یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم

سه شنبه/ ۲۸ فروردين ۱۳۹۷

این روزها آدم ها حالم را زیاد می پرسند. دلشان برایم تنگ نشده. نگرانمند. فکر می کنند باید بیایند و بهم چیزی را یادآوری کنند. باید بهم یک چیزی را تلقین کنند. آدم هایی که پیام هایم را بعد از 24 ساعت سین می کردند حالا روزی یک بار برایم پیشنهادات مهیج دارند. وقتم خالی شده و فکر می کنند باید پرش کنند. آنقدر پر تا یادم برود چه مصیبتی! بر سرم نازل شده. می گویند دوست داری حرف بزنی؟ می خواهند برایم گوش شوند. گوش نمی خواهم. لبخند می زنم. احوالپرسی هایشان را پاسخ می دهم. می گویم حالم خوب است. ممنونم. چیزی نشده که. من اصلا اگر بیشتر از یک مدت جایی بمانم حالم بد می شود. اما نمیگویم که این کارهایشان که از سر دلسوزی و مهربانی است چقدر حالم را بدتر می کند. همه حرفهایم را در یکی دوجمله خلاصه می کنم. می گویم الفیا بهترین تجربه زندگی من بود. بهترینی که به معنی سراسر شیرینی نیست. تلخی های زیادی هم داشت. شیرینی هم داشت. فراز داشت. نشیب داشت. یک روزهایی اصلا تمام نمی شدند و یک روزهایی در اوج بسط بودیم. همین تعادل نداشتنش شیرینش می کرد. همینکه مثل خودم بود. بی تعادل. فراری از چارچوب. یک روز خیلی معمولی. یک روز خیلی خوب.

اما نمی گویم چه رویاهایی که در نطفه خفه شد. نمی گویم روزی که واقعا برایم تمام شد چقدر گریه کردم. نمی گویم آن روز خوابیدم و وقتی بیدار شدم انگار ساعت ها دست و پا نداشتم. جان از بدنم رفته بود. یک تکه سنگ یخ زده بودم. نمی گویم چه آرزوها داشتم. چه امیدها داشتم. نمی گویم چقدر از اینجور تمام شدنش دلخورم. نمی گویم چقدر نفرت دارم از آنها که این یک سال زبانشان کوتاه بود از یک تشویق و دراز بود برای توهین. از آن به ظاهر دوست ها. دلسوزها. از آن دایه های دلسوزتر از مادر. آنها که می گفتند ما خیرتان را می خواهیم. نمی گویم یک سال تحمل کردنشان چقدر روان من را که عادت به بی جواب گذاشتن ندارم اذیت می کرد. اینها تجربه بود. قرار بود بزرگ شوم. درس بگیرم. بابتشان ناراحت نیستم. ترجیح می دهم آدم ها بگویند این دختره دیوانه است که بخاطر یک مجله فکسنی انقدر ناراحت است. تا اینکه بهم ترحم کنند. تا اینکه شبیه یک شکست خورده باشم. تا اینکه بگویند او رویاهای بزرگی داشت و شکست خورد. بدون اینکه دلیلش را بدانند. آنچه ناراحتم می کند حقیر شدن آدم هاست در چشمم. دل کندن از الفیاست. از همه چیزش. حتی از تابلوی یادبود اردوی اسالم. دل کندن را در خفا انجام داده ام. دلم را به زیر کشیدم. کشتم. باید از آن آه ها و حسرت ها چیزهای خوبتری می ساختم. تجربه می ساختم. خاطره می ساختم. ساختم این ها را. دارم با درد دوری و تنهایی که به تدریج مرا در بر می گیرد کنار می آیم. اگر راحتم بگذارند. اگر نیایند و بگویند الان خوبی؟ انگار که قرار بر خودکشی بوده. قرار بر مردن بوده. حق دارند. همه می دانند چقدر وابسته بودم به الفیا. چقدر جانم به جانش بسته بود این یک سال. شبی نخوابیدم مگر با یاد الفیا و صبحی بیدار نشدم مگر با دیدن اسم آلارم الفیا. اما همه اش گذشته و من حالا باید باور کنم. عادت کنم. می کنم. هم باور و هم عادت. تا سالها خواهم گفت، الفیا بهترین تجربه زندگی من بود.

  • ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۴۸
  • ساجده ابراهیمی

حرف هایی برای شنیده شدن

پنجشنبه/ ۹ فروردين ۱۳۹۷

مامان خانه نبود. سفر بود. بعد از چهار روز برمی گشت. همیشه فکر کرده ام یا شاید چون اینجوری بهمان گفته اند فکر کرده ام که «بودن با جمع» است که آدم را به شناخت خوبی از خودش می رساند. اینکه بداند چقدر متوقع یا کم حرف یا خجالتی یا هرچیز دیگر است. در همه تنهایی های گذشته ام دنبال کشف خودم نبودم. اگر هم بودم وجه خاک خورده ام بود: خانه داری. من ذاتا یک خانه دار قهارم. این بار اما خودم را جور دیگری کشف کردم. سعی کردم اسیر وهم تنها بودن در خانه نشوم. به اینکه گوشی صدایم را در آن لحظه نمی شنید توجهی نکنم. بارها با خودم تکرار کرده ام که دوستان زیادی دارم. بارها بوده که حرف هایی داشته ام که حتی به هیچ دوستی نمی توانسته ام بگویم. حرف هایی از جنس غم زیاد. از جنس پشیمانی. از جنس کشف روابط بین دیگران. از آنها که اگر بگویی مرزهای اخلاق را پاک کرده ای. اما خودم را قانع کرده ام که نگفتن خیلی از حرفها بهتر است. اصلا همینکه نمی توانم به کسی بگویمشان یعنی حکمتی تویش هست. خودم را راضی کرده ام با آن جمله شریعتی که «هر آدمی حرفهایی دارد برای نگفتن و ارزش او به همان حرف هاست.» اما لحظاتی بود که عمیق رنج می کشیدم. از دردی که می کشیدم و هرچه از A تا Z گوشی ام را و لیست چت های تلگرامم را بالا و پایین می کردم، کسی را برای گفتنش، آنگاه فهمیده شدنش و بعد سرزنش نشدنم پیدا نمی کردم. کسی که دلداری ندهد. که از من بدبخت تر نشود. که نگوید «بگردمت. گریه کن.» کسی که فقط بگوید شنیدم. بگوید «بگو» و بهترین لحظه عمرم را بر من ارزانی بدارد. من همیشه معترض بوده ام از دعوت به سکوت کردن و وادار شدن به سکوت.

