یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

تسلی‌بخشی رواقی‌گری

چهارشنبه/ ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۱

رواقیون میگویند رنج بکش چون از آن چاره نداری. سنکا راه تسکین شرور طاقت فرسا را این میداند که به آنها تن دهیم و و در برابر ضرورت زانو بزنیم. آنچه از تسلی رواقی‌گری می‌فهمم، سکوت و انفعال مقابل نیروی شدید و خارج از اراده است که ناجوانمردانه بر تو تحمیل شده است. الهیات اعتراض میگوید فریاد بزن. پیش روی خدا زانو بزن، اظهار خاکساری کن، اما برایش خط و نشان بکش. یادش بیاور که او نیز باید شریک رنج تو باشد، چرا که خودش در این رنج مقصر است. آنچه از الهیات اعتراض نمی‌فهمم، امیدواری‌اش به پاسخگویی خداست. تجربه تاریخی هیچ نشانی از حضور خدا در کنار او که رنج میکشد ندارد. اسلام میگوید در رنج زاده شده‌ای. رنج بکش چرا که با آن به تعالی خواهی رسید و هرگاه رنجی به تو رسید، بابت گناهانت شرمسار باش. آنچه از اسلام نمی‌فهمم، بی‌تسلایی آن است. تسلای اسلام برای او که رنج میکشد، کجاست؟

 

ملکیان درسگفتاری دارد که نامش برای هرکه در وادی رنج قدم گذاشته، آشناست: «درد از کجا؟ رنج از کجا؟». آنچه او درباره‌ی خاستگاه رنج برمیشمرد مهم نیست. «درد از کجا؟ رنج از کجا؟» اولین پرسش ذهنی من در مواجهه با هر تجربه‌ای است که از رنج میشنوم. امروز دوباره این زنگ در گوشم به صدا درآمد. زینب، تصادف کرده است و ضایعه‌ی نخاعی بدن او را بی حرکت کرده است. آیا به زندگی عادی برمیگردد؟ دکترها گفته‌اند نه. میگفت ماه‌هاست فلسفه بافی میکند و به در بسته میخورد. میگفت بین کفر و ایمان و خوف و رجا متزلزل شده است. من تسلایی برای او نداشتم. تسلای دینی سراغ نداشتم. مابقی تسلاها که پوچ‌اند و بی‌فایده. 

آنچه از تسلی‌های رواقی‌گری میفهمم، واقعیت انکارناپذیر مواجهه‌ای است که هر روز مقابل رنج دارم. 

  • ۲۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۱
  • ساجده ابراهیمی

هنر توبه شکستن

يكشنبه/ ۲۸ فروردين ۱۴۰۱

محرم سال ۹۶ این یادداشت را نوشتم و در الف‌یا منتشر شد. حالا که الف‌یا دیگر نیست و حالا که دارم با اینجا آشتی می‌کنم، یادش افتادم و گفتم بگذارم به یادگار بماند.

دقیقش را نمی‌دانم از کِی. اولین ماه رمضانی که یادم می‌آید اوایل دهه ی هشتاد بود و اولین ماه محرمی که خوب در خاطرم مانده اواخر دهه ی هشتاد. زمان خیلی برایم معنایی ندارد، هرچه هست یک صدای بم و پررنگ است که در عین نرمی آدم را زخمی میکند. محرم به زمستان افتاده بود و مجبور بودیم برای در امان ماندن از سرمای بیرون به زور خودمان را توی مسجد کوچک بچپانیم. تمام مدت مراسم را دوزانو می نشستیم. یکجورهایی عزاداری با اعمال شاقه بود ولی عجیب اینکه شکایتی نداشتیم، چه اینکه با دانستن همینکه جا نیست و هوا خفه است و باید توی صورت همدیگر گریه کنیم به آن مسجد کوچک می رفتیم.

روزهایی از دهه که باید از دانشگاه می رفتم کل روز استرس دیر رسیدن داشتم. باید خداخدا میکردم استاد تجارت3 از پرحوصلگی اش کوتاه بیاید و حرف زدن درباره ی تبعات کیفری چک را به جلسه ی بعدی حواله بدهد. یا اصول فقه سر همان مبحث استصحاب تمام شود و بگذارند من بدوم تا به یک گوشه ی کوچک از تهران برسم. به میدان پانزده خرداد. انتهای خیابان داور، مسجد ارک. روزهایی که از خانه به مسجد می رفتیم وضع بدتر بود. دوساعت قبل از اذان مغرب راه می افتادیم. ترافیک عاجزمان می کرد. تازه وقتی می رسیدیم اذان داده بودند و باز هم جایی برای نشستن به سختی پیدا میشد. با همه ی اینها هیچ وقت هیچ کداممان، یعنی هیچ کدام اعضای خانواده ای که به ارک می رفتیم توی تصمیممان برای رفتن شک نداشتیم. هیچ وقت نشد که بگوییم کاش برویم جایی دیگر. همین مسجد بغل دست خودمان که هم بزرگ است هم نزدیک و همه چیز روبراه تر از ارک است. خیلی جدی یک ساعتی به بعد از روزمان را به رفتن به مسجد ارک و نشستن پای روضه ی «حاجی» اختصاص می دادیم. یک دهه برنامه ثابتمان همین بود.

این اواخر یکجورهایی خانه زاد شده بودیم. گوشه و کنار مسجد را بلد بودیم. به پاگرد آخر پله های که می رسیدم خیلی فخرفروشانه از زن های نشسته توی بالکن رو برمیگرداندیم و به سمت دوتا اتاق مخفی که مسجد اصلی بودند می رفتیم. آم های آنجا را خوب می شناختیم. نه به اسم و نه حتی به حرف. همه را به قیافه و به نشانی های خاص خودشان. می دانستیم که کی چه وقتی می آید و آن گوشه ی دیوار زیر پرچم یا ابالفضل العباس جای زن چاقی است که کمی قبل از روضه با دخترش می آید و دخترش یک بند غر مشق های ننوشته اش را می زند.

سخنران های مسجد ثابت نبودند. هر سال و بلکه هر سه شب یک بار عوض می شدند. حاج آقا قاسمیان و آیت الله الهی اگر می آمدند مسجد شلوغتر بود. ولی همیشه وقت روضه ی خود حاجی که میشد دیگر نای نفس کشیدن برای کسی نمی ماند از زور گرما و فرو رفتن سر و صورت ها توی همدیگر.

