت. وقتی دیگر دقیقا دانست که از زندگی چه میخواهد، آدم چه چیزی هست و آدم چه چیزی نیست، هیجان دوستی با آدمهای مختلف از سرش می افتد. زندگی بی هیجان اما استیبلی را ترجیح میدهد. زیر زبانش مزه میدهد و شیرینی اش را به هیچ چیز نمیدهد. و این وضعیت باثبات شیرین، تلخ ترین مزه ای است که یک آرمانگرا میتواند تحمل کند. آدمی که شور و هیجان کشف و زیر و رو کردن داشته و همیشه مطمئن بوده اگر آن روحیه از او گرفته شود، به مرگ می افتد. زندگی معجون عجیبی است. هرچه بیشتر سر میکشی، تخدیر بیشتری حس میکنی و همزمان ترس موذی درونت نفوذ بیشتری میکند، یک جایی کمینه میکند و منتظر است تا وقت اتفاق های بزرگ بیفتد، وقت شور و هیجان شود و بی وقفه هشدار بدهد.


فردید یک جایی گفته بود: "چیزی که من میگویم را شما اصلا با آن تماس ندارید." منظورش این بود که فرض کن من یک دایره ام و تو هم یک دایره. ما هیچ جوره نمیتوانیم با هم مماس شویم. اصلا حتی با هم برخورد هم نداریم. زندگی من هم دارد همینطوری میشود. هرچه جهان بینی ام پیچیده تر و بزرگتر میشود، تماسم با خیلی های دیگر کمتر میشود. این هم از عجایب است دیگر. آدم ها را درک میکنم؛ اما نمیتوانم دوست بدارم، دغدغه شان را احترام میگذارم، اما نمیتوانم جایی برای آن در دنیای خودم پیدا کنم.

  • ساجده ابراهیمی

مگر هاشمی هم می‌میرد؟

دوشنبه/ ۲۰ دی ۱۳۹۵

از دیشب هنوز در شوک بدی به سر میبرم. هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر سررشته فکر را از دست میدهم. هنوز نسبت واقع بینانه ام با ماجرا را حفظ کرده ام. هنوز هم "هاشمی" برای من همان آدمی است که سالها رفتارهایش زیر ذره بین انتقادمان بود. هنوز هم بخاطر اشرافیت گرایی‌اش، دیکتاتوری بی سابقه‌اش، منافع ملت را فدای نفع خود و فرزندانش کردن، سیاست اقتصادی بیمارگونه ای که در پیش گرفت و بدنه سیاسی‌ای که ساخت و تا هنوز هم قابل تغییر نیست و مهره هایش قابل جابجایی نیستند، دلخور و به او معترضم. هنوز هم خطبه نماز جمعه اش در سال ۸۸ را یادم هست. گریه ای که او کرد و بغض خشمی که از من ترکید و از او متنفر شدم. نفرتی که این سال‌ها با دیدن تصویر او در من زنده می‌شد. انکار هم نمی‌کنم که روزهایی گمان می‌کردم اگر او بمیرد، خوشحال میشوم. اما این بغض عجیب و بسیار تلخی که از دیشب روی گلویم مانده و با گریه مختصر و مخفیانه ام بخاطر عجز و بیچارگی همه‌مان مقابل مرگ، خوب نشد، چیز دیگری میگوید. چیزی که ریشه در همه مسائلی دارد که این سال‌ها عامدانه یا غافلانه انکار کرده ام. انکار کرده‌ام که او بهرحال یک انقلابی بود و نقش او در پیروزی این انقلاب، از خیلی مدعیانش، بیشتر بود. مومن بود، اگرچه به سیاق خودش. زحمت کشید، اگرچه در لتیان هم ویلا داشت. فراموش کرده بودم همه این ها و حالا با خودم درگیر شده ام، سال‌هایی که او را نقد میکردیم و میکوبیدیم، بخاطر چه بود؟ واقعا از سر رضای خدا بود؟ یاد جمله شهید بهشتی افتاده‌ام که :"ما شیفته خدمتیم نه تشنگان قدرت". و حالا در این زمانه ای که اینها جابجا شده‌اند، زمانه ای که بازی قدرت آدم‌ها را انقدر ذلیلانه به میدان کشیده، ما سیاهی لشگرها، چقدر از سر رضای خدا هو کشیده ایم؟

هی می‌پرسم: مگر هاشمی هم می‌میرد؟ دارم تصور میکنم که حالمان مثل مردمان شوروی است وقتی آن حکومت عظیم فرو ریخت و حتما باورشان نمیشده که دیگر بخاطر هیچ کدام رفتارهای شخصی‌شان مواخذه نمیشوند. آنقدر هاشمی در اتفاقات ریز و درشت تاریخ معاصر ما هم حضور داشته، آنقدر خیلی چیزها با او گره خورده‌اند که باورش هنوز سخت است که دیگر نیست. جعبه سیاه انقلاب دیگر نیست. بخشی از رنوز تاریخ را با خودش برده و ما هنوز مبهوت مانده ایم.



از خاطره هایی که داشته ایم: با فاطمه شورای تیتر گذاشته بودیم و به سیاق روزنامه‌های معروف تیتر پیشنهاد میدادیم. او به مدل کیهان و جوان تیتر میگفت و من از آرمان و شرق میگفتم. تیتر روزنامه آرمان بدون هاشمی رفسنجانی که اصلا نمیشد و معنا نداشت!


  • ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

ترمیم

جمعه/ ۱۰ دی ۱۳۹۵

من در زندگی ام زیاد اشتباه کرده ام. مثل خیلی های دیگر. هرچند میدانم که این قید، به اشتباه کردنم مشروعیتی نمیدهد. اشتباهاتی که به خودم یا دیگران ضربه زده اند. با شعاع کوچک یا بزرگ.

در زندگی ام از اشتباهات دیگران هم خیلی ضربه خورده ام. دامنه وسیع یا کوچکی از زندگی‌ام بخاطر اشتباه دیگران مختل شده. اعتمادم مخدوش شده، صداقت برایم زیر سوال رفته، صراحت بیانم کم شده و محافظه کار شده ام، ترسو شده ام و خیلی ویژگی های بد دیگری که از رفتار آنرمال دیگران در من بوجود آمده. 

وقتی فکر میکنم که چقدر اشتباهات خودم هم ممکن است به دیگران چنین ضربه هایی زده باشد، آینده دنیا را اصلا جای خوبی برای زیستن نمیدانم. جایی که صداقت و اعتماد و شجاعت مفاهیم منفوری هستند. 



باران می آمد. سخت و شدید. آهنگ "تو بارون مگه میشه گریه نکرد" را توی گوشم گذاشتم. از تاکسی بیرون پریدم و کل خیابان ایران را زیر باران پیاده رفتم و خندیدم. خیس شدم و خندیدم. از اینکه چقدر نفرتم از این خیابان و ساکنانش را بخشیده ام به صاحبانش. چقدر دیگر بخاطر آدم‌هایش از این خیابان بدم نمی آید. چقدر توانسته ام اشتباهات آدمهایی از این لوکیشن را ببخشم و دیگر راه رفتن در لوکیشن مورد نظر با نفرت همراه نباشد. چقدر با همین زیر باران راه رفتن شعاع اتفاقات بد را درون خودم کم و کوچک میکنم. چقدر تمرین فراموش کردن و بزرگ شدن میکنم. چقدر اعتماد ضربه خورده‌ام را نوازش میکنم و به مقاوم شدن، تشویق.


پ.ن: طبیعی‌اش اینست که ما ناخواسته اشتباه میکنیم. نمیدانیم، جاهلیم، بنا به شرایط دست به عمل میزنیم و کلی عوامل دیگر در اشتباه ما دخیلند. ولی واقعا حال آدمهایی که عامدانه مرتکب اشتباه میشوند چگونه است؟


  • ۱۰ دی ۹۵ ، ۰۰:۰۰
  • ساجده ابراهیمی