یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱

سه شنبه/ ۲۰ دی ۱۴۰۱

صورتم را محکم گرفته بودم که گریه نکنم. چشمانم گر گرفته بود و داغی‌شان را میفهمیدم. توی آن سیلاب آبی که توی سر و دماغم در جریان بود، همین اشک را کم داشتم تا دیگر کارم تمام شود. پشت فرمان بودم و به کلاس میرفتم و از روی خودآزاری بود لابد که «من زاده‌ی مهاجرتم» را گوش میدادم. آنچه صدام با جوان‌های خودش و جوان‌های ما کرده بود را چه جیزی، چه فلسفه‌ای میتوانست تبیین کند؟ گو اینکه خدا با خلق صدام خواسته نشان بدهد که شر الی النهایه است و هیچ پایانی برایش نمیتوان متصور شد. حتمی بودند آدمهای دیگری در جاهای دیگری که همانند صدام ستم کرده بودند و خون ریخته بودند. اما من صدام را میشناختم. من رنجی که صدام به مردمانم تحمیل کرده بود را دیده بودم. توی چشم هایشان. توی تنهایی شان بر سر مزار فرزندان شهیدشان. توی سیم‌پیچ‌های بسته دور دست غواص‌های کربلای ۴ دیده بودم. به راستی که صدام جز اینکه در خون غرق شود و هرگز توان نفس کشیدن نیابد، عذاب دیگری میتواند داشته باشد؟

من زاده‌ی مهاجرتم، داستان خانواده‌ای کرد است. ساکن بغداد بودند و صدام همه را به ایران برگرداند. خانواده‌ای ثروتمند و تاجر که با دست خالی و یک لا قبا لباس تنشان راهی ایران شدند و از آن همه مالی که داشتند، هیچ برایشان نماند. اما داستان به تبعید ختم نمیشود. حبس پسری جوان از خانواده و دوری دخنری دیگر از آنها ماجرا را دراماتیک‌تر میکند و وقتی پسر نوجوان و لوس خانواده برای سیر کردن شکم خانواده‌اش مجبور میشود ساعتها کارگری و باربری کند در ظل گرما و تیع زمستان، همه چیز عمگنانه‌تر میشود. 

پادکست از پسر تاجر سوری آواره در ایران میگفت و من توی صورتم میزدم که گریه نکنم. برای آن پسر، برای عالیه و دخترانش که هنوز تیزی مردمک چشمانشان دلم را زخم میکند. برای غالیه‌ای که با دمپایی پلاستیکی به پا و یک لا قبا لباس تنش، دست دخترش و دختر خواهرش را گرفته بود و فرار کرده بود. از ادلب به لبنان و خدا میداند که این راه را با چه ترس و سختی و خستگی‌ای طی کرده بود. عالیه ۳۵ ساله بود و ۵۵ ساله میزد. این بلایی بود که جنگ بر سر آدمها می‌آورد و در روزهایی که مردم کشورم دم از جنگ و تسخیر کشور به دست آمریکا میزنند، دلم میخواهد تنها تصویری از عالیه و دخترکانش نشان همه بدهم.

  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱

پنجشنبه/ ۱۵ دی ۱۴۰۱

هفتمی‌ها توی راهرو‌ میگویند «خانوم توروخدا برامون دعا کن». میگویم «نگران نباشید. خوب می‌دید امتحانتون رو» و می‌دانم حرفم از جنس هباء منثورا است. بیهوده و بی‌وزن. آخر این معلمی که از کتاب و قصه حرف میزند چه میداند امتحان زیست چقدر سخت است؟ 

هشتمی‌ها سر کلاس می‌پرسند «خانوم شما زیستتون خوب بود؟». زیر ماسک خنده‌ام می‌گیرد و مکث می‌کنم. خوب بود؟ نه. راستش را بگویم؟ نه خب لازم نیست. میگویم بچه‌ها کلا مهم نیست. خوب امتحان بدید اما بابت نمره نگران نباشید. زندگی کنید. می‌دانم این حرف هم دردی ازشان دوا نمی‌کند. اقلا، استرس امتحان زیست را دوا نمی‌کند. 

نهمی‌ها می‌گویند «خسته‌ایم از امتحان‌ها و مدرسه مسافرت را هم کنسل کرده.» میگویم «غر نزنید. به جاش قبول کنید تو زندگی همیشه ابهام‌هایی هست که نمیتونیم کاریشون کنیم.» و عصر روز جمعه‌ی پاییزی را به یاد می‌آورم که روی نیمکت سنگی پارک دراز کشیده و سر روی پای هستی گذاشته بودم. از لابلای برگ درخت‌ها آفتاب را نگاه میکردم و هستی این را میگفت. میگفت «باید قبول کنی همیشه تو زندگی ابهام‌هایی هست که هیچوقت ازشون سر در نمیاری.» 

چقدر گذشته بود از آن روز پاییزی تا این روز برفی، که این جمله چنین درونم نهادینه شود که به عنوان نصیحت به بچه‌هایی بگویمش که پاره‌ای ‌از جانم شده‌اند؟

کاش می‌توانستم توی این روز برفی بنشینم و نامه‌ای بلندبالا بنویسم برای او که مرا در برابر پذیرش ابهام چنین صبور کرد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۵:۳۹
  • ساجده ابراهیمی

برای شاملو

يكشنبه/ ۴ دی ۱۴۰۱

شاملو گفته بود هرگز کسی چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشسته‌ام. من در دنیای شعر بیگانه‌ام. گاهی به فراخور حالی، به مناسبت فالی و به قصد پرواز خیالی سرک کشیده‌ام به دنیای کلمه‌های موزون. بیشتر آنهایی که حتی غم را طربناک کرده‌اند و آنهایی که با همین دو حرف بندی ساخته‌اند و پابند خودشان کرده‌اندم. هیچوقت شعری نگفته‌ام و حتی از خلق نثر مسجع هم عاجز بوده‌ام. اما اگر راه گم شدن در پیش گرفته‌ام، خودم را نه در هفت شهر عشق عطار و نه در بوستان و نه در مثنوی پیدا نکرده‌ام. بلکه خود را میان کلمات سردی که از دهان گرم اخوان بیرون آمده یافته‌ام وقتی میخواند: ما راویان قصه‌های رفته از یادیم و قصه‌های ریز و درشت سال‌های جوانی‌ام را مرور کرده‌ام. من در آستانه‌ی زمستان سرد فروغ نشسته‌ام. هر صبح که به خیالم با شلاق‌های سرمایه‌داری از خواب برخاسته و پا در خیابان گذاشته‌ام: کدام قله؟ کدام اوج؟ به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب؟ من پا به پای فروغ در وهم سبز او فرو رفته‌ام. در روزهای سرد بی خدایی با او همراه شده‌ام که خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است و آه ای صدای زندانی. آیا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ دمی با براهنی همراه شده‌ام که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید و وقتی چون خودش از امید دست کشیده‌ام، با او همصدا شده‌ام که شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد. همین تعبیر براهنی را وام گرفته بودم وقتی پس از زخم زدن‌های زیاد به دیگران، خود را گرگی زخمی توصیف کرده بودم که زخم‌هایش را در خفا لیس می‌زند. اگر در کلمات دیگران خود گمشده‌ام را یافته‌ام، در میان کلمات شاملو گم شده‌ام. کلماتی که بوی دود میدهند و وقتی به میانشان میروم گویی در اتاقی گرفته و تنگم، عودی آتش زده‌اند و در و پنجره‌ها را بسته‌اند. آن اتاق تنگ و بسته همدم روزهای زیادی از زندگانی‌ام بوده. وقتی عاشق شده‌ام و خوانده‌ام: من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. وقتی برای معشوقی خوانده‌ام: به تو سلام میکنم. کنار تو می نشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا میشود. وقتی نیمه شبی بیخواب شده‌ام از یأس و نومیدی و دریافته‌ام که تنها راه نجات در نومیدی است و خوانده‌ام: من بانگ برکشیدم از آستان یأس: آه ای یقین یافته، بازت نمینهم. من در اتاق گرم و گرفته‌ی شاملو بوده‌ام که معنای قله‌ی جل جتا را فهمیده‌ام. وقتی پس از شرح آنچه بر من رفت برای دوستی، میان گریه خندیده‌ام و خوانده‌ام: آنک من که سرگردانی‌هایم را همه، تا بدین قله‌ی جل جتا پیموده‌ام. در اتاق دود گرفته‌ی شاملو، از کنج خاک گرفته‌ای امید را برداشته‌ام برای این روزهایم: احساس میکنم در هر رگم به هر تپش قلب من کنون، بیدار باش قافله‌ای میزند جرس. به سبک خودش میگویم، هرگز کسی چنین به ناامیدی مبتلا نشد که من امیدوار شده‌ام.

  • ۰۴ دی ۰۱ ، ۱۰:۵۴
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 21 آذر 1401

دوشنبه/ ۲۱ آذر ۱۴۰۱

سانتاگ در بیماری به مثابه استعاره میگوید سرطان در تاریخ ادبیات همیشه نمادی از تسخیر تن به دست نیروهای شیطانی بوده است. تصاویر و نقاشی‌های اسطوره‌ای از سرطان هم همین را تایید میکنند. تنی مچاله که به دست اهریمن افتاده، پرتکرارترین تصویر از سرطان است. با این وصف تن سرطان زده باید با مدد نیرویی به جز شیمی درمانی سلامت یابد و احتمالا آن نیرو، ایمان است. این را بی‌انصافی میدانم که دوام سرطان را نشانی از بی‌ایمانی بگیرم. چه آنکه اینها همه ساخته و پرداخته‌ی ذهن‌های بیمار و جان‌های سرحالی است که در توجیه شر و رنج به قدر خود کوشیده‌اند و تفاسیری شاعرانه از آن ارائه داده‌اند.

فاطمه‌ی علی حسین مرده است. خبر کوتاه بود. مانند تاثیری که این واقعه بر آدم‌های اطراف فاطمه گذاشته است. نقل دهان‌های زیادی نمیشود و اگر بشود هم تاثری برنمی‌انگیزد. احتمالا بجز مادر و مادربزرگم و چندنفری دیگر از خانواده مادرم، کسی برای او حتی حسرتی هم نخورده است. این را به گواه حرف مادربزرگ میگویم که گفته بود غریب ترین تشییع جنازه عمرش را دیده است و تک و توکی آدم به مراسم تشییع فاطمه آمده‌اند و بعد هم هرکس به خانه خود رفته. گویی دیوانگان آنچنان معصومند که نیازی به مجالس ختم و دعاهای بعد از آن و خیرات هفتگی ندارند. بله، فاطمه دیوانه بود به تعابیر ده نشین‌ها و نیازمند درمان اعصاب بود به تعبیر تهران نشین‌ها. آنچه فاطمه از سر گذرانده بود احتمالا کمتر آدمی میتوانست سالم از آن بیرون بیاید. مرگ خواهری باردار به دست شوهر، خودسوزی خواهری دیگر در تنور خانه‌ی پدر و دیوانگی مادر و اعتراف به کشتن همان خواهر و بعد به دار کشیدن خود. و پدری که همیشه فقط ناظر بود و اگر دستش میرسید کتک میزد. فاطمه از این روزها گذشته بود. اما خانه دیگر جای او نبود و بیشتر از آن خانه‌ی کاهگل و آجری، با تیمارستان مانوس شده بود. روزهای مرخصی‌اش را در دهات میگذراند. بیشتر در خانه مادربزرگم. دیوانه‌ی از قفس رها شده‌ای بود که کمتر کسی حاضر به پذیرایی‌اش بود و این قسمت خوب ماجرا بود. پسرها و دخترهایی بودند که پشت سر او راه بیفتند و دیوانه و خل و چل بارانش کنند. همین موقع‌ها ازدواج کرد با مردی که سالها کسی او را ندیده بود و میگفتند معتاد است و فاطمه میگفت رفته تهران کار کند و پولدار شود. در عالم او همه چیز توجیه پذیر بود. حتی غیبت چندساله‌ی شوهر و کتک‌های پدر و پرداخت نکردن پول تیمارستان از طرف برادر و آوارگی‌هایش. دو سال بعد فاطمه با بچه‌اش آمد. مریم. عقب افتاده‌ای رنجور که میگفت یک ساله است و سه ماهه بیشتر نیمخورد. مریم به بهزیستی داده شد. چه کسی داد؟ نمیدانم. فاطمه هم نمیدانست. میدانستم که این آخری‌ها سراغ مریمش را میگیرد. علی حسین مرد و خانه‌شان خراب شد و فاطمه اگر هم تیمارستان نبود جایی برای ماندن نداشت. آخرین بار خانه مادربزرگ دیده بودمش. پیر و بی‌دندان و چاق. خیلی چاق.

دیوانگی که کسی را نمیکشد. فاطمه حین عمل جراحی معده‌اش مرده است. سرطان معده داشته و همین اواخر فهمیده بود و تن به حرف دکتر سپرده چون دلسوز دیگری نداشته و بعد به هوش نیامده. چند روز است تلاش میکنم به روش اسطوره‌سازها به ماجرا بنگرم. آنگونه که بگویم نه تنها تن فاطمه بلکه خانواده‌ی او سرطان زده بودند. آیا این کاربرد سرطان غیراخلاقی است؟ احتمالا بله. اما واژگانم یخ زده اند و هرچه مغزم را ماساز میدهم هیچ واژه‌ی جایگزینی پیدا نمیکنم.

  • ۲۱ آذر ۰۱ ، ۰۹:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 14 آذر 1401

دوشنبه/ ۱۴ آذر ۱۴۰۱

پسره بخاطر هیکلش چشمم را گرفته بود. نه اینکه هیکل عجیبی داشته باشد. چهارشانه بود و از زیرِ پیراهن تمیز و اتوشده اما قدیمی و سنگ‌شور شده‌اش میشد سفتی عضلاتش را و ورزشکار بودنش را فهمید. روی پله برقی خروجی مترو صدر جلویم ایستاده بود و از رنگ پوستش و مدل موهایش فکر میکردم چقدر شبیه داداش است. واقعا هم بود. به همان بلندی و لاغری و محکمی. نگاهم سرید روی کیفش. کیف قدیمی برزنتی اما تمیزی بود و گوشه و کنارش کمی نخ نما شده بودند. با دست چپ محکم گرفته بودش. نگاهم سرید روی دستش. پینه بسته بود. روی دست لاغر و سیاهش پینه بسته بود و دسته‌ی کیف را توی دستش جابجا میکرد. حتما از شهرستان برای کار آمده. اولین فکری بود که به سرم زد. از شهرستان هم اگر نیامده بود، از جایی دور، از حاشیه آمده بود. لعنت به این کلمه‌ی حاشیه که توی همه چیز خودش را نشانم میدهد. سردی هوا که کمی پیچید توی بدنم، شوکه شدم. دوباره بالا و پایین پسره را نگاه کردم. با یک لا پیراهن نازک که آنقدر شسته شده بود دیگر نای مقاومت نداشت، توی این هوا چه میکرد؟ سردش نمیشد؟ دوباره وراندازش کردم. کاپشن توی دستش نبود. کیفش هم نازک تر از آن بود که تویش کاپشن یا لباس گرمتری جا گرفته باشد. زبانم را گاز گرفتم و لبم را محکمتر فشار دادم تا چیزی نگویم. گیرم که بگویم. چه فایده؟ بگویم «سردت نمیشود؟» جوابش را نمیدانستم؟ سردش که میشد و احتمالا آنقدری عزت نفس داشت که نه بگوید و حتما حرف من هم رنگ تحقیر داشت. دوباره زل زدم به پیراهنش. نازک بود. چشمم رفت روی گردنش که کمی سوخته بود و دور گردنش تمیز بود و احتمالا برای پیدا کردن کار یا انجام کاری اداری میرفت. از جایی دور آمده بود حتما. به خروجی مترو که نزدیک شدیم چند نفر جیغ کشیدند «برف میاااااد» و من دلم لرزید. پسره هم بیرون را نگاه کرد و نیمرخش را دیدم. بیست و چند ساله. احتمالا مذهبی بخاطر ته ریشش. مرد دیگری همراهش بود و توی خیابان از همراهی‌شان فهمیدم. مرد میانسال بود و کیفی که دست گرفته بود رنگ حاشیه داشت. کاپشن آویزان و رنگ و رو رفته‌ای داشت و کلاهی بافتنی. توی پیاده رو ماندند و من پا تند کردم. از مقابل فروشگاه پلو و رالف لورن گذشتم. آنجا که آدم‌ها شیک بودند و از فروشنده‌هایشان بخاطر آنهمه شیک بودن خجالت میکشیدم و احتمالا پسره هم میکشید. به این خیابان و کوچه پس کوچه‌هایش عادت کرده بودم. اما بوی تحقیر میدادند و رنگ تحقیر داشتند. آنهمه شیک و دسترس ناپذیر بودن مانعم میشد که حتی به دکورشان نگاه کنم. برای من نبودند و چیزی که برای من نبود دیدن نداشت. برف تند شده بود و سرد بود و بنز و بی‌ام‌و ها محتاط نبودند و بی‌اعتنا به انبوه آب جاری رو زمین، گاز میدادند و فکر نمیکردند شاید کسی تنها لباسش را آبرومندانه‌تر کرده تا چند ساعتی کارش پیش برود.  

  • ۱۴ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

چهارشنبه 9 آذر 1401

چهارشنبه/ ۹ آذر ۱۴۰۱

همه‌ی دیروز با خودم تکرار کرده بودم که «کن لما لاترجوا ارجی منک لما ترجوا» و بازی ایران و ولز را مصداق واقعی‌اش میدانستم. دفعه‌ی اول نبود. بارها در میانه‌ی کارهای نشدنی و دشوار، همانی که فکرش را نمیکردم، به کمکم آمده بود یا از جایی که قطع امید کرده بودم گشایشی رسیده بود. جمعه، روز بازی ایران و ولز هم همین بود. در ناامیدی مطلق بودم. حتی اندکی امیدواری نداشتم. اوضاع به باورم خراب بود. تیم روحیه نداشت. بازی قبلی را بدجوری باخته بودیم و پمپاژ نفرت به تیم ملی بالا گرفته بود. اما همان دقایق اضافه، آنجا که دیگر کار را از دست رفته میدانستم، گل زده بود و شاید برای اولین بار در زندگی‌ام بود که چنان جیغ‌های بلندی کشیدم.

صبح را با پادکست «بین سطور» حسین باستانی شروع کردم. اپیزود انسانیت زدایی از اعدامی. باستانی در تقبیح چیزی میگفت که خودش در رسانه‌اش دنبال میکرد. یکی یکی برمیشمرد؛ اسم آنهایی که به جرم جاسوسی، قتل، محاربه و هرچه علیه امنیت کشور، اعدام شده بودند. میگفت هرکه جمهوری اسلامی «دار زد»، محکوم به چیزی بود که پس از دستگیزی یا اعدامش اتفاق افتاده بود. دروغ و نامستند بودن احکام اعدامی‌ها، اصل حرف باستانی بود و خودش برای همین روایت، همین روش را انتخاب کرده بود. غرض ورزی او که برایم روشن بود. آنچه مرا گزید، اسم حاج قاسم در میان حرفهایش بود. صدایش را میشنیدم، اما حواسم جای دیگری بود. رفته بودم دی 98، به آن یک هفته‌ی لعنتی. از کی شنیده بودم که گفت مسئولان نظام بابت تشییع حاج قاسم خیلی مغرور شدند. خدا هواپیما را گذاشت توی کاسه‌شان. نمیخواستم و نمیتوانستم حرفش را بپذیرم. کوچکتر از آن بودم که سر از حساب و کتاب خدا دربیاورم و چنین چیزهایی را به او نسبت بدهم. اما امروز صبح همان حرف آمده بود توی سرم و دیروز هم توی توییتر خوانده بودم که «هرجا امید داشتیم ناامید شدیم». دیشب ناامید نشدم. ماجرا را در سطح رویارویی تمام حق با تمام باطل نمیدیدم. حتی صدای خوشحالی همسایه‌های روبرویی هم اذیتم نکرد. فقط در فکر بچه‌های مدرسه بودم که دیشب در مدرسه مانده بودند که فوتبال را دسته جمعی ببینند. میتوانستم چهره‌ی ناامیدشان را تصور کنم. نمیدانستم روز بعد که آنها را خواهم دید چطور برایشان از روایت موفقیت و امیدواری بگویم که طعم این ناامیدی در جانشان ماندگار نشود.

  • ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۱:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

سه شنبه، هشتم آذر 140۱

سه شنبه/ ۸ آذر ۱۴۰۱

تجربه چاقی از آن تجربه‌هایی بود که گمان میکردم هیچوقت به سراغش نخواهم رفت و آن هم سراغ من نخواهد آمد. اما خب، تجربه‌ها منتظر قبول یا رد نمی‌مانند. خودشان را تحمیل میکنند و ناگزیری زندگی با آن را یاد بگیری و آنجور که سانتی مانتالیست‌ها میگویند، باید با خودت به صلح برسی. دو هفته پیش مقاومتم شکست. مقاومتم درنرابر به رسمیت شناختن اینکه چاقم و باید زندگی با آن را بیاموزم. هیچکدام شلوارهایم اندازه نبودند. مانتوها و حتی کفش‌هایم. اما تلخی تجربه در همین «ناکارآمد شدن خواستنی‌ها» خلاصه نشد. روزی که چند ساعت مغازه‌ها را زیر و رو کردم تا شلواری مناسب سایزم پیدا کنم و نکردم، شبیه آدم سیلی خورده‌ای بودم که نمیدانست به شوخی خورده یا جدی. اما جدی بود و اعلام جنگ جدی، پاسخ جدی لازم داشت.

روزی که کانال چاقآسودگیِ بهار را دنبال کردم، خواندن تجارب آدم‌های چاق برایم جالب نبود. بهار چاقی را در یک اضافه وزن و ناتوانی پوشیدن لباسهای قشنگ خلاصه نکرده بود. نگاه «دیگری» به چاقی خلاصه شده در «بامزه و دوست داشتنی» نبود. از فتیش‌ها و استعاره‌ها و حسرت‌ها و خرده پرخاشگری‌های روزمره درباره‌ی چاقی مینوشت. من آدم چاقی در نزدیکی‌ام داشتم. روی اینکه «چاق» خطاب شود حساس بود. همینطور روی هرچیزی که به بهانه‌ی چاقی‌اش به او توصیه میشد. یک بار یک اپیزود رادیو مرز درباره‌ی چاقی را برایش فرستادم. پاسخش، یک هفته سکوت و قهر بود.

چاقی برای من از همان اول با اعلام جنگ شروع شد. پس بیراه نیست اگر تنم را میانه‌ی میدان جنگی ببینم که بین روح و روانم و تغییرات هورمونی و شیمایی برپاست. این حیث از تنانگی برایم شگفت‌آور است. گویی تن، نقطه‌ی مرزی است و همیشه بر سر از آنِ خود کردنش دعواست. ویسنی‌یک نمایشنامه‌ای دارد به نام «پیکر زن همچون میدان نبرد» و من حالا میتوانم این نبرد بی‌وقفه را در تنم ببینم. اول با ورم شروع شد و بعد اشک ریزی. چشمانم متورم بود و حساس به نور و هر لحظه آماده بود برای چیزی گریه کند. ورم از دستهایم بالا آمد. یا شاید اولین نشانه بود که انگشترهایم را به سختی میپوشیدم و بعد رد شلوارها روی شکمم ماند. اولش شیرین است. هیچوقت اضافه وزن هم نداشته‌ای و حالا کمی تپل میشوی. اما هیولا به جان تنت می‌افتد. درون آن فرو میرود. از درونت تغذیه میکند و فربه میشود و سهم تو ضعف‌های مکرر و به گرده کشیدن وبالی است که هرروز سنگین‌تر میشود. کسی اینجایش را نگفته بود. چاقی منحصر  در سنگین وزنی نیست. سنگینی روح آزاردهنده‌ترش میکند. روحی که نارضایتی اش را و شکستش از هورمونها را در گوش تکرار میکند.

  • ۰۸ آذر ۰۱ ، ۰۹:۲۰
  • ساجده ابراهیمی

از شمیران نو به شمیران

چهارشنبه/ ۱ تیر ۱۴۰۱

اپراتور 190 گفت دوتا داروخانه قرص را دارند؛ یکی خیابان هنگام بود و دیگری سعادت آباد. اولی را انتخاب کردم. نزدیکتر بود و سر راه‌تر. آخرهای خیابان هنگام دور برگردان را باید نپیچیده، به خیابان روبرویی می‌رفتم. تابلوی «شمیران نو» را که دیدم تازه فهمیدم کجا آمده‌ام. تاریخچه‌ی شمیران نو آمیخته‌ای از طنز و فقر بود: دارک کمدی. غالبا زاغه نشین بودند و اوایل دهه پنجاه کمی آنورتر شمیران جمع شدند، هرکس پی کند و خانه‌ای برای خودش سرپا کرد و برای تلافی کردن نامش را گذاشتند «شمیران نو». داستان بچه‌هایی که از شمیران نو به مدرسه‌ی شمیران می‌رفتند هم توی همان ثانیه‌های اول یادم آمد.

ظاهر ماجرا خیلی بد نبود. لااقل برای من که دنبال آدرس بودم تنها تنگی خیابان و بی قاعده بودن رفت و آمدها نظرم را گرفت. دو تا پیچ دیگر کافی بود تا فکر کنم کاش سعادت آباد را انتخاب کرده بودم. آدم‌ها غریبه بودند. انگار در سیاره‌ای دور از زمین زیست خودشان را داشتند. مردها کپه کپه جمع شده، مقابل مغازه‌ها تک و تنها نشسته و سیگار به دست یا توی پیاده رو دراز کشیده. اما همه اینها انقدر بد نبود اگر خانه‌ها هم زشت و بی قواره نبودند. آپارتمان به ندرت پیدا میشد و اگر هم بود سه طبقه‌ای قدیمی. قواره‌ی خانه‌ها بسیار کوچک، درها قدیمی و زنگ زده و نماها غالبا سیمانی یا آجری. کوچه‌ها تنگ، سربالایی و سرپایینی با شیب تند و زباله‌هایی که سر هر کوچه تلنبار شده بود. زباله‌هایی متعلق به روزهای زیاد، آنقدر که کوهی با دامنه وسیع ساخته باشد و انبوهی جانور میان آنها بخزد.

میشد که چشم به روبرو بدوزم و داروخانه را پیدا کنم و چیزی اذیتم نکنم، اگر آن مرد کف به دهان آمده را نمیدیدم. پیرمرد بود. یا جوانی که زود به پیری رسیده بود. اعتیاد سرعتش را زیاد کرده بود. محاسنی داشت بلند، نامرتب و سفید. چشمانش مردمک نداشت. یکپارچه سفید بود و خیره به جایی بالای سرش. کف از دهانش لابلای محاسنش ریخته و روی زمین رسیده بود. زیر پاهایش خون تازه جمع شده بود و تکان‌های شدید بدنش میگفت در حال احتضار است. از خیل جماعتی که اطرافش بودند تنها من میخکوب شده بودم و زنی که مثل آن مرد سریع می‌دوید؛ بدون روسری، سیگار به دست و کوله‌ای بر پشت، با دستانی سیاه که با لحنی خونسرد میگفت: «این بدبخت داره میمیره».

تا متصدی پرحوصله‌ی داروخانه نسخه را بگیرد و ثبت کند و دارو را بدهد، خون خود را خوردم که چرا به اورژانس زنگ نزدم؟ قرص‌ها که به دستم رسید شتاب کردم. مرد هنوز در پیاده رو بود. هنوز در حال احتضار و دختری دیگر ایستاده بالای سرش که به اپراتور اورژانس میگفت «معتاده ولی آدم که هست. باید نیرو بفرستید بیاد» و می‌دانست که نخواهند فرستاد. پا شل کردم. نمیدانم از طمع دیدن جان کندن دیگری بود یا کنجکاوی «آخر چه میشود؟». به جماعت سه نفره‌ی من و دختر و آن زن که نمیخواست هم مسلکش را دم آخری تنها بگذارد، تنها دو مرد اضافه شده بودند، برای خنده. مرد دیگری پشت به همه لبه‌ی جوب نشسته بود، سیگاری میچرخاند و گاه دودش را رو به جمعیت حاضر بیرون میداد. صحنه‌ی مرگ مارمالادوف در جنایت و مکافات مقابل چشمم جان گرفته بود. آمدم حرفی بزنم، زن شلوار پاره شده‌ی مرد را کنار زد. همه‌ی پایش را کرم گرفته بود. خون میچکید و کرم‌ها با ولع میخوردند و پای چندلایه شده را میشکافتند. جیغ خفه‌ای کشیدم. حتی آن روز در تشریح پزشک قانونی هم چنین خوف نکرده بودم. همه‌ی سربالایی را تا ماشین دویدم. صدای اذان از مسجد همان خیابان می‌آمد و زیر آفتاب بی‌رحم ساعت یک ظهر ذوب میشدم.

از کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ و بی انتهای شمیران نو به سختی راهی به بیرون از آن سیاره پیدا کردم. مقصد بعدی‌ام خود شمیران بود. شمیران قدیمی که اصالت داشت و دیگران از آنها لجشان میگرفت. جایی در خیابان فرشته، آنجا که سایه‌ی چنار داشت و کوچه‌هایش اگرچه تنگ بود، آدم‌هایش مهربان و خوشبو بودند و کسی کنار خیابان در حال جان کندن نبود و اگر بود، اورژانس برای رسیدن به او تعلل نمیکرد.

مامان گفت: «وقتی رفتی خیابان فرشته، به فلانی چیزی از آنچه دیدی نگفتی؟» هنوز جواب نداده خودش اضافه کرد: «گیرم که میگفتی. چه فایده.»   

  • ۰۱ تیر ۰۱ ، ۱۸:۱۴
  • ساجده ابراهیمی

در بهاران زمستان آمد

سه شنبه/ ۱۰ خرداد ۱۴۰۱


گفته بود: «آدم‌ها فکر می‌کنن روح بیمار کم میاره. اما جسمه که نمی‌کشه». فکر کرده بودم که با این حساب همة زندگی‌ام سرطان‌زده بوده‌ام. همة زندگی، روح و جسمم با هم synce نبوده‌اند. آن شب‌ها که روحم خواسته بود پرواز کند، جسمم افتاده و نالان بود و آن صبح‌ها که جسمم دویدن و زندگی کردن را طلب می‌کرد، روحم خلوت گزیده بود. سرطان توی همة لحظاتم جاری بود. توی کلماتم سرک می‌کشید، دور انگشتانم میپیچید و چشم‌هایم را تر می‌کرد. حتی همین حالا، سرطان زده‌ام. روحم تقلا می‌کند خودش را خلاص کند، اشکی، فریادی، حرفی، سخنی. اما ذهنم کز کرده در گوشه‌ای، ورم کرده است. دکتر می‌گفت مغزت ورم کرده. با خودت چه می‌کنی؟ و زیر آن سیم‌های متصل به سَرَم که خطوط مغزم را می‌خواندند، گفتم که اشک‌هایم سربالا می‌روند و به جای چشم‌هایم، مغزم ورم می‌کند. حتی توی همان شرایط هم باید حرف مسخره‌ای می‌زدم تا بعدتر برای الف ثابت کنم که هرگز نمی‌توانم حرف جدی بزنم، الا به گذراندن زمانی بسیار طولانی کنار محبوبی.

فالگیر می‌گفت توی فالم فشار خون می‌بیند. چیزهای دیگری هم می‌دید. جز این یکی، همه چیز خبر از خوشی می‌داد. بهار می‌رسید، آفتاب می‌آمد، هرچه در زمستان غرس شده بودم، جوانه می‌زدم. می‌دانستم که فالگیر کارش امید دادن است. امید داده بود و من خوش خیالی کرده بودم. میان آن تاریکی، حرف‌هایش ذره‌ای نور به قلبم می‌تاباند و من نیازش داشتم تا زمستان سردی را دوام بیاورم و آوردم. بهار شد. آفتاب آمد. لبخند اما نیامده، ماسیده شد. گزگز از انگشتانم شروع شد، آنجا که منتظر جوانه بودم. بی‌حسی بالا آمد و به کف دستم رسید. به آرنجم رسید. تنبور را از دستم گرفت و کلمات را. اما پیش‌روی‌اش تمام نشد. تا مغزم رسید. روزها و ساعت‌ها، منگ و گنگ به کنجی پناه بردم. بی کلمه، بی حرف، بی اشک، بی تقلا. آنچه از پایم انداخته بود سرطان بود. سرطانی خارج از بدن من، ریشه دوانده در وجودی دیگر که شاخه‌هایش توی صورتم می‌خورد. دیدم را محدود کرده بود. چنان سایة سنگینی داشت که ایستادنم را دشوار می‌کرد. بهار نیامده، زمهریری سخت را با خودش آورده بود. آفتاب بود، بهار بود، تنها وقتی بود که جسم و روحم با هم همخوان شده‌ بودند
 

  • ۱۰ خرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

بهانه‌های کوچک

چهارشنبه/ ۴ خرداد ۱۴۰۱

این یادداشت را پنج سال پیش، چنین روزهایی به مناسبت ریزش معدن آزادشهر نوشته بودم و درد، هنوز همان است؛ عمیق‌تر و هرروز تازه‌تر.

سحر بودنش توی خواب چطور معلوم بود را نفهمیدم. اما سحر بود. . من توی خرابه‌های پلاسکو بودم. دود از همه‌جا بلند بود. نه آنجوری که توی تلویزیون دیده بودم انگار دودها میان آتش پلاسکو یخ زده بودند. داشتم دنبال کسی می‌گشتم. با دست‌های خودم آهن پاره‌ها را کنار می‌زدم. کمی بعد به یک جنازه رسیدم. پشتش به من بود. انگار شعله داشته‌باشد ،گرم بودن جنازه را حس می‌‌کردم. دست بردم جنازه را برگردانم، . درست زیر شانه‌اش را گرفتم. مثل قالی آب خورده سنگین و خیس بود. بر نمی‌گشت. می‌خواستم صورتش را ببینم. می‌خواستم شناسایی‌اش کنم. دست‌هایم از بدنش لیز می‌خوردند. هر بار محکم‌تر می‌گرفتمش. جایم را عوض کردم. نشستم کنار شکمش. زانو زدم. پاهایم را زیر پهلویش اهرم کردم و غلتش دادم. نیمرخش را دیدم. مردی بود.... با صدای نفس نفس زدن خودم از خواب پریدم. دم صبح بود. نزدیک اذان. چندساعت بعد اخبار گفت جنازه دیگری را هم پیدا کرده‌اند. من جایش را بلد بودم. ضلع شرقی ساختمان بود.

شب ها توی پلاسکو بودم. کارم برگرداندن جنازه‌های خوابیده به پشت بود. عصرها پای تلویزیون که از خیر پوشش زنده عملیات نجات نگذشته‌بود. مامان خسته شد. از من یا تلویزیون؟ نفهمیدم.  شاید انتظار داشت  مثل دفعه‌های قبل که تلویزیون از مرگ و جنازه حرف می‎زد، «اشکم لب مشکم باشد و فین و فونم به راه و آهم پشت آه.» من اما سِر شده بودم. بی گریه، بی اشک، بی آه. فقط نگاه می‌کردم. خیره. مامان حس می‌کرد باید با من حرف بزند و منی که همان قدر به صفحه ی خاموش و سیاه تلویزیون خیره بودم که به صفحه ی روشن و سیاه و دود گرفته‌ی تلویزیونی که از پلاسکو پخش مستقیم می‌رفت . نشست و برایم از زمان جنگ گفت. از بمباران شهرشان. از تصاویری که در بیمارستان دیده‌بود از مامانِ«مرضی»، که پسرش مفقود الاثر شد و آنقدر گریه کرد که چشم‌هایش از سو افتاد.برای خودش یا برای من؟ این را هم نفهمیدم. فقط میان هرجمله‌ از تعریف‌هایش این را می‌گفت که «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» «مرگ حق است و هرکس سرنوشتی دارد.» 

مامان بیش‌تر از من مرگ دیده بود. بی‌واسطه، بیرون از رؤیا جنازه‌های زیادی را برگردانده بود. بیرون از تلویزیون دود و خاکستر و مرگ را لمس کرده‌بود. من کم مرگ دیده‌بودم. مرگ دسته‌جمعی و دفن شدن زیر حجم سنگین آتش و آهن را که هرگز ندیده بودم. ولی مسئله‌ی من مرگ نبود که «مرگ حق بود و هرکس سرنوشتی داشت.» دلم می‌خواست مامان بفهمد چیزی که دارد له‌ام می‌کند مرگ نیست، بی‌خبری است. مامان نمی‌فهمید من هم یکی از آدم‌های منتظری بودم که بیرون ساختمان نشسته‌بودند و التماس می‌کردند خودشان هم بروند و لابلای خرابه‌ها بگردند شاید رد و نشانی از عزیزشان پیدا کنند. من جای جنازه‌ها را بلد بودم.

تا یک ماه بعد حالم همان بود. نیازمند گریه بودم و چشم‌هایم خشک‌سالی گرفته بودند. یک جایی از بدنم تهی شده‌بود. فکر می‌کردم قلبم باشد. قلبم به قطر یک انگشت سوراخ شده‌بود. اسم‌ها نشانه بودند تا یادم بیاید آن یک تکه از بدنم نیست. جایش هنوز زخم بود و بعد از هر یادآوری انگار خون از آن بالا می‌زد. اتفاق‌ها که تمام شد دنبال التیام می‌گشتم. نبود. چیزهای کوچک آزارم می‌داد. منتظر بهانه بودم که از هرچیز کوچک، اندوهی بزرگ بسازم و شیون از سر بگیرم. بعد از فاجعه‌ی منا، خبرنگار از زن میانسالی پرسید «باکی رفته بودی؟»  و او تعجب آمده‌بود وسط گریه‌اش و انگار تشر زد: «با کی؟ معلومه با شوهرم.» بهانه پیدا شد. سوراخ عمیق‌تر شد. به انبوه زنان میان‌سالی فکر می‌کردم که با شوهر رفتند، بی‌شوهر برگشتند. بدون شوهر چقدر در دیار غربت اذیت شده‌بودند؟ چقدر دستپاچه شده‌بودند؟ چطور توانسته‌بودند از پسِ‌کارهایشان بربیایند؟ چقدر بخاطر بدجنسی‌های کوچکی که در حق شوهرشان روا داشته‌اند غصه خورده‌اند و به خودشان قول داده‌اند که اگر شوهرشان پیدا شد، دیگر تکرار نکنند. چقدر خجالت کشیده بودند برای فقدان شوهر گریه کنند؟ 

بهانه‌های کوچک پیدا شدند. مادرو همسر چند نفر چشم انتظار دیدن فقط یک نشانه از پسر و شوهرشان بودند؟ قربان صدقه رفتن پسرها از سوی مادر را زیاد دیده‌ بودم. محبتی را که جای دیگر رویشان نمی‌شود خرج کنند، وقف پسرانشان می‌کنند. چند زن از این حق محروم شده بودند. محرومیت آن‌ها تلخ بود. تلخی‌اش مرا آزار می‌داد. محرومیت با خودش درد و حسرت می آورد. درد تهی‌شدن و حسرت کشیدن مادران را من هم احساس می‌کردم. یک‌شبه عروس شده بودم. بی آنکه سر سفره‌ی عقد رفته باشم و لباس سفید پف دار تنم کرده باشم. یک‌شبه مادر شده بودم. یک‌شیه مادربزرگ حتی. جایی از بدنم مثل جای خالی‌ پلاسکو شده بود. تهی. مثل شبی که دندانم را کشیدم و توی آینه جایش را دیدم؛ دهانه‌ای باز و درونی سیاه و چاهی پر از خون.

اسم آزادشهر را نشنیده‌بودم. نمی‌دانستم چنین جایی وجود دارد. صدای «یاحسین» مامان را از جلوی تلویزیون که شنیدم دستانم روی کیبورد خشک شد. دوباره خبر مصیبت بود. مصیبت فقط مردن آدم‌ها نبود. حتی اینکه کارگر بودند و حقوقشان سختی کار نداشت و به تعویق هم افتاده، مصیبت نبود. مصیبت چشم به راهی زنان بود. انتظار کشنده و تهی‌کننده زن‌ها و مادرانی بود که صبح بچه‌هایشان را، شوهرانشان را راهی کرده‌بودند، شاید هم باهم دعوایشان شده‌بود، شاید خواب مانده‌ و نرسیده‌بودند صبحانه برایشان درست کنند و حالا حسرت این کارهای کوچک تا همیشه روی دلشان می‌ماند. می‌دانم که هرچه از گریه و خیره شدن به دهانه تاریک معدنچشم‌هایشان تنگتر می‌شود، حفره درونشان بیشتر دهن باز می‌کند و آن‌ها را در خود می‌بلعد. مچاله‌شان می‌کند و جز جسمی دردناک و بی‌سایه چیزی از آنها باقی نمی‌گذارد. همین بهانه‌های کوچک، مصیبت‌هایی بزرگتر از فقدان یک آدمند. دهانه‌هایی که باز می ماندند با درونی سیاه.

  • ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۶
  • ساجده ابراهیمی