حاجی روضه خواندن را بلد بود. هسته ی اندوه را چشیده بود. وقتی از آن برای ما حرف میزد تلخی اش را یک جا به کام ما مستمعینش می ریخت. مثل زهر، جان می کشید. صدایش جان داشت. اصلا بند همان صدا بودیم. خیلی قبل تر از آنکه بدانم این پیرمرد صاحب همان صدایی است که مدینه شهر پیغمبر را خوانده، با نوحه هایش غمگین میشدم. چیزی که کمتر برایم اتفاق می افتاد. همه میگفتند شب های حضرت رقیه ی حاجی معرکه است. من ولی هنوز معتقدم شب پنجم، شب عبدالله بن حسن او رودست ندارد. شاید هم فقط یک حس باشد که ریشه در تجربه ی خودم دارد. تجربه ی اولین گریه ی واقعی من در محرم که از روضه ی عبدالله، آقازاده ای که وقتی حسین گفت هل من ناصر ینصرنی با یک لا لباس دوید توی میدان و باقی ماجراهایی که همین حالا هم اشک به چشمم آورده است. گریه ی واقعی برای محرم و کربلا را از همانجا و با حاجی یاد گرفتم. قبل تر از آن انقدری عقل رس نشده بودم که بتوانم برای چیزی بیشتر از زخم های امام گریه کنم. اشک هایم حول همان گودال و این فکرها که آخ چطور دلشان آمد این کارها را بکنند روی چادرم می ریخت. توی ارک قایم شدن زیر چادر و اشک های درشت تر ریختن برای چیزهای دیگر را یاد گرفتم. غم هرچه عمیق تر میشد صدای گریه هم خفه تر میشد. قبل ترش گریه اندازه داشت. برای یک چیز ملموس بود. حراره فی قلوب المومنین را نمی فهمیدم. روضه ی شام غریبان را نمی فهمیدم. خیلی چیزهای دیگر را هم نمی فهمیدم.

حاجی یک شعر معروف هم داشت که وقتی به آنجا می رسید می فهمیدیم دیگر روضه اش تمام شده. سلام ای بی کفن شه دور از وطن را جوری میخواند که انگار دوباره برگشته به اول روضه و گریه ها دوباره جان می گرفت. جنس صدای حاجی جوری بود که سلیقه ام به جاهای دیگر رضایت نمی داد. هرجایی نمی توانستم بروم. روضه ی هرکسی یک غلطی داشت. حال نداشتند، گرم نبودند. یک سنگی مثل من را نمی توانستند به گریه بیندازند. صدای حاجی موتور قلبم را روشن میکرد. اگر شبی به ارک نمی رسیدم یا مجبور بودم در جایی دیگر سر کنم، کل مدت دمق بودم. دق میکردم که چرا نمی توانم گریه کنم. که چرا مجلس امام حسین با مجلس امام حسین برایم فرق دارد. پس حتما یک جای کار می لنگد و نه به اصل عزا، که به یک صدا دل بسته ام. به هر حال گریه ی من قلق داشت. انحصارش در دست حاجی بود.

تا وقتی سیاست هنوز انقدر بار سنگینی توی روضه های حاجی پیدا نکرده بود ارک تصمیم اول و آخر ما برای گذراندن شب های دهه ی اول محرم و بعدتر هم بیت الزهرا برای اربعین بود. وقتی حاجی گفته بود پول دیه ی فلانی را می دهد اگر جوانمردی پیدا شود و او را بکشد، پای خیلی ها از مجلسش بریده شد. بعدها هم سر چیزهای دیگر خیلی های دیگر هم با او و مراسمش قهر کردند. هرکدامشان که وبلاگ یا یک صفحه ی اجتماعی برای خودش داشت از او بد می نوشت. حرص می خوردم. از پیرمردی که خیلی چیزها یاد گرفته بودم دفاع میکردم. با ناراحتی به روضه هایش می رفتم. دلم نمیخواست روضه ی امام حسین با سیاستی که دوستش نداشتم قاطی بشود. دوستم میگفت سیاست را از روضه ها بگیریم ببینیم از اسلام چه می ماند. من قبول نداشتم که رای جمع کردن برای دوستان خودمان وسط روضه آن سیاستی است که باید باشد و قبول نداشتنم را جرات گفتن هم نبود.

اولین نفر داداش مردد شد که دیگر میخواهد پای روضه ی حاجی سینه بزند یا نه. تصمیمش را وقتی روز عرفه بجای صنف در حسینیه ی آیت الله حق شناس گذراند، عملی اعلام کرد. من و مامان محرم بعدی را تنها و با دلخوری به ارک می رفتیم. مامان هم تصمیمش را گرفت. از شب سوم یا چهارم بود که گفت می رود همان مسجد محله ی خودمان. تنها ماندم. شب حضرت رقیه بود. وسط تاریکی به خودم آمدم. بی اشک. بق کرده، در تمنای اشک. انگار کسی بغل گوشم گفت امده ای اینجا برای روضه یا برای حرف های سیاسیِ بی خاصیت و شنیدن تحلیل های آبکی؟ حس خسران مثل طناب دور تنم پیچیده شد. خیابان داور را تنهایی به پایین برمیگشتم. پاهایم به سختی همراهی ام میکردند. سنگین بودم. اشک هایی که نریخته بودم در وجودم تلنبار شده بود. دیواره ی اعتقادم به صدا و نفس او ترک بزرگی برداشته بود. از شب بعد هیئت های دیگری را هم رفتیم. از هیئت های خیلی سیاسی که از اول با بیانیه دادن شروع میکردند تا هیئت هایی حوالی خیابان ایران که بی نسبت ترین آدم ها با سیاست آن را راه انداخته بودند. هیچ کدام به دلم نمی نشست. دلم به شنیدن یک صدا عادت داشت. یک صدا کلید ورود به دلم را داشت و حالا که صدا نبود، چهارقفله شده بود.

شب دوم فاطمیه ی 95 بود. خلاف عهد کرده بودیم با خودمان. دلتنگی مان برای حاجی را پشت این حرف ها که جایی دیگر مراسم نیست پنهان می کردیم. دم انتخابات مجلس بود. سیاست چنبره انداخته بود روی مجلس. روضه شهید شد. وقت برگشت مشت هایم را به پشتی صندلی ماشین می کوبیدم. اشک هایی که توی مسجد نریخته بودم را می ریختم و داد میزدم که دیگر پایم را اینجا نخواهم گذاشت. توبه کرده بودم از آن علاقه ای که دستم را گرفته و به زور تا آنجا کشانده بود.