***

مامان در راه تهران بود و داشتم جارو می کشیدم. حرفی داشتم. یک حرف معمولی. حرفی که دلم می خواست به اشتراکش بگذارم. در معمولی ترین شکل ممکنش. حتی اینکه فقط بگویمش، کسی باشد و برای او بگویمش برایم کافی بود. نبود. هیچ کس نبود. کلمه های سبک که حرف معمولی را می ساختند سنگین شدند. افتادند روی شانه هایم. روی سینه ام. شبیه قیر داغ که روی سرم ریختند و به سرعت به پایین می آمد تا دستان و بدنم را هم بپوشاند. جنس حرفم از آنها که بزرگم کند و ارزشم بدهد نبود. یک خاطره، یک ترس معمولی، یک هیجان گذرا، یک حرف درگوشی، زمزمۀ یک شعر یا هرچیزی معمولی شبیه همین ها بود. خودم را چلاندم. حافظه ام یاری نکرد در پیدا کردن اسمی که «بخواهد بشنود». ماجرا وقتی دردناک تر شد که دوتا تصویر برایم اسلوموشن شد. نشسته ایم توی کافه و قرار است من حرف بزنم. قرار است به خودم هویت بدهم. وسط حرفم حرف می آید. فراموش می شود. دیگر مهم نیست. او به آنچه از من می خواسته رسیده است و دیگر حرف من برایش اهمیتی ندارد. در آن لحظه این عمیق ترین احساسی است که مرا در برگرفته. باید رد شود. نمی شود. می رود ته وجودم. ته نشین می شود. یک حس وحشتناک و لزج. باید گندی آن را درون خودم تحمل کنم. تا کی؟ نمی دانم. صحنه دیگری که یادم می آورد بی ارزش بودن حرفم را، وقتی است که از چیزی مهم حرف می زنم. دارم از دغدغه ای می گویم که روی گلویم چنبره زده و تا مرز خفگی برده مرا. خودم را لطمه می زنم تا بگویم. می گویم. جواب یک چیز پرت است. حتی دعوت به سکوت نیست. دعوتی ملایم به خفه شدن است با مضمونی مهوع، که نشان می دهد حرفم شنیده که نه. حتی خوانده هم نشده. جواب از قبل آماده بوده است. استیصالی شدید و خفه کننده به دنبالش آمد. همه قطعات پازل برای فهم این نکته درست کنار هم چیده شده بودند. کشف، ناگهانی و ویران کننده بود.حیران وسط آشپرخانه جارو به دست مانده ام. صدای جارو شبیه زنگ شده و توی گوشم پیچیده. هیچ چیز نمی شنوم جز همان. جیغی ممتد. 

***

من سخت حرف می زنم. این را وقت بدی در خودم کشف کردم. در آستانه ی 24 سالگی. سنی که برای کشف اینکه چقدر موجود درونگرایی هستم خیلی دیر بود. دوستانم تا آنموقع گزینش شده بود. متناسب با خودم آدم هایی برون گرا. حالا می فهمیدم راه را اشتباه آمده ام. اوایل ذوق زده بودم. از اینکه حرف زدن من «آن» داشت. شبیه خیلی از حالات دیگرم. آنش اگر نبود، حرفی هم نبود. می توانستم هر چرتی بگویم. در پاسخ علت ناراحتی یا خوشحالی هزار و یک دلیل می توانستم لیست کنم. اما دلیل اصلی نه. راز بود. آنش باید می آمد تا از ستر بیرونش بیاورد. کشف بعدی ام این بود که اضرار زیاد در به حرف آمدنم فایده داشت. اصراری که ناز کشیدن نبود. خواستن مستمر و واقعی بود. چیزی که مرا در معذوریت هم نمی گذاشت. یک نفر و تنها یک نفر می توانست اینگونه باشد. اصرارهایش مرا به میل واقعی برای حرف زدن می رساند. اما درست لحظه ای که می خواستم با هیجان حرف بزنم کوتاه می آمد. می گفت اصلا دیگر نمی خواهد بشنود. فرو می ریختم. تمرین کردم که اصلا قید فاش کردن را بزنم. هرچیزی علاوه بر آنِ گفتن لابد زمانِ آشکار شدن هم داشت. خودش را با صدای بلند اعلام موجودیت می کرد. اما هنوز درباره هیچ کدامشان این اتفاق نیفتاده.


  • ۰۹ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۰۶
  • ساجده ابراهیمی

از دل همه را تکانده ام، حتی تو!

سه شنبه/ ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

96 سال بدی بود. بدتر از بد بود. با اینکه پرتجربه ترین، پرحادثه ترین، پرخوشی ترین و خیلی از پرترین های دیگر زندگی ام بود. گمان می کردم تحویل سال در کنار امام رضا سالی معرکه برایم می سازد. فکر نمی کردم زمزمه ی «تا چه پیش آورد این چرخ کبود ای ساقی» در همان روزهای اول سال چنین پیش آوردهایی برایم داشته باشد. آن انشراح خوانی های دم سال تحویل حتما طاقت داده اند بهم، اگرنه می دانم آدم طاقت آوردن این سال نبودم. سال ابری. سال بارانی. سال رعد و برق های هرروزه. من حالا دوام آورده ام و می دانم که سخت ترش را هم دوام می آورم.

از دوره ی سالی که گذشت بدم می آید. من هرروز دوره کرده ام احوال خودم را. بالا آورده ام ناخوشی ها و خوشی ها را. می دانستم کجا بد رفته ام و کجا درست. می دانسته ام که درست راه رفتن در راه غلط اشتباه در اشتباه است. اما خواستم تا تهش را بروم. دلم خواست حال خودم را بگیرم. دلم خواست سیلی توی گوش خودم بزنم. آدم یک وقتهایی ابله می شود. فکر می کند اگر حال خودش را بگیرد، اگر بلایی سر خودش بیاورد بهترین انتقام را از دیگران هم گرفته است. اما اینطور نبود. من غرق می شدم و دیگران در ساحل آرامش خودشان تماشا می کردند. به ساحل که برمی گشتم در گوشم زمزمه می کردند « خیال غرق شدن نداری؟». 

من یاد گرفتم، خیلی بیشتر از گذشته، که خودم هستم و تصمیماتم و این شیرین ترین بخش زندگی ام بود. تصمیم با خودم است و تبعاتش هم برای خودم. نیازم به دیگران منقطع و سرزنشم برای آنها هم تمام شد. اما آیا فراموش می کنم آدم هایی که سخت ترین شرایط را به من تحمیل کردند و من را پاسخگوی اشتباه خودشان می دانستند؟ فکر نمی کنم. امروز که اینها را می نویسم یاد گرفتم که خودم را دوست داشته باشم. با همه ی نقص ها و عیب هایش. دوست داشتن به آدم توان محافظت کردن می دهد و من از پسِ دوست داشتن خودم، می خواهم از خودم محافظت کنم. تحقیر را تحمل نمی کنم و خیانت را نمی بخشم. من به احترام دوست داشتن خودم به آدم ها بی اعتماد می شوم. بی اعتمادی بزرگترین هدیه ای است که در این سال نو به خودم می دهم. زیاد این هدیه را سبک و سنگین کرده ام: اعتماد به دوست و توقع از او و بعد سرخورده شدن، یا بی اعتمادی و بی توقعی و گزیده نشدن خاطر؟ دومی را دوست دارم. حالا دیگر دومی را دوست دارم.

سالی که گذشت من از آدم هایی که به نام «دوست» و به بهانه ی دوست داشتن به من نزدیک شدند آسیب دیدم و حالا وقتش است برای خودم کاری بکنم. امسال کسی را نمی بخشم. بزرگترین هدیه ام به آنها که من را آزردند همین است.

  • ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۹
  • ساجده ابراهیمی

عصبانیت مقدس

يكشنبه/ ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
تجربه بهم می گوید آدم ها وقتی سراغ مشورت با دیگری می روند درواقع می خواهند برای تصمیم خودشان تاییدیه بگیرند. فایده اش هم اینست که فردا اگر گند و خرابکاری بالا آوردند می گویند «فلانی گفت این کار را بکنم. من هم که مسلوب الاراده.» من با دانستن این موضوع باز هم حماقت هایی می کنم و نمی گویم بله همینی که میگویی بهترین کار است و برو انجام بده. انرژی ام را رسما هدر می دهم. به قدری که عقلم مجال می دهد پیامدهای هر تصمیمی را می گویم و بعد کاری که بنظرم درست تر است یا با آن آدم خاص سازگارتر است را پیشنهاد می دهم. خب در نود درصد مواقع هم حرف من باد هوا است و بعنوان بزرگواری که صحبت هایی برای خودش کرده بود از من یاد می شود.
چرا اینها را می نویسم؟ چون عصبانی ام. چون به یک سال گذشته خودم نگاه می کنم و می بینم سر کارهایی که من هیچ کاره شان بوده ام زیادی انرژی گذاشته ام. خودم را برای چیزهایی خرج کرده ام که تکلیفشان از قبل معلوم بوده است. من فقط بیخودی دست و پا زده ام و صحنۀ نمایشی عده ای را فراهم کرده ام تا اگرچه به ظاهر حق را به من داده اند و همدردی هم کرده اند، اما در دل خندیده اند و پشت سر گفته اند فلانی هم خل و چل است ها. من عصبانی ام که در بازی قدرت هیچ جایی نداشته ام و ندارم و چه خالصانه و البته در نام درست ترش، احمقانه کوشیده ام تا بازی قدرت برای دیگرانی باب میلشان بچرخد. من عصبانی ام که می بینم تنها یک بخش کوچکی از وسایل بازی دیگران بوده ام. دیگرانی که حکومت و آخوندها باشند، دیگرانی که در جامعه های همکار و دوست باشند و دیگرانی که تظاهر به دوست داشتن و صمیمیت کرده اند.
خب حالا وضعیت اینطور شده و من چه می توانم بکنم؟ هیچ. دقیقا هیچ کاری. اینکه بگویم می خواهم از سال آینده اینطور نباشم هم شوخی بی مزه ای است. چندهزارتا از این قول ها سر هر سال به خودمان و دیگران داده ایم؟ چندتایشان را عملی کرده ایم؟ خلاصه اش این است که خسته ام و آنقدر از بی راهکاری رنج می برم و آنقدر دلم نمی خواهد در این بازی های کثیف قدرت هم باشم که باز هم کناره گرفتن را ترجیح می دهم. مننفعل شدن را ترجیح می دهم. حرف نزدن. نظر ندادن. حالا اگر خیلی سیاستمدار باشم لباس تزویر هم می پوشم. راست چیزی را نمی گویم. تایید می کنم. «بله قربان همین است که شما می گویید. احسنت بر این نظر دقیق. باشد. همین کاری را می کنیم که شما می فرمایید. بزرگوارید. شما صلاح همه را بهتر از خودشان می دانید.»
من عصبانی ام چون هیچ وقت توی زندگی ام از چنگ انداختن به صورت کسانی که لایق مشت و کتک بوده اند نترسیده ام و تا دلم بخواهد اطرافیانی داشته ام ترسو، ببخشید، مصلحت اندیش و خیر جهان خواه، که یا مرا باز داشته اند یا همراهی ام نکرده اند. حالا هم ماجرا همین است دیگر، و خیلی چیزهای دیگری که حالم را از شرایطی که توی آن هستم بهم می زند. من عصبانی ام از انفعال. از آدم هایی که از ترس می ترسانندم. من از ادبیات معطوف به ناتوانی اطرافم، از ادبیاتی که نشدن و نتوانستن و درست نبودن را برایم صرف می کند، ادبیاتی که با واژه شجاعت بیگانه است یا در اندازه سیلی زدن به دو تا بچه نق نقو آن را به رسمیت می شناسد، عصبانی ام. من از همۀ آدم هایی که روزی دوتا حرف می زنند، صبح ها بادکنک به هوا رفته اند و شب ها پنچر شده، بیزارم. من از آدم هایی که در دوست داشتن هم، در زندگی هم، در همه رفتارهایشان همینقدر دم به دمی و اهل تغییر نظرند، متنفرم. این وجه عصبانیتم را آنقدر دوست دارم که اگر از آن بمیرم هم خرسند خواهم بود.

  • ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۵۷
  • ساجده ابراهیمی

من آنِ توام

جمعه/ ۱ دی ۱۳۹۶
من آنِ توام، مرا به من باز مده

توی متنی که ترجمه می کنم نوشته: «and transferred us into the kingdom of HIS beloved son.» کلمه ی beloved را اشتباهی belong ترجمه می کنم. ظاهر و حتی محتوای ترجمه هم درست از آب درمی آید. خدا ما را به ملکوت پسر «متعلق به خودش» منتقل می کند. تازه وقتی برمی گردم می فهمم که اشتباهی رخ داده و کلمه ی مورد اشاره درواقع beloved بوده است. یعنی پسر «محبوب و مورد علاقه ی خدا». اشتباه را حتما در اثر عادت مرتکب شده ام. ذهن من به بی لانگ بیشتر عادت دارد و دلم هم به آن بیشتر علاقه دارد. من به متعلق به کسی بودن بیشتر علاقه دارم تا محبوب کسی بودن. تعلق داشتن به دیگری حتما برای آدم امنیت به دنبال می آورد. انگار در محیط امن و آغوش گرمی رفته باشم و مطمئن باشم هیچ گزندی به من نمی رسد. اما محبوب بودن هیچ مصونیتی به دنبال نمی آورد، چه اینکه خطرها را بیشتر، رنج ها را فزون تر و آه و اشک هایش را بیشتر می کند. محبوب بودن اگر احساس تعلق به آدم ندهد، اگر آدم را خاطر جمع نکند که مال کسی است و او حواسش همه جوره به آدم هست و هوایش را دارد تا خاطرش به خطر نیفتد، نه فقط بی ارزش است که باید از آن فرار هم کرد. جز درد ارمغان دیگری ندارد.
وقتی به خدا فکر می کنم که همه چیز دقیقا متعلق به خود اوست، حسادتم گل می کند. همه چیز آنقدری به او تعلق دارد که درباره ی همه چیزشان، کی بمیرند و کی زنده شوند هم تصمیم می گیرد. چه چیزی آنقدر برای من بوده که بتوانم درباره ی کوچکترین چیزهایش تصمیم بگیرم؟
خوب که فکر می کنم نسبت من با عشق بیشتر از احساس علاقه، احساس تعلق است. نه فقط اینکه تا چه اندازه خاطرم متعلق به کسی است و هوایم را دارد، که چه اندازه «او» می تواند برای من باشد؟ تا کجا و چقدر؟ «همه اش». دقیقا همه اش باید برای خودم، خود خودم باشد. اگر نباشد حتما از حسادت دیوانه خواهم شد. می دانم که حتما کسی می آید و می گوید این یک جور مریضی است و باید به روانشناسی چیزی مراجعه کنم. می دانم. این اختلال خودم را خیلی خوب می شناسم. همه ی ضربه هایی که تابحال به زندگی ام وارد کرده را هم می توانم لیست کنم. مهم ترینش همینکه هنوز نتوانسته ام عاشق شوم. قبل از اینکه دلم برای کسی قیژ و قاژ کند، سوال «چقدرش برای من است» وارد می شود و ترمزم را می کشد. «هیچ کس». دقیقا هیچ کس آنقدری به من متعلق نیست که بتوانم به او دل ببندم و بعد از زور حسادت دیوانه نشوم. مرز خصوصی آدم ها را می شناسم. از چیزی متفاوت حرف می زنم. اینکه می گویم کسی متعلق به من باشد یعنی من در همه ی لحظاتش باشم همانطور که او هست. یعنی اینکه مطمئن باشم اگر کار اشتباهی از من سر زد هم باز در حریم امن او هستم. باز دوستم می دارد. یعنی همین ها دیگر. خلاصه اش اینکه تعلق داشتن چیزی خیلی بالاتر از محبوب بودن است. من دوست دارم متعلق باشم نه محبوب، در زمانه ای که کسی مسولیت خل و چل ها را نمی پذیرد. بی لانگ بودن یک نعمت است. آخر سرخوشی است. همه جور غلط کردن و برگشتنی را توی خودش دارد. شبیه زه کمانی که هرچقدر هم آن را بکشند، اما هیچ وقت در نرود، چون یک جایی محکم بسته اندش. آدم باید زه کمان باشد. حالا به هرکسی و هرجوره. آدم تاب اینکه هر لحظه دلش خالی بشود از ترس از دست دادن تعلقش به دیگری را ندارد. می دانم که شعارم، اگر روزی عاشق شدم، یعنی تنها خواسته ام، این است که «من آنِ توام، مرا به من باز مده». من اگر روزی کسی منِ عاشق دیوانه را کف دست خودم بگذارد و بگوید دیگر مال من نیستی، می ترسم. خیلی می ترسم.

+ همه ی مدت نوشتن این آهنگ قشنگ Masar به سبک سه گانه جبران توی گوشم بود.
++ خیلی خوب است که ما به خدا تعلق داریم و فقط محبوب او نیستیم.
  • ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۸
  • ساجده ابراهیمی

بغض کهنه

چهارشنبه/ ۲۲ آذر ۱۳۹۶

داداش عکس «رسول خلیلی» را لوله کرده بود تا ببرد خوابگاه و به در کمدش بچسباند. پشت سر شهید گنبدی طلایی بود و پرچم روی گنبد هم سرخ بود. آنموقع هنوز نمیدانستم که گنبد، متعلق به بارگاه حضرت زینب است. عکس را که باز کردم از جوانی شهید جا خوردم. اولین مواجهی من با شهید مدافع حرم از همانجا شروع شد. «محرم ترک» را می شناختم. قبلترش، آن روزهایی که گذرم به «خزانه» میافتاد عکسش را دیده بودم. جوان بود، اما نه نزدیک به سن و سال من. رسول خلیلی سن و سالش آنقدر به من و اطرافیانم نزدیک بود که باور اینکه رفته و در کشور دیگر جنگیده و شهید شده، سخت بود. خیلی سخت. باور اینکه کسی همسن برادر من، کمی بزرگتر از خود من، همسن دوستانم، همکلاسیهایم و پسرخالهها و پسرعموهایم باشد، و کاری خاص کرده باشد، سخت بود. سال 91 برای شهید شدن یکجوری بود. شاید طهرانی مقدم را باور میکردیم، اما جوان بودن و دست کشیدن از چیزهایی که ما دوست داشتیم، باورپذیری شهادت را سخت میکرد. و همین شگفتی بود که جذابش میکرد. شمشیر دو لبی بود که هم بشدت ترسناک بود و هم بشدت خواستنی. آنها که میرفتند قهرمان بودند، دست شستن و دست کشیدن را بلد بودند و ما نه. آنها راه معبر تنگی که آوینی گفته بود را پیدا کرده بودند و ما نه. آنها راه نظرکرده شدن را بلد بودند و ما نه. اصلا آنها آنقدر هیجانطلب بودند که چنین پا در عرصه بگذارند و ما نه. ما هیچکدام اینها نبودیم. ما اهل روزمرگی بودیم، اهل آه و حسرت بعد از شنیدن خبر شهادت دیگران، اهل تحسین کردن. شهادت ماورائی بود. خرمای بر نخیل بود و ما دستمان کوتاه. مایی که میگویم یعنی من و خیلی از آدمهای دور و برم. «دختر بودن» حسرت را بیشتر هم میکرد. فکر کردن به چیزی ماورائی مثل شهادت برای یک دختر حسرتبارتر است وقتی میداند زمینهاش برای او فراهم نمیشود. وقتی میداند که حرف زدن از آن جوابهایی مثل «جهاد زن کارهای دیگر است» دارد. به گزارش اخبار، ارتش سوریه پیشروی میکرد ولی بازار شهادت جوانان ایرانی داغتر می شد.ا خبار از پیروزی می گفت، اما گلزار شهدا شلوغتر می شد. کار به شهید 20 ساله که رسید، سپر برداشتم. آه و اشک چه معنایی داشت وقتی آدمهایی خیلی کوچکتر از من همهچیز را به سخره میگرفتند و جای مواخذه، پاداش هم میگرفتند؟ آنها بلد بودند خلاف قاعده بازی کنند. من بلد نبودم. سر لج افتادم. اردیبهشت 95 آخرین باری بود که به گلزار شهدا رفتم. اگر هم رفتم، قطعهی 26 نرفتم. از کنار قطعه 52 با سرعت رد شدم و قطعهی شهدای افغان را دور زدم. با شهدای گمنام، که آدم نمیداند چندسالشان بوده بهتر میشد حرف زد. بقیه توی نگاهشان تمسخر بود. خوبها برایشان بود و ما چه حسی داشتیم؟ حس معطل بودن.
وجدانم در بیانصافی هنوز آنقدر وقیح نشده بود که بخواهم رفتن و شهید شدن آنها را زیر سوال ببرم. خب انتخابشان بود هر انتخابی هم بهایی داشت. او که رفته بود، من بودم و جاماندهها. خواهران شهید، همسران شهید، مادر و فرزندان شهید. زنان قهرمانپرور. زنانی که میخواستند قهرمان باشند. زنانی که گریه میکردند اما میگفتند که «جوانشان فدای حضرت زینب». لجم میگرفت. روزی که دیدم خواهر شهید امرایی با دست لرزان قبر برادرش را گل میچید و بغضش داشت از توی چشمهایش بیرون میزد بیشتر لجم گرفت. خود را محکم نشان میداد اما فرو ریخته بود. سوالم ساده بود و جرات پرسیدن از هیچکدام را نداشتم: «چرا گذاشتید برن؟ چرا مانعش نشدید؟»
شکافی بین من و خیلی از دختران و زنان اطرافم ایجاد شد. تا چندسال قبلتر مادرشهید پیرزن باصفایی بود که صبح های پنجشنبه توی بهشت زهرا میدیدیم. خواهر شهید زن پا به سن گذاشتهای بود که میتوانست یک خاطره از برادرش را بارها و بارها تکرار کند و تهش بگوید یک جان بودیم در دو قالب. همسر شهید زنی بود که بچههایش دیگر از  آب و گل درآمده بودند و آنها را بر حسب اخلاق به پدرشان نزدیک یا دور میدانست. اما مادر شهید، زن جوان قطعهی ۲۶ شد که مزار پسر بیست سالهاش را گل میگذاشت. خواهر و همسر شهید، دختران همسن و سال خودم شدند. دوست هم دانشگاهی، هم مدرسهای قدیمی، دختر همسایه، همه کسانی که باهم روزهایی گذرانده‌ بودیم. با یک داغ نسبتمان عوض شده بود. کنارشان قدم کوتاه بود. حقارتی عمیق حس میکردم و راهی برای جبرانش نبود. نمیدانم مثلا خواهری بود که از برادرش بخواهد به سوریه برود و شهید شود تا به او مقامی خاص بدهد؟ یا مادر و همسری چنین خواستهای داشتند؟ همه میگفتند از شهادت شهیدشان راضیاند. روغن ریخته نذر امامزاده نمیشد؟ من هم برای برادرم خوبترینها را میخواستم. اما این یکی حتی فکرش هم کشنده بود. هروقت او هم به تکاپوی راهی برای رفتن میافتاد، بق میکردم. گر میگرفتم. لج میکردم و میگفتم اگر برود من هم خیلی خوشحال میشوم و بغض و خشمم را باهم قورت میدادم.
همه باهم علیه من شده بودند. زنان در «ملازمان حرم» جلوی شهره پیرانی مینشستند و میگفتند از نبودن شوهرشان سخت دلگیرند اما خوشحالند که او رفته. معنی این رنج را نمیفهمیدم. چاقو کشیدن علیه خود را چرا، فرو بردن آن در قلب را نه. دو تا آدم درون من با هم میجنگیدند. آنی که رو به همسر شهید میگفت: «ناراحتی؟ خب نمیگذاشتی شوهرت برود.» و کسی که چشم غره میرفت و میگفت «آنوقت تو میتوانستی بنشینی و تز بدهی؟» باور همه این بود و همه با هم آن را به من تلقین میکردند. شهید امر قدسی بود و همه چیز مربوط به آن. درد عافیت داشتن و نخواستن آن در عین حال خوره بود. من را میخورد. زیر و رو می کرد.
داغ مقدس به همسایهمان رسید. دو تا دختر دوقلوی یک ساله از یک ساعتی به بعد پدر نداشتند. دختری هم سن و سال من مانده بود و دوقلوهایی که از بابا فقط عکسهای روی دیوار را میشناختند. جنگ از من دور بود. اما ترکشهایش هرروز در بدنم جابجا میشد. با شنیدن صدای دوقلوها، با دیدن عکس پسر دوست بابا روی دیوار خانهشان وقتی هرصبح در را باز میکردم. ترکشها به اعصابم و جایی پشت چشمم میرسیدند وقتی تن تکیدهی پدر شهید و چشمهای مردهی مادرش را میدیدم. جنگ اما جنگ عقیده بود. مرز و جغرافیا نمیشناخت. جنگ هم خون میخواست. خیلیها شهید میشدند و خونشان دیده نمیشد. بیشتر از تعداد جنازهها شهید داشتیم. مادر شهید، پدر شهید، خواهر شهید.
سِر شده بودم. بیاشک بودم. بیموضع. سپر انداختم. روزی که عکس شهید حججی همهجا منتشر شد مرزهای دیوانگی را رد میکردم و دم نمیزدم. چیزی که به وجودم افتاده بود نه دشمنی، که حسادت بود. حسادت به اینکه کسی کوچکتر از من تا کجاها رفته بود و من حتی خیال آن کجاها را هم دیگر نداشتم. به آرزوهای دیگران حسود شده بودم. برایش ننوشتم. حرفی نداشتم. شهیدی دیگر، مثل دیگران بود.
توی دانشکده موزیک شاد گذاشتهاند و بچههای بسیج شیرینی پخش میکنند. شیرینی را نمیخورم. سنگی از گلویم برداشته می شود، از بین هزاران سنگ. بعضیها توی استوری اینستاگرام نوشتهاند «در بهار آزادی جای شهدا خالی». سنگها سرریز میکنند و پشت بندش اشکها هم.
باید اعتراف کنم که همان سالها دلم هلاک تمام بچههایی بود که یتیم شدند. که وقتی نریمانی مداحی مشهورش را میخواند و میرسید به « گلم بابا میخواد/ جواب نالهشو بدید» دلم آشوب میشد. سالهای کودکی و انتظارهای مدام خود برای بابا را یادم میآورد. حسرت دیدن بابا که هفتگی به دلمان بود و حالا برای این بچهها همیشگی میشد. حالا که میگویند در این بهار جای شهدا خالی است من باید دست از بغضم بردارم و بگویم دلم هلاک قد خمیدهی دوست بابا است. تب کردهام برای زنانی که اول دل خودشان را کشتند و دفن کردند و بعد مردانشان را راهی جبههها کردند. دلم کباب است برای بچههایی که در غم بی پدری تب کردند. زنانی که بغض همراه همیشگیشان شد. دلم مچاله است برای مادرانی که چشمشان تهی شد و پدرانی که قدشان خمیده و شانههای استوارشان دنبال پناه میگشتند.

  • ۲۲ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

خارج از کادر

يكشنبه/ ۱۳ فروردين ۱۳۹۶

عکس‌گرفتن یک آیین خاص بود. مثل حالا نبود که خیلی‌ها یک «اس ال آر» داشته‌باشند و هرجا رسیدند تندتند شات بزنند. قبلش یک پروسه آمادگی داشت که شامل خرید حلقه فیلم ۲۴تایی یا ۳۶ تایی و در صورت نیاز خیلی جدی، ۴۸ تایی بود. موقع عکس‌گرفتن که می‌رسید همه باید آماده می‌شدند تا عکس بخاطر یک بی‌ملاحظگی هدر نرود. بعد به نقطه معلومی زل زده و چندثانیه از پلک‌زدن خودداری می‌کردند. فاصله کانونی دوربین ثابت بود و همین، امکان زوم کردن را منتفی می‌کرد. پس باید عکاس فاصله‌اش را جوری تنظیم می‌کرد که همه داخل کادر جا بشوند و بقیه هم خودشان را زورچپان در آن قاب مستطیلی جا می‌دادند. نگاه‌ها معمولا خشک و جدی بود. انگار می‌خواستند چیزی را از داخل دوربین کشف کنند.

عکس‌های بهتر از آنِ آدم‌های خلاقی بود که ژستی متفاوت داشتند و یا لبخند را از روی بیننده دریغ نکرده‌بودند. بعد از گرفتن عکس تازه قسمت هیجان انگیز انتظار برای چاپ شدن آن شروع می‌شد. بعد از دیدن عکس آماده، گاهی دمق می‌شدیم که جایی پلک زده‌بودیم، دستمان تکان خورده‌، صورتمان پشت بقیه قایم شده‌بود، توی کادر جا نشده‌بودیم و عکاس در نهایت بدجنسی ما را از عکس انداخته‌بود یا اصلا کله‌هایمان از تصویر قطع شده‌بود.. امکانش بود که به کل عکس‌ها سوخته و خاطرات تصویری ما از یک اتفاق، شیفت دیلیت شده باشد. هیجان بیشتر ماجرا برای وقتی بود که سعی می‌کردیم از روی نگاتیوها عکس و آدم‌ها را حدس بزنیم. عکس تک‌نفره و پورتره‌های آنچنانی معنایی نداشت. این قبیل کارها با آن دوربین‌های ساده، لوس‌بازی به حساب می‌آمد و متعلق به آدم‌هایی بود که می‌توانستند برای اینجور عکس‌های آتلیه‌ای پول بیشتری خرج کنند. ما همه سوسیالیست‌وار، در مقابل دوربین جمع می‌شدیم. انگار یک‌جور رسم و عرف بود که بزرگترهای مجلس حتما در عکس حضور داشته‌باشند. حتی اگر خیلی غریبه و با بقیه حاضرین بی‌نسبت باشند. از همین خاطر بود که در آلبوم‌های قدیمی لابلای عکس‌های دسته‌جمعی، آدم‌هایی به‌چشم می‌خورند که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌شناسد. این احتمال در عکس‌های متعلق به عروسی و یا مهمانی‌های بزرگ مثل ولیمه، بیشتر است.

من به قصه آن آدم‌ها زیاد فکر کرده‌ام: آشنایی دور که بنا به معذوریت دعوت را قبول کرده و به جایی رفته که فقط صاحب مجلس او را می‌شناخته است. موقع عکس‌گرفتن از او خواسته‌اند که جایی برای خودش در کادر دست و پا کند و بعد از مراسم هم رفته که رفته، هیچ‌وقت سراغ عکس را نگرفته و کسی هم آنقدر به فکرش نبوده که عکس را برایش بفرستد. بیست سال بعد این عکس در مهمانی دیگری دیده‌می‌شود و همه سراغ از اسم و رسم او می‌گیرند ولی کسی او را نمی‌شناسد و حتی نمی‌داند مناسبت حضورش در آنجا چه بوده‌است. با آن حلقه‌های محدود، هر شات دوربین به معنی پرداخت یک هزینه بود و بزرگترها لزومی نمی‌دیدند که این هزینه را به‌تنهایی برای یک بچه خرج کنند. پس سهم بچه‌ها از عکس تا وقتی که به سن قابل قبولی می‌رسیدند خیلی کم بود. خیلی جاها مثل موجودات اضافه‌ای با آنها برخورد می‌شد. در بسیاری از عکس‌های آلبوم خانه بابابزرگ تنها قسمتی از سر بچه‌ها پیداست و پرواضح است که نحوه چیدمان آن‌ها در کادر به عمد طوری بوده که کمترین فضا را در عکس اشغال کنند.

عروسی عمه کوچیکه پنج سالم بود. خودم را کشتم، پا بر زمین کوبیدم و التماسشان کردم که بگذارند خودم تنهایی با عروس بایستم و عکس بیندازم. کوتاه نمی‌آمدند. این خواسته بنظرشان زیادی بزرگتر از سن و جایگاهم بود. تنها وقتی به این کار رضایت دادند_آن‌هم به بی‌رحمانه‌ترین شکلِ ممکن_ که سیل اشک و صدای بلند عربده داشت کل عروسی را خراب می‌کرد. از قضا پسری همسن من و از اقوام دیگر عروس هم، چنین خواسته‌ای داشت و بزرگترها طی یک شور به این نتیجه رسیدند که هردوی ما مشترکا با عروس عکسی داشته‌باشیم. ما هم مظلومانه حضور مزاحم دیگر را پذیرفتیم و زود اشکهایمان را پاک کردیم، هرکدام یک طرف عروس ایستادیم و بعدش هم شات! انگار لبخند فاتحان جنگ جهانی دوم در آن عکس بر لب هردوی ما نشسته‌است. عروسی دختر همان عمه، یکی دوسال قبل بود. کمتر بچه‌ای به داشتن عکس با عروس، آن‌هم با دوربین با کیفیت من که لنز وایدش با گشاده رویی بهشان لبخند میزد، اعتنایی می‌کرد. هرکدام خود یا مادرشان گوشی باکیفیتی داشتند که بدون التماس و راه انداختن سیل اشک می‌توانستند چندین عکس باعروس یا بی‌عروس داشته‌باشند و این عکس‌ها اسباب فقط چند لحظه سرگرمیشان را فراهم می‌کرد. اما عکس سه نفره ما با عروس بعد از بیست و اندی سال هنوز تازه و جذاب است. مثل غنیمت جنگی می‌ماند. لذت بدست آوردنش هرگز کم نمی‌شود.


منتشر شده در مجله ادبی الف‌یا

  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

حاکمان قلمروهای کوچک

شنبه/ ۱۲ فروردين ۱۳۹۶

سه روز است که خانه‌دارم. یعنی خانه‌داری شده اولین چیزی که صبح بعد از بیدارشدن یادم می‌آید و بیشتر وقتم را در روز به خودش اختصاص می‌دهد. دفعه اول نیست. اما انگار تجربه‌های دفعه قبلی به کارم نمی‌آید و خانه‌داری آیینی است که هربار نوشدن می‌طلبد و ناچار، باید قوانین جدیدی برای آن بچینم. معمولا هفته‌ای یک‌بار با مامان گفت‌وگوی مفصلی درباره منش او در خانه‌داری داریم.

من معتقدم سروته آشپزخانه و مخلفاتش را می‌توان دوسه ساعته بهم آورد و اینهمه تلاش مستمر او برای تمیز نگه‌داشتن خانه درحالیکه عمدتا صبح تا شب کسی در خانه نیست، یکجور وسواس است. این حرف‌ها با نزدیک‌شدن به ایام خانه‌تکانی شدت بیشتری هم می‌گیرد. من می‌گویم ظرف‌های ته کابینت که آخرین بار، سال قبل موقع خانه تکانی رنگشان رادیدیم، نیازی به شستشو ندارند یا خیلی خنده‌دار است وقتی ملحفه‌هایی که فقط یک‌بار در طی سال استفاده شده‌اند ساعت‌ها توی ماشین لباسشویی می‌چرخند. برای حرفم هزارجور استدلال می‌آورم. فیلم و عکس زندگی خارجی‌ها در اینستاگرام را به او نشان می‌دهم که چقدر همه‌چیز را ساده می‌گیرند. از کارهای مفید دیگری که می‌شود در همین خانه انجام داد حرف می‌زنم و تاکید می‌کنم که خانه و خانواده اینهمه هم نیاز به رسیدگی ندارند. همه ما آدم‌های بالغی هستیم که خودمان هم بلدیم از پس خیلی کارها بربیاییم و نظارت مامان به ذره‌ذره نگرانی‌های ما، خودش را فرسوده می‌کند. اما او در نهایت فقط سری تکان می‌دهد و خیلی آرام دنبال کارهایش را می‌گیرد. خیلی هم اگر دل به دلم بدهد می‌گوید «راست می‌گویی ولی گاهی نمی‌شود.» یا اگر خیلی داد سخنم بلند شده‌باشد تهش می‌گوید «تو برو خانه خودت و اینطوری نباش» و بحث را مختومه اعلام می‌کند.

حالا سه روز است که خانه دارم. حاکم قلمرویی شده‌ام که اگرچه کوچک است اما ریزه‌کاری‌های زیادی دارد. سعی کرده‌ام جوری برنامه بچینم که کارهایم روی زمین نماند، روزی یک فیلم ببینم، همشهری داستان را هم تمام کنم. با خودم شرط می‌گذارم که ظرف‌ها را به محض کثیف شدن نشویَم و روزی دوبار کلک همه را باهم بکنم. اما دوتا بشقاب که روی سینک می‌ماند دلشوره می‌گیرم. انگار نظم همه چیز را بهم زده‌اند. جایم را از مرکز فرماندهی‌ام، عوض می‌کنم تا روبروی آشپزخانه نباشم. سرم را توی لپ‌تاب فرو می‌برم و سعی می‌کنم تمرکز کنم. اما تصویر آن دوتا بشقاب یک گوشه ذهنم نشسته وبه من پوزخند می‌زند. انگار همه اشیا خانه حرف می‌زنند. همهمه‌ای راه افتاده. لکه‌های پاک نشده، ظروف نامرتب داخل کابینت و غبار اندک نشسته روی شیشه‌ها همه دارند به من پوزخند می‌زنند.

سرم را بیشتر توی لپ‌تاب فرو می‌برم اما صدای خنده‌شان بلندتر می‌شود. اینطور نمی‌شود ادامه داد. قلمرو من در معرض تهدید و شورش قرار گرفته و باید صداها را بخوابانم. لپ‌تاب را رها می‌کنم. دست می‌جنبانم و خیلی زود همه را سرجایشان می‌نشانم. کارها تمام که می‌شود، دیگر وقت بار گذاشتن نهار است. با خودم می‌گویم اینطوری اگر پیش بروم خیلی زود مغلوب می‌شوم. باید ثابت کنم که می‌شود همه اینها را باهم داشت و نفس هم کم نیاورد. پس برنامه را سبکتر می‌کنم. داستان باشد برای قبل از خواب. فیلم برای ساعت‌های پرت که خورده کارها را انجام می‌دهم. می‌ماند غذا پختن و این قبیل کارها که یک ساعت قبل و بعد هروعده برایش کافی است. بقیه روز هم در اختیار خودم باشم و کارهایی که شبیه چاه ویل می‌مانند و هیچ وقت به ته نمی‌رسند. اما معمولا همه چیز آنقدر کثیف بنظر می‌رسد که جز با سابیدن زیاد تمیز نمی‌شود. هر لکه آب شبیه لکه جوهر می‌شود. باید فوری خشک و رفع و رجو شود وگرنه کل خانه را آلوده می‌کند. انگار با تمیزی خانه و طعم غذایم قرار است شایستگی‌ام برای حکومت سنجیده و قضاوت شود.

کارهای خودم، اولویت‌های همیشگی، لپ‌تابم، آن گوشه خانه به نازلترین مرتبه رسیده‌اند. تنها بعد از دولا و راست شدن‌های متعدد و جارو و دستمال کشیدن است که احساس می‌کنم می‌توانم در گوشه‌ای از خانه بنشینم و نتیجه را تماشا کنم. از دیدن قلمروی بی عیب و نقص خوم لذت می‌برم. اما این لذت طولی نمی‌کشد که «بتی فریدان»* با «رمز و راز زنانه»اش سراغم می‌آید و درگیری شروع می‌شود. حرف‌ها و استدلال‌های کشدارم با مامان یادم می‌افتد. اما همه آن حرف‌ها بچگانه و بی‌مایه بنظر می‌رسند. یک حاکم دوست ندارد در قلمرواش خدشه‌ای وجود داشته باشد که شایستگی او را زیر سوال ببرد. اداره یک چنین قلمرویی، که تازه تدبیر روابط بیرونی و داخلی هم می‌خواهد، هنر به دست آوردن دل و صیقل زدن حرف‌های تیغدار هم می‌خواهد، کار آسانی نیست. حالا بعد از سه روز به مامان حق می‌دهم که دیدن لکه‌های کوچک را هم تاب نیاورد و همیشه نگران جزئی‌ترین شکستگی‌ها باشد. چه شکستگی ظروف و چه ترک‌های ریز دل اعضای خانواده. او می‌خواهد خانه همه‌جوره مطلوب ساکنانش باشد. گاهی خیال می‌کنم خانه‌داری مخففی از «خانواده‌داری» بوده که ما آدم‌های مثلا منطقی اینهمه تقلیلش داده‌ایم.

*بتی فریدان نویسنده و فمنیست آمریکایی است که در کتاب رمز و راز زنانه از «مشکل بدون نام» زنان طبقه متوسط حرف می‌زند. بنظر او رسانه توان خود را صرف خانه‌نشینی و فرزندآوری زنان و دورکردن آنها از رقابت‌های شغلی می‌کند.


منتشر شده در مجله ادبی الف‌یا

  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

غمخوار

دوشنبه/ ۷ فروردين ۱۳۹۶

"ام صفا" عادت داشت. مثل بقیه خادمان حرمین شریفین، عادت داشت که کسی دستش را سفت بگیرد و بگوید "توروخدا برام دعا کنید"، یا تقلا کند با عربی دست و پا شکسته‌ای حرفهای بیشتر و مهمتری را به او بگوید و التماس دعای بیشتری کند. ما اما عادت نداشتیم، اقلا من یکی که نه عادت و نه چنین توقعی داشتم، که وقتی من هم دست روی شانه‌اش گذاشتم و خواستم جملات مشابهی را تکرار کنم او محکم دستم را بگیرد و پا‌به‌پای من گریه کند. از دیدن گریه‌ی همدیگر بارش اشکهایمان شدت می‌گرفت. انگار کل تاریخ را باهم راه آمده بودیم و خاطرات و دردهای مشترکی داشتیم. تفاوت‌هایمان رنگ باخته بود. او همسن مادربزرگ من بود و من تازه ۲۴ را رد کرده بودم. او به عمرش پایش را از عراق بیرون نگذاشته بود و من ساعتها در فرودگاه در جوار بوی تند سیگار و همهمه‌های زیاد نشسته بودم تا به همانجایی برسم که او بود.

ام صفا گفت و من گریه کردم، من گفتم و او گریه کرد. تصوری از غصه‌ای که آنچنان بخاطرش مستاصل بودم نداشت. مثل بقیه، حتما حدس میزد مریضی دارم و شفا می‌خواهم. یا دردم از جنس بقیه مشکلات ریز و درشتی است که حتما آنها بهتر در جریانش بودند. حتی چیزی نپرسید. حرفهای خودش را زد. انگار که مطمئن باشد هر دردی هم که باشد، دوایش دقیقا همان‌جاست. چشم به سوی قبه می‌چرخاند و دعا می‌کرد. دلداری‌ام می‌داد. همه توانش را گذاشته بود پای دلداری دادن من. روزهایی که خودم غمخوار دیگران می‌شوم به او فکر می‌کنم، به توان او برای به دوش کشیدن غم زائران. به همه زائران آنطور دل به دل می‌داد؟ خسته نمی‌شد؟ ما از به دوش کشیدن غم‌های خودمان هم خسته می‌شویم.

ام صفا پیامبر نبود که از آینده خبر بدهد. پیشگو هم نبود. شبیه آدم‌های عجیب و غریب دیگر هم نبود. اما دلم می‌خواست باور کنم هرچه می‌گوید، زود محقق می‌شود.

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۹
  • ساجده ابراهیمی

هوا را از من بگیرید، ارزش را نه!

دوشنبه/ ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

یکی از کابوس های چندسال پیش بود. از آن‌هایی که طعم گس آن با ریز به ریز وقایع در خاطر می‌ماند. هرطور به قضیه نگاه میکنم آنهمه دیالوگ‌ و طراحی صحنه نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما یک کارگردان خیلی موذی نشسته بود و برای خلق آن اثر وحشتناک وقت گذاشته بود و ترتیب و توالی همه وقایع را کلی پس و پیش کرده بود تا چنین شاهکار دهشت انگیزی را خوب از آب دربیاورد.

گمانم همان روزهایی بود که کتاب "ژرفای زن بودن" را میخواندم و خیلی جدی در کتاب فرو رفته بودم و میخواستم خودم را از جایی که بودم بیرون بکشم.

لوکیشن یکی از نقاشی‌های قرن۱۸ میلادی بود. نقاشی ای که نمیدانم کی دیده بودم از انقلاب فرانسه و اعدام لویی شانزدهم به دست انقلابیون. یک همچه صحنه ای بود که آدم‌ها توی صف منتظر مانده بودند تا حکم گیوتین بر آنها اجرا شود با این تفاوت که در خواب من به جای گیوتین طناب دار گذاشته بودند. قرار بود "همه ی آدم‌ها" اعدام شوند. به گناهی ناشناخته. یا شاید به گناه آدم ول معطل و به دردنخور بودن یا خلاصه هرچه بود دلیلی جز بی خاصیتی نداشت که آنهمه آدم را یکجا باهم دار بزنند. همه هم خیلی جدی و بدون بی قراری توی صف ایستاده بودند تا آن حکم برایشان اجرا شود. همه آدم‌هایی که میشناختم آنجا بودند. در یک دشت وسیع و بی هویت. انگار که همه‌مان باهم در یک جرم شریک بوده‌ایم.بعضی آدم‌ها اما بی قراری میکردند. و از اینجا بود که بتمن قضیه که من باشم، ظهور کرد. آدم‌هایی که از من در صف جلوتر بودند و نق میزدند را جای خودم میفرستادم تا اقلا با تاخیر بیشتری اعدام شوند! همینقدر فداکار و ایثارگر! عجیبتر این بود که _مثل بیداری_ از کار خودم لذت میبردم. از اینکه به بهای شادی اندک دل دیگران خودم را هر لحظه بیشتر به دهان مرگ نزدیک میکردم لذت میبردم.

حالا چندسال است هروقت یاد آن خواب می افتم بیشتر از خودم بدم می آید. دقیقا کِی بود که شادکردن و بدست آوردن رضایت دیگران آنقدر ارزش شد که بحاطرش دست به فداکاری هایی اینچنین احمقانه زدیم؟ و هی فکر کردیم حتما در ازای آن ثواب هم اگر‌نباشد، رضایت باطنی باید بدست بیاوریم. چه کسی این گزاره‌ها را در مغزمان فرو کرد که "بخاطر دیگران خودت را بکش"؟

مساله من فداکاری نیست. "ارزش بودن آن در حد افراط و مقدم داشتن آن بر همه اصول اخلاقی دیگر" است. اگر فداکاری اصل اخلاقی است، آرامش اعصاب خود، لذت بردن از جایگاه خود بدون عذاب وجدان داشتن از اینکه حق دیگری را غصب و تملک کرده ای، بدون فکر به اینکه "میتوانی این لحظه را با دیگران هم شریک شوی" اصل اخلاقی است که در هیچ کدام نهادها، کتاب‌ها و مراکز آموزشی به ما نگفته‌اند. نتیجه‌اش؟ برای مرگ هم خودمان را جلو می اندازیم. آدم‌هایی که به عقب صف میرفتند از فداکاری من شاد میشدند و یا قدردان بودند؟ هرگز! تنها فرصت بیشتری برای نق زدن پیدا میکردند.

  • ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۹
  • ساجده ابراهیمی