خارج از کادر
عکسگرفتن یک آیین خاص بود. مثل حالا نبود که خیلیها یک «اس ال آر» داشتهباشند و هرجا رسیدند تندتند شات بزنند. قبلش یک پروسه آمادگی داشت که شامل خرید حلقه فیلم ۲۴تایی یا ۳۶ تایی و در صورت نیاز خیلی جدی، ۴۸ تایی بود. موقع عکسگرفتن که میرسید همه باید آماده میشدند تا عکس بخاطر یک بیملاحظگی هدر نرود. بعد به نقطه معلومی زل زده و چندثانیه از پلکزدن خودداری میکردند. فاصله کانونی دوربین ثابت بود و همین، امکان زوم کردن را منتفی میکرد. پس باید عکاس فاصلهاش را جوری تنظیم میکرد که همه داخل کادر جا بشوند و بقیه هم خودشان را زورچپان در آن قاب مستطیلی جا میدادند. نگاهها معمولا خشک و جدی بود. انگار میخواستند چیزی را از داخل دوربین کشف کنند.
عکسهای بهتر از آنِ آدمهای خلاقی بود که ژستی متفاوت داشتند و یا لبخند را از روی بیننده دریغ نکردهبودند. بعد از گرفتن عکس تازه قسمت هیجان انگیز انتظار برای چاپ شدن آن شروع میشد. بعد از دیدن عکس آماده، گاهی دمق میشدیم که جایی پلک زدهبودیم، دستمان تکان خورده، صورتمان پشت بقیه قایم شدهبود، توی کادر جا نشدهبودیم و عکاس در نهایت بدجنسی ما را از عکس انداختهبود یا اصلا کلههایمان از تصویر قطع شدهبود.. امکانش بود که به کل عکسها سوخته و خاطرات تصویری ما از یک اتفاق، شیفت دیلیت شده باشد. هیجان بیشتر ماجرا برای وقتی بود که سعی میکردیم از روی نگاتیوها عکس و آدمها را حدس بزنیم. عکس تکنفره و پورترههای آنچنانی معنایی نداشت. این قبیل کارها با آن دوربینهای ساده، لوسبازی به حساب میآمد و متعلق به آدمهایی بود که میتوانستند برای اینجور عکسهای آتلیهای پول بیشتری خرج کنند. ما همه سوسیالیستوار، در مقابل دوربین جمع میشدیم. انگار یکجور رسم و عرف بود که بزرگترهای مجلس حتما در عکس حضور داشتهباشند. حتی اگر خیلی غریبه و با بقیه حاضرین بینسبت باشند. از همین خاطر بود که در آلبومهای قدیمی لابلای عکسهای دستهجمعی، آدمهایی بهچشم میخورند که هیچکس آنها را نمیشناسد. این احتمال در عکسهای متعلق به عروسی و یا مهمانیهای بزرگ مثل ولیمه، بیشتر است.
من به قصه آن آدمها زیاد فکر کردهام: آشنایی دور که بنا به معذوریت دعوت را قبول کرده و به جایی رفته که فقط صاحب مجلس او را میشناخته است. موقع عکسگرفتن از او خواستهاند که جایی برای خودش در کادر دست و پا کند و بعد از مراسم هم رفته که رفته، هیچوقت سراغ عکس را نگرفته و کسی هم آنقدر به فکرش نبوده که عکس را برایش بفرستد. بیست سال بعد این عکس در مهمانی دیگری دیدهمیشود و همه سراغ از اسم و رسم او میگیرند ولی کسی او را نمیشناسد و حتی نمیداند مناسبت حضورش در آنجا چه بودهاست. با آن حلقههای محدود، هر شات دوربین به معنی پرداخت یک هزینه بود و بزرگترها لزومی نمیدیدند که این هزینه را بهتنهایی برای یک بچه خرج کنند. پس سهم بچهها از عکس تا وقتی که به سن قابل قبولی میرسیدند خیلی کم بود. خیلی جاها مثل موجودات اضافهای با آنها برخورد میشد. در بسیاری از عکسهای آلبوم خانه بابابزرگ تنها قسمتی از سر بچهها پیداست و پرواضح است که نحوه چیدمان آنها در کادر به عمد طوری بوده که کمترین فضا را در عکس اشغال کنند.
عروسی عمه کوچیکه پنج سالم بود. خودم را کشتم، پا بر زمین کوبیدم و التماسشان کردم که بگذارند خودم تنهایی با عروس بایستم و عکس بیندازم. کوتاه نمیآمدند. این خواسته بنظرشان زیادی بزرگتر از سن و جایگاهم بود. تنها وقتی به این کار رضایت دادند_آنهم به بیرحمانهترین شکلِ ممکن_ که سیل اشک و صدای بلند عربده داشت کل عروسی را خراب میکرد. از قضا پسری همسن من و از اقوام دیگر عروس هم، چنین خواستهای داشت و بزرگترها طی یک شور به این نتیجه رسیدند که هردوی ما مشترکا با عروس عکسی داشتهباشیم. ما هم مظلومانه حضور مزاحم دیگر را پذیرفتیم و زود اشکهایمان را پاک کردیم، هرکدام یک طرف عروس ایستادیم و بعدش هم شات! انگار لبخند فاتحان جنگ جهانی دوم در آن عکس بر لب هردوی ما نشستهاست. عروسی دختر همان عمه، یکی دوسال قبل بود. کمتر بچهای به داشتن عکس با عروس، آنهم با دوربین با کیفیت من که لنز وایدش با گشاده رویی بهشان لبخند میزد، اعتنایی میکرد. هرکدام خود یا مادرشان گوشی باکیفیتی داشتند که بدون التماس و راه انداختن سیل اشک میتوانستند چندین عکس باعروس یا بیعروس داشتهباشند و این عکسها اسباب فقط چند لحظه سرگرمیشان را فراهم میکرد. اما عکس سه نفره ما با عروس بعد از بیست و اندی سال هنوز تازه و جذاب است. مثل غنیمت جنگی میماند. لذت بدست آوردنش هرگز کم نمیشود.
منتشر شده در مجله ادبی الفیا
- ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۸