روز عرفه توبه ام را شکسته بودم. تا دم رفتن هم مردد بودم. داداش رفته بود جایی دیگر. مامان گفت تو برو. من هم شاید بیایم. از وسط های دعا میکروفون بیشتر از صدای گرمی که دوستش داشتم، که سالهای زیادی از جوانی ام را با آن عادت داده بودم، صدایی که محرمِ دلم شده بود و هروقت که می رسید اشک هایم را جاری میکرد، صداهای دیگر می آمد. دعا تمام نشده بود که بلند شدم. دعا کردم که حاجی همیشه سلامت باشد. صدایش همینطور گرم باشد و همیشه بخواند و سنگ هایی مثل من را خورد کند. آداب روضه و گریه و عزاداری یادشان بدهد. قطره شان کند. وقت برگشت سبک بودم. از بار سنگین عشق و نفرت دوسویه خلاص شده بودم. به اینکه برای محرم باید دنبال صدای دیگری باشم فکر می کردم. امشب که برخلاف هرسال محرم را با به جا آوردن آیین مسجد ارک شروع نکردم، دلم برای تک تک لحظه های آنجا تنگ است. می دانم که چه ساعتی امین الله میخوانند، چه ساعتی آقا شروع میکند و حاجی با چه لحنی السلام علیکم یا اهل بیت النبوه را می گوید. همه چیز را حفظم. حتی دلم برای صدای پیرمرد پامنبری که صلوات فرستادنش مدل خاص و خنده داری دارد و وسط روضه بلندتر از همه گریه میکند هم تنگ شده است. خواسته ام که این بار توبه نشکنم تا به خودم ثابت کنم که مثل آنهایی که از حاجی بریدند شخص پرست نیستم. یک صدایی ولی توی گوشم میگوید مارا که بجز توبه شکستن هنری نیست.

  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۱
  • ساجده ابراهیمی

دست چنین پیش که دارد که ما؟

دوشنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۱

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. اگر یک تجربه‌ی عمیق زیسته را از سال پیش با خودم آورده باشم همین است.

از دست دادم؛ در یک قدمی در آغوش کشیدن. نمی‌دانم تاوان کدام گناه بود یا ثواب پنهان چه. اصلا نمی‌دانم آیا میشود برایش چنین شانی قائل شد یا نه. اما درد چنان تیز بود که شاخ و برگ‌هایم را هرس کرد. نه به قصد دوباره روییدنم، که برای زمین انداختنم. زمین افتادم. با صدایی چنان بلند که همه افتادنم را فهمیدند. گوشخراش ناله کشیدم و ریشه‌هایم را دیدم که از خاک بیرون زدند. چیزی برای چنگ زدن نداشتم. آنچه از تجربه‌ی دینی داشتم ناکارآمد بود. در برابر رنجی که از نو می‌شناختم و هرگز گمانم نبود روزی مبتلایش شوم، توشه‌ای نداشتم.

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. از دست دادم و از دست رفتم. موقعیت‌ها را ترک کردم. دوست داشتن‌ها و دوست داشته شدن‌ها را. آموختم تهدید به دریغ کردن، کارگشا نیست. بی محابا دریغ کردم و آنگاه که برگشتم، دیگر جای خودم را نیافتم. در جمع دیوانگان دیگر جایی نداشتم و آنها یاد گرفتند فاصله‌شان را با همچو منی حفظ کنند. احساس خلا در زیر پایم بیشتر شد. ریشه‌هایم بیشتر در هوا معلق شد. زمین سفتی زیر پایم نداشتم. جاذبه‌ای نگهم نمیداشت. نه آنچنان متعلق به گذشته بودم و نه مشتاق به آینده. نه متعلق به کسی بودم و نه کسی را از آن خود داشتم. ماده گرگی هار و گرسنه، آنچه دوست داشتم را دریدم و از شرم آنچنان دور شدم تا دیگر نشانی از من پیدا نشود. خوی خود را میشناختم. اما هرروز شگفت زده‌ام میکرد. هرروز در مصاف با خویش، بهت زده میشدم، شرمنده، خجل، خشمگین. نه چیزی چنان دوست داشتنی بود که رامم کند و نه چنان سرکش بودم که ناف گذشته را از خویش ببرم و رهایش کنم. جنینی مرده را هرروز به دنبال نکشم و بر آن سوگواری نکنم. 

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. دیگر هیچ چیز اعتبار قبل را ندارد؛ نه خنده‌ها و نه کلمه‌ها. آن زمان که خودت رفته‌ای، بارها رفته‌ای. حق میدهی که تو را نخواهند، که تو را پشت در نگاه دارند. که آنها نیز به دنبال سایه‌ی امن خویش باشند. می‌آموزی که رفتن، برگشت ندارد. که هیچ دوباری شبیه یکدیگر نیست. خودت را نصیحت میکنی و همچنان عتاب میکنی. نصحیت دیوانه می‌کنی. می‌دانی در امتحان درسی که با خون و استخوانت عجین شده، هرگز نمره‌ی خوبی نخواهی گرفت.

  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۷
  • ساجده ابراهیمی

رجعت به داور

جمعه/ ۱۲ فروردين ۱۴۰۱

به سمانه پیام داده‌ام که خیلی بدم. بیا دنبالم تا برویم جایی و نعره بزنم شاید آتشی که درونم دم گرفته خاموش شود. قبل از رسیدن سمانه چندلیتری برای مامان اشک میریزم. مامان از پس دلداری‌ام برنمی‌آید. هیچکس برنمی‌آید. دردی‌ست غیر مردن کآن را دوا نباشد. سمانه تو خیابان شاپور شیرپسته توی حلقم می‌ریزد. صدایم از انتهای بدنم بیرون می‌آید. نای چرخاندن زبانم را ندارم. سمانه دستم می‌گیرد، از خیابان داور رد می‌شویم. باید همانجا زانو بزنم و زار بزنم. باید همانجا متوقف شوم. همانجا که خیلی‌ها گمان بردند دیگر برای آنجا نیستم. راهروی دراز و اتاق کوچک مسجد را رد میکنیم و توی درگاه می‌نشینیم. سمانه میپرسد «دوست داشته شدن چه شکلی است؟» فکر می‌کنم نمی‌دانم. بلدش نیستم. تا حرفمان گل بگیرد، حاجی شروع کرده است. چشم می‌بندم و بو می‌کشم. بوی مسجد ارک است. بوی نا، بوی شیرینی، بوی قرمه‌سبزی، بوی عطر مانده که همه باهم دور پنکی سقفی می‌چرخند و پخش می‌شوند. هنوز توانایی تشخیص بوهای مختلف را دارم. چه فایده؟
توی تاریکی زل می‌زنم به رد نور روی دیوار. دلم برای این صدا تنگ شده بود. برای اینجا. برای روی زانو نشستن‌ها. رفته‌ام به سال ۹۱. به پاییز سرد بارانی که خودم را چپانده بودم توی مسجد. کاش میشد برگردم به همان روزها. به معصومیت از دست رفته، اشک‌های خالصانه، نگرانی‌های کوچک. راهی برای برگشت ندارم. راه فراخ هم پیش رویم نمی‌بینم.
تا بدبختی‌هایم را ردیف کنم، حاجی روضه‌اش را شروع کرده است. اینجاام دوباره. در خیابان داور. آنجا که برایش جان می‌دادم. برگشته‌ام. نعره‌هایی که از سر شب توی دلم جمع کرده بودم اشک می‌شوند. ناله می‌شوند. دوست دارم کیف و کفش و متعلقاتم در همین درگاهی بماند و خودم غیب شوم.

  • ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۵
  • ساجده ابراهیمی

اهلی شده بودم

سه شنبه/ ۵ اسفند ۱۳۹۹

به حساب بچه‌های دهات بچه شهری بودم و به حساب بچه‌های شهر، بچه دهاتی. یا آنجور که مامان می‌گفت: «غُربتی». سال‌های قبل از مدرسه در چند تصویر محو از خاله لیلا و موهای سیاه و بلندش، باباعلی و بره‌ای که می‌گفت برای داداش کنار گذاشته و هیچوقت خدا بزرگ نمی‌شد، از مادربزرگ و کلیپس سبز و صورتی بیحالی که داد تا موهای شلخته‌ام را از روی چشمانم کنار بزنم، نگار و آن بلیز و دامنی که از من به ارث برده بود خلاصه شده است. مهاجرت به تهران غُربتی‌ترمان کرد. امتحان آخر خرداد را داده و نداده ساک می‌بستیم. بابا بلیط‌ها را چندروز قبل از آقای کلهر در تعاونی 15 ترمینال جنوب گرفته بود. یک صبح گرم اواخر خرداد، در هوای خفه‌ی ترمینال جنوب، بوی سیگار، با دست به دست شدن قرص «ماشین» و لیوان استیل کوچک مسافرتی، کتاب‌های همیشه گران آن کتابفروشی کنار تعاونی، با دلشوره‌ی سفر، شوق رفتن به دهات و دلتنگی ندیدن بابا شروع میشد. بابا تا توی ماشین می‌آمد. بعدتر تا وقتی اتوبوس از دید خارج میشد پای ماشین می‌ماند. خدا خدا میکردم صندلی کنار پنجره‌ای باشد که شیشه‌اش کنار میرود و از نعمت باد خنک و زودتر شنیدن بوی سرزمین مادری بهره‌مندم. اگر شانس همراهم نبود بق میکردم. گاراژ ملایر به اندازه ترمینال جنوب خفه بود. اما خلاصی از آن راحتتر بود. ماشین آشنایی مثل پیکان کرم رنگ «عامو کریم» سر ذوقمان می‌آورد و اگرنه، باید با پیکان گذری دیگری تا دهات میرفتیم. مامان قیمت را قبل از رفتن طی میکرد. لج درارترین کار. ذوقی که چیزی به محقق شدنش نمانده بود را کش دار میکرد و دلشوره‌ام را بیشتر. کل نیم ساعت ماشین را با دلهره‌ای میگذراندم، انگار که چرخ و فلک از بالا به پایین بچرخد و هی بچرخد.
روزهای اول بچه شهری بودم؛ هنوز عروس میشدم و در تور پشه بند خاله‌ی آبادانی میپیچیدم. آرایشم میکردند و کاست‌های جدید به حلق ضبط قرمز می‌ریختند. آنها، یعنی خاله‌ها. من عروس دست و پا چلفتی و رقص نابلد بودم. آنها رقاص‌های ماهر که فرصت زیادی داشتند تا در عروسی‌های دوست و همسایه و آشنا رقص ببینند یا تمرین کنند. سه دختر با فاصله‌های سنی کمتر از 10 سال در خانه‌ای بزرگ و کم نظارت بودند و تک دختر بودم، در خانه‌ای کوچک و پرنظارت. بعدازظهرهای کشدار و گرمی که مامان و مادربزرگ خواب بودند، یا مادربزرگ مَشکه میکرد و اخبار سال را به مامان میرساند، باد ولرم در صنوبرهای روبروی تراس میپیچید و پشه کوره امانمان را میبرید، در اتاق بزرگه اتراق میکردیم. اتاق بزرگه خنک بود. با عکس های قدیمی در طاقچه. با پنجره‌ای بلند که رو به پشت بام همسایه باز میشد. با گل‌هایی قدیمی و بزرگ. اتاق بزرگه دروازه ورود من به دنیای خیال و بازی بود. بازی های کودکانه. رقص. شادی. بوی سایه‌ی سبز جا مانده از کیف خاله مریم و ماتیک قرمز نصفه و نیمه‌ی خاله شیرین. قلم سورمه‌ی تند و تیز که چشمم را به اشک می‌انداخت و کلیپسی که موهایم را سفت روی سرم جمع میکرد. وسط بازی اگر دایی‌ها یا باباعلی سر میرسیدند کارمان زار بود. خاله‌ها فرز بودند. راه و چاه را بلد بودند. من با آرایش غلیظ و چرب روی صورت مانده، توری که در دست و پایم پیچیده بود و موهایی که به سختی از زیر گیره درمی‌آمدند. با دبه‌های آب روی تراس باید همه را پاک میکردم و اگر هم نمیرسیدم چه غم؟ تنها نوه دختر بودم و عزیز دل بودم و به خیال خاله‌ها، کسی با من کاری نداشت. اما هیچ چیز از چشم مامان پنهان نمیماند. بازی کودکانه ما جرم سنگین و نابخشودنی بود. حسابم را اول مهر در تهران پس میدادم.
حسابم زود سنگین میشد. دست درازی زیاد به کره‌ی تازه مشکه کرده‌ی عمه کوکب که برای عصرانه سر سفره آورده بود، جیغ و دعواهای وسط جرزنی خاله‌ها، اصرار زیاد برای اینکه دایی طناب بلند کنفی را به دو ستون چوبی زیر خانه ببندد تا چندساعتی تاب داشته باشیم، رفتن به اتاق ننه که از سر درد دستمال به سر میبست و همیشه خدا ناله‌اش هوا بود یا رفتن به باغ میرزا و ترساندن ننه دایی که چشمش نمیدید، با جوراب نرم؛ که مثلا موش بود و پیرزن از ترس موش قالب تهی میکرد.
شهریور یک دهاتی تمام عیار بودم. آفتاب سوخته. موهای غجغلو*، صورت پاسسه* و حرف گوش نکن. ولو در آبادی و فرار از سنگ‌هایی که وحید و سعید، نوه‌های علی حسینِ همسایه به سمتمان می‌انداختند. تیغ مامان شهریوها نمی‌برید. هزاری میگفت گردوی تازه را با سنگ، روی زمین نشکنم و اقلا زود دستم را بشورم تا سیاه نشود، یکی هم افاقه نمیکرد. اینجور وقت‌ها غربتی صدایم میزد. دهاتی‌ها دستشان سیاه نمیشد و دست من میشد. دهاتی‌ها آفتاب سوخته نبودند و من بودم. دهاتی‌ها از جیغ زدن زیاد صدایشان نگرفته بود و صدای من گرفته بود. با این حال بچه ننر شهری بودم. هرچه میکوشیدم، کمتر میتوانستم لهجه داشته باشم. عمو میگفت با زبان فارسی به دنیا آمده‌ای و با آن زبان در جمع بچه‌های دهات غریبه بودم. صبح‌های سرد نیمه شهریور بانگ الرحیل انگورچینی را میزدند و بچه‌ها دست و پاگیر بودند. صبح زودتر از خروسخوان با نگار بیدار میشدیم. خودمان را به جفت‌*های نوچ انگور میرساندیم و هرکدام توی یکی شان فرو میرفتیم. اگر باباعلی بنا داشت جفت را به خود خر ببندد زود لو میرفتیم و اگر جفت‌ها روی گاری بودند جایمان امن بود. باباعلی مهربان بود. تلخی نمیکرد. اما جای بچه وسط کَرت‌های انگور نبود. تا ظهر وسط خاک و خل می‌لولیدیم. اگر حالش بود یکی دوباری با دایی از باغ تا خرمن می‌رفتیم و انگورهای چیده شده را دستگاه میزدیم. از درخت شلیل و هلو میچیدیم. نشسته و خاکی میخوردیم و جیغ مامان بلند میشد. شب که همه خواب بودند کنار شیر آب حیاط سر میگذاشتم و همه انگور و هلوی نشسته را بالا می‌آوردم. اگر دم تنگ میگرفت و نمیرسیدم از پله‌های حیاط پایین بروم، روی تراس بالا می آوردم و با آب دبه‌ها تمیزش میکردم. شهری‌ها دل و روده شان تاب میوه نشسته نداشت. شهری بودن داغ بود. داغ را باید خوب پاک میکردم.
مامان جوشِ برگشت را میخورد. میگفت وارد تهران شویم میگویند دختر غربتی با خودمان آورده‌ایم. من تا آن سالی که زن غربتی آمد و بست نشست خانه باباعلی و از مادربزرگ برنج گرفت و با خودش مرغ دزدید نفهمیدم غربتی بودن چه معنایی دارد. ایلیاتی‌هایی که تابستان به آنجا ییلاق میکردند غربتی بودند. کثیف و دست و رو نشسته. مامان زیادی درباره‌ام اغراق میکرد. در یکی دو روز پایانی شهریور باید دستهایم را سفید میکردم. تا آخر مهر دست و ناخن‌ها اثر گردوخوری داشتند. تا اواسط پاییز سیاه بودم و تا پایان سال اهلی شده بودم. حال و هوای دهات از سرم افتاده بود. شهری شده بودم.
*غجغلو یک کلمه لری و به معنای شلخته، درهم، شانه نشده است.
*پاسسه: پوست پوست شده
*جفت: دو تا سبد خیلی بلند که با ترکه آلبالو بافته شده بود و با آن انگور حمل میکردند.

  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • ساجده ابراهیمی

پنجشنبه 19 تیر 1399

جمعه/ ۲۰ تیر ۱۳۹۹

شب را نخوابیدم تا فیلم Match Point به کارگردانی وودی آلن را ببینم. پیشتر، آلن را با داستان کوتاه مرگ در می‌زند می‌شناختم. از علاقه‌اش به داستایفسکی و تاثیری که بر سینمایش داشته باخبر بودم. اما اینچنین بی‌مهابا، تهاجمی، تمیز و درخشان به چالش کشیدن ایده‌ی او درباره‌ی رنج، آن هم در صنعت تصویر، در باورم نمی‌گنجید. احتمالا دلیلش ضعف دانش من درباره‌ی سینما باشد و هم اینکه هنوز فیلم خوب، زیاد ندیده‌ام.

در باب شر، مسئله‌ی خیر برتر همواره مستمسکی در دست خداباوران برای پاسخ و در عین حال چماقی برای خداناباوران برای کوبیدن بر سر صفات مطلق خدا بوده است. ماجرا ساده است: دینداران مدعی‌اند که خبر برتری وجود دارد که بخاطر آن، خدا مجوز روا داشتن بعضی شرور سهمناک را دارد. در پس وقایع هولناکی چون کشتارهای دسته جمعی، رنج حیوانات و کودکان بی‌گناه، معلولیت‌ها و برخی شرور که فایده‌ای _در ظاهر_ ندارند، خیری برتر و به تعبیر اسلامی ما، ثواب یا جکمتی وجود دارد که تبعا عقل محدود ما از درک آن عاجز است.

آلن ایده‌ی خیر برتر را به شر برتر تبدیل کرده تا شاید، به گمان من، پوچی استدلال دینداران را نشان دهد: گاهی بی‌گناها کشته می‌شن تا راه رو برای یک برنامه بزرگ‌تر هموار کنن. و مراد او از برنامه‌ی بزرگتر، قتل انسان دیگری است. آلن به همین‌جا محدود نمی‌شود؛ رنج‌های پوچ و رنج گزاف را به  خسارت جانبی _آنچه دینداران در تقریر خود از خیر برتر منظور کرده‌اند_ تعبیر می‌کند که تنها فایده‌شان، تسهیل راه برای شرهای بزرگ‌تر بوده است. آنچه در نهایت همه‌ی حرف‌ها و جدل‌های تاریخی و الهیاتی دینداران و ملحدان بر سر موضوع رنج را به سخره می‌گیرد، پیش کشیدن شانس، تقدیر و رد قطعی هر پاسخ، تئودیسه و دفاع در برابر رنج است. شانس، همه‌ی فرض‌های ممکن برای رنج را حنثی می‌کند: اگر خوش شانس باشی مجازاتی دنبال تو نخواهد بود مگر وجدان اخلاقی خودت.

به گمانم اگر کسی داستایفسکی نخوانده باشد یا مسئله شر هرگز ذهن او را قلقلک نداده باشد، این فیلم را خسته کننده یا نهایتا تاسف آور خواهد یافت. 

  • ۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۵:۱۷
  • ساجده ابراهیمی

چهارشنبه 18 تیر 1399

پنجشنبه/ ۱۹ تیر ۱۳۹۹

شب را نخوابیدم تا فیلم Her را ببینم. لُرها به گره، گِرِگ می‌گویند و این فیلم گرگ‌های زیادی داشت. مسئله‌ تن در عشق‌ و دوست داشتن همیشه برایم پررنگ بوده است. تا کِی و چقدر می‌توان در یک لانگ دیستنس دوام آورد و ادامه داد؟ چطور بدون ارتباط‌های چشمی و جسمی می‌شود به دوام یک رابطه امیدوار بود؟Her کوشیده تا همین سوالات را جواب بدهد و ایده‌ی خلاقانه‌ای دارد. واکین فینیکس را پیشتر با نقش جوکر و تئو در The Master می‌شناختم؛ با آن فیزیک فوق‌العاده نحیف و میمیک صورتی که نظیرش احتمالا در سینما کم است. فینیکس را از دو نقش دیگرش بیشتر دوست داشتم.

 

چهارشنبه را برای مطالعه و فیش‌برداری فصل ویزل اختصاص داده بودم. کار عقب بود و هنوز ضعف نظری داشتم. یاقی‌مانده‌های آشویتس، مدخل هانا آرنت در دانشنامه استنفورد و یهودی ستزی از همین نویسنده را آنقدری تورق کردم که بدانم نکات قابل استخراجی دارند یا نه. با این حال اطلاعات علمی خوبی از کتاب اول و اطلاعاتی خاله زنکی از کتاب دوم به دست آوردم. اول آنکه کاربرد واژه‌ی هولوکاست به خلاف آنچه شایع است، در جهان الهیاتی چندان پذیرفته نیست و ویزل به عنوان اولین کسی که این نام را بر یهودی کشی گذاشت، اگرچه ابراز پشیمانی کرد، هنوز قابل سرزنش است. دوم هم آنکه آرنت و هایدگر رابطه‌ی عشقی پرشور و کوتاهی داشته‌اند.

18 تیر بود و به خلاف سال گذشته، انرژی نداشتم. یاد متنی افتادم که سال گذشته نوشتم و در برنامه‌ی جهان آرا منتشر شد. احتمالا اگر هنوز در اینستاگرام بودم، پست را استوری میکردم. بهتر که نبودم. دوری اجباری از همه‌ی شبکه‌ها حالم را  روبراه میکرد.

براهنی سروده بود: شتاب کردم که آفتاب برآید، نیامد و ادامه داده بود: به روی کاغذ و سنگ و دیوار و خاک نوشتم، که آفتاب بیاید، نیامد. حس و حالم نسبت به پایان نامه همین است. شتاب می‌کنم که تمام شود، نمی‌شود.

  • ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۶:۴۱
  • ساجده ابراهیمی

دوشنبه 16 تیر 1399

سه شنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۹

شب را بیدار ماندم تا فیلم the peanut butter را ببینم. فیلم ساده و روانی بود. شعار نداشت و دنبال حرف خاصی نبود. قهرمان فیلم _و هم در دنیای واقعی_ یک سندروم داون بود. به خلاف آنچه معمول است، معلول ابژه نبود و با تحقیر او شرایط بغرنجش ثابت نمیشد. دیرخوابی، قضاشدن نماز داشت و انگشت حسرت گزیدن. سوده گفته بود بعد از نماز عشا و صبح 11 تا توحید بخوانم و از دست رفته بود.

آفتاب دراز کشیده بود کنار دستم و باد کم‌جانی پرده را می‌رقصاند. ساعت باید حدود 10 می‌بود و برای شروع هیچ کاری وقت خوبی نبود. خرچنگ روی چشم راستم نشسته و چنگالهایش را تا روی گونه‌ام کشیده بود. حالت تهوع معده‌ام را تا گلویم بالا آورده بود و سقف پیش چشمم چپ و راست میشد. نعمت بودن با مامان را همین موقع‌ها می‌فهمم. بلند کردن و راه انداختن جسم سنگین و آویزانی که من بودم، در توان خودم نبود. به لطف ماساژ دست‌های نوازشگر مامان خرچنگ راضی شد کمی عقب نشینی کند. خودم را به حمام رساندم و آنقدر زیر آب گرم سر و گردنم را ماساژ دادم تا کمی چشم‌هایم باز شد. از حمام یک راست توی اتاقم ولو شدم و به حرف نگار فکر کردم که «اگه آدم یه بار بالا بیاره شاید حالش بهتر بشه.» بالا نمی‌آوردم و کلافه بودم. سمانه پیام داده بود برای تست کرونا بروم بیمارستان شهدای تجریش. جواب دادم «اگر انقدر توان داشتم همین درمانگاه سر خیابان می‌رفتم.» نرفتنم از بی‌جانی نبود. از لاقیدی بود. نه آنچه که به همه می‌گفتم؛ از ترس نبود. از بی‌امیدی بود. زورم را کمی جمع کردم. چندقرص با شربت عسل مامان بالا انداختم وگوشی را سُراندم زیر تخت. حوضله‌اش را نداشتم. حال بدم را قرقره می‌کردم تویش. خواستم بیرون از گوشی دنیای بهتری داشته باشم و از فکرش هم جان گرفتم. روی کرم‌ها و ماسک‌ها چشم چرخاندم و یاد آنهایی افتادم که چندروز دیگر با پست می‌رسیدند. خودم را کشیدم جلوی آینه. موچین را برداشتم تا کمی ابروهای نامیزانم را درست کنم. از بعد ماجرای شبنم شاهرخی و پیکاسو دلم با سالن شبنمینا صاف نشده بود. ابروکار آنجا را دوست داشتم و برنامه‌ی جدید برای ابروهایم داشتم. توی دوماه سه تا آرایشگاه عوض کرده بودم و هیچکدام چیزی که میخواستم تحویلم نمیدادند. کرم لوندر را روی پوستم کشیدم و بالم لب را روی لبهایم غلتاندم. آنجور که میگویند، نچرال خودم را دوست داشتم. دلم خواست تمام روز را مدیتیشن کنم. سرگیجه اگر میگذاشت کمی ورزش می‌کردم. .ولی باید به همان کمی جابه‌جا شدن‌ها رضایت می‌دادم. دهن باز لپ‌تاپ را بستم و جزوه‌هایم را کمی مرتب کردم. آنقدر داستایفسکی را تکرار کرده بودم، حالم بهم میخورد. اتفاقی بود که یک ساعت بعد موقع نهار تلویزیون روی کتاب باز توقف کرد و فراستی متن مطولی میخواند درباره‌ی داستایفسکی. جملات را حفظ بودم. خلاصه‌ای بود از آنچه سوزان لی اندرسن در فلسفه‌ی داستایفسکی نوشته بود. جملات را عینا وام گرفته بود و آنجا که خودش در متن دست برده بود فالش می‌زد. فراستی و صحت کمی درباره‌ی داستایفسکی شر و ور به هم بافتند و آخرش نتیجه گرفتند که «او چقدر بخشنده بوده است و بیایید همدیگر را ببخشیم.» داداش راست می‌گفت؛ فراستی دنده‌های نظام را خوب شمرده بود. با لحن و ژست و اسم منتقد خود را صاحب فضل نشان داده بود و باورمان شده بود. به طعنه گفتم: «گمونم فقط دو نفر تو ایران درباره‌ی داستایفسکی خیلی خوندن. یکی خشایار دیهیمی یکی هم من.» دلم می‌خواست همانطور می‌بود. داستایفسکی به قرائت کریم مجتهدی را خوانده بودم و با تصویری که آندره ژید از لابلای نامه‌ها و سخنرانی‌های داستایفسکی ارائه داده بود از شوق گریسته بودم. لابلای انبوه مقالات انگلیسی‌اش گم می‌شدم و هنوز خیلی چیزها برای کشف داشتم.

دوشنبه روز الی ویزل  بود و به هستی قول داده بودم بخشی از کار را تمام کنم. منبع اصلی مقالات انگلیسی بود و هرجا به حرف‌های خود ویزل می‌رسیدم دوست داشتم ساعت‌ها مکث کنم. آنجا که می‌خواسته از رنج‌های آشویتش بگوید و درمانده بود: 

language is poor and inadequate. The moment it is told, the experience turns into betrayal.

لغات من هم برای ترجمه‌اش ناتوان بودند. روث گفته بود کلمات همه‌ی آنچه هستند که داریم و من عجز کلمات را در روزهای دی 1398 فهمیده بودم. چه کلمه‌ای می‌توانست آتش درون را خاموش کند و دریای درون را ایست بدهد؟ با ویزلی که مومن وارد آشویتس شده و بدبین خارج شده بود همدل بودم و مانند او از کیفیت برقراری رابطه‌ی دوباره با خدا بیم داشتم. منتقدان ویزل گفته بودند زندگی واقعی او به تلخی تصویر پایانی کتاب شب نبوده است.  «نگاه انسان مرده‌ی درون آینه که به او زل زده بود» ویزل را ترک نکرده، اما جان بخش کلماتش شده بود. آیا من هم می‌توانستم؟

  • ۱۷ تیر ۹۹ ، ۰۱:۲۵
  • ساجده ابراهیمی

نامه به سردار «حاج شعبان»

جمعه/ ۱ فروردين ۱۳۹۹

آقای نصیری، سردار یا آنجور که رفقایتان صدا می‌زدند، «حاج شعبان» سلام.

راستش توی این چندماهی که روزهایم مانوس به اسم شهدای مدافع حرم بوده است به قصه‌های اشک آلود کم برنخورده‌ام. از شما چه پنهان، کم هم گریه نکرده‌ام. از روزهای اولی که برای شهید 26 ساله‌ی مفقودالجسد، سجاد خلیلی، پا به پای علیمی خواندم «حواست هست به موهای سفید سرم؟ حواست هست از گذشته شکسته ترم؟» و گریستم. تا روزهای سرد و سیاه دی که با هر نشانی از حاج قاسم و رفقایش در شهر مکث کردم و اشکهایم را از پهنای صورت پاک کردم.

پریشب از گذرِ بد روزگار، آنجور که ظاهر کار میگفت، به مقاله‌ی شما رسیده بودم. به قصه‌ی غریبانه و آشنای شما. راستش حاج شعبان، عادت کرده‌ام که روی قصه‌های مدافعان حرم مکث نکنم. قصه‌هایی که هرگوشه‌ی آنها دل مادری لرزیده یا خواهری شکسته است و دختری یتیم شده است. از روی واژه‌هایی که شما را معرفی میکرد شتاب می‌کردم. من را ببخشید که نقطه‌ی گیرم، اسم «قاسم سلیمانی» بود. آنجا که باید ویرایش می‌کردم: «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده سابق نیروی قدس» در چهلم شما گفته بود: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعه‌ی ما مخفی ماند. او مثل شیشه عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد تا جامعه‌ی ما عطر آن را استشمام کند.» بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حاج قاسم از شما و درباره‌ی شما همانجور گفته بود که ما هم درباره‌ی خودش. رگبار جملات بعدی بغضم را سیل کرد. ابومهدی المهندس گفته بود اگر شما نبودید بغداد و دمشق سقوط کرده بودند.

تند و بی‌توقف دویده بودم. در گرمای 5 خرداد تل عفر نفس نفس میزدم. دو سال و نه ماه عقب‌تر، انفجار و سوختن ماشینی را نگاه میکردم که شما توی آن بودید. جایی حوالی نینوا. ما با این اسم چقدر در روضه‌ها گریسته‌ایم. شتاب کرده بودم تا حال حاج قاسم را بعد از شنیدن خبر شهادت شما ببینم. آشنایی‌تان قدّ سن من بود. از سال 71 در سیستان و بلوچستان شروع شده بود. رفیق بودید. با ابومهدی هم. عمر رفاقتتان با ابومهدی بیشتر هم بود. سال 64، سپاه بدر را تصور کردم. جوانانی لاغر و آفتاب سوخته. رفتن شما حتما داغ روی دل رفقایتان گذاشته بود.

اینها را گفتم تا برسم به اینکه حالی حسرت بارتر از حالای شما برای من وجود ندارد. جمعتان جمع است. رفقایتان آمده‌اند پیش خودتان. بعد از آنهمه سال دویدن و عرق ریختن. در گرما زیر آفتاب سوختن و در سرما یخ زدن. بعد از آنهمه سال حسرت یک خواب آسوده بر چشم گذاشتن و دوری از لذت‌هایی که دنیا به شما حلال کرده بود. من این معنی را کمی دیرتر درک کردم. با چندساعت تاخیر؛ در یک خواب عصرگاهی. ریز ریزِ گریه‌ی آقامجتبی به هق هق تبدیل شده بود. با صدای بلند گریه میکردند، و خیره به انگشتر توی دستشان مانده بودند. نماز شهید همدانی را می‌خواندند، زیر طاق بزرگ مسجد سپهسالار، همانجا که آقا نماز میت خودشان را خواند. از گریه‌ی آقامجتبی به هق هق افتاده بودم. احساس یتیمی داشتم. هنوز از شنیدن خبر فوت آقامجتبی بغض میکردم مثل حالا که هنوز از دیدن عکس حاج قاسم. در همان عالم حواسم بود که شهید همدانی اگر وقت داشت از حاضران جلسات آقامجتبی بود و آقامجتبی هم خیلی قبلتر از همدانی از این دنیا رفته بودند. خواب من چه میگفت؟ زیر طاق بلند مسجد سپهسالار واقعا چه میگذشت؟ نماز آقامجتبی، با آن حال تضرع و زاری برای شهید همدانی معنایش چه بود؟

حتما شما بهتر میدانید حاج شعبان. من خوش‌تر دارم از میان اینهمه اضغاث احلام، این خواب را به فال نیک بگیرم. خوش دارم آن چند دقیقه حسرتم به حال شما را با حسرت آقامجتبی در خواب پیوند بزنم. شاید کمی حواسم را جمع کنم. کمی خودم را جمع کنم. عالِم خدا وقتی چنان زار میزد، منِ بنده‌ی غیرقابل شمارش خدا چه حالی پیش شما خواهم داشت؟

حاج شعبان، برای نوشتن از شما و به شما دست دست کردم. صبوری کردم تا شاید غبارها خوب بنشینند و ببینم با خودم چندچندم. نشد. من عجولم و بی آنکه حرفم را با صاحب آن دریمان بگذارم آرام نمیگیرم. شما می‌دانید گام‌های این دل بازیگوش و هرجایی را چطور روی زمین سفتی که شما پا گذاشتید، قرار دهم؟

 

  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۱
  • ساجده ابراهیمی

که به دوست التجا بردن

پنجشنبه/ ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۸

پانسمان را که برداشتم دو تکه خون بزرگ به گاز چسبیده بود. ناخنم را توی یکی فرو کردم تا مطمئن شوم لخته‌ی خون است و گوشت نیست. مزه‌ی خون دهنم را پر کرد. دهان که باز کردم خون غلیظ با شتاب بیرون ریخت. تمام‌شدنی نبود. دو چاله‌ی سیاه خون بالا می‌آوردند. دندان‌هایم قرمز بود. با دست لرزان برای فاطمه نوشتم: "همینجوری داره خون میاد". بعدش را نفهمیدم. فاطمه چه نوشت و با دست خونی افتادم یا دستم را شستم، نفهمیدم. طول کشید تا مامان بفهمد. همه‌چیز در سکوت فرو رفته بود. صدای سوت کشداری از دور می‌آمد. صدای مامان هم اضافه شد‌. تکانم می‌داد.  محکم. صدایش تبدیل به جیغ شد. صداها زیاد شد. محو و گنگ. می‌آمدند و می‌رفتند. صدای اپراتور اورژانس را می‌شنیدم. کشدار. گنگ. بم. تلاش مامان برای سرپا کردنم نتیجه نمی‌داد. بقیه‌اش را نمی‌شنیدم. می‌دیدم. بیرون بدنم ایستاده بودم و عرق روی پیشانی بابا و اشک‌های مامان را می‌دیدم. مطمئن بودم نمی‌میرم. مرگ انقدر راحت سراغم نمی‌آمد. اما آرزو می‌کردم که کاش همینقدر راحت باشد. حسرت افتاده بود بیخ گلویم. نمی‌دیدمش. اما نفسم را تنگ کرده بود. حسرت کارهای نکرده. راه‌های نرفته. گام‌های برنداشته و دویدن‌هایی که آرزو داشته‌ام. دلم زندگی نمی‌خواست. زنده بودن و دویدن و شوق داشتن می‌خواست. دست زیر چانه فکر می‌کردم حیف شد. حیف شد. اینها را داشتم و قدر ندانستم.

راه خانه تا درمانگاه سر کوچه را چطور رفته بودم؟ روی پا بودم؟ نفهمیدم. دکتر می‌گفت ۶. فشارش ۶اه. سرم بیارید. اسمم را می‌پرسید. نمی‌دانستم. دهانم قفل شده بود. ردِ آب قندی که مامان با قاشق توی حلق ریخته بود تا زیر گلویم کش آمده بود. یک رشته از موهایم زیر گلو از چسبناکی قند حلقه شده بودند. پرستار آنژیوکد توی رگ دستم برد. بی‌فایده بیرون کشید. سوزن را توی مچم برد. ناامید بیرون کشید. دکتر خودش دست به کار شد‌. درد نداشتم. سوزش سوزن را نمی‌فهمیدم. با آدمِ روی تخت پیوند جسمی نداشتم. کنار بابا ایستاده بودم و صدای نفس‌نفس زدن‌هایش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست آرامش کنم. بگویم چیزی نشده که. دلم می‌خواست اشک‌های مامان را هم پاک کنم. بگویم از تو توقع نداشتم. نمی‌شد. حسرت‌هایم دور سرم می‌چرخیدند. دستم هنوز می‌توانست بنویسد. پاهایم هنوز می‌توانست راه برود. همین دیروز تدِ "زندگی کردن ورای محدودیت‌ها" را دیده بودم. امی پا نداشت. اما خوشحال زندگی می‌کرد. می‌خواستم کمی تقلید کنم. همین دیروز دلم دوباره برای رفتن و رفتن و رفتن و خود را جایی وسط حادثه پیدا کردن مچاله شده بود.

پایم تکان خورد. بعد دستم. اختیارشان را نداشتم. صدای دکتر آشنا بود. می‌گفت: "ساجده خانم خوبی؟" خواستم جواب بدهم. لب‌هایم چسبیده بود. ناله‌ای زدم که یعنی خوبم.

خوب نبودم. درد توی فک راستم پیچیده بود. دست و پاهایم گز‌گز می‌کرد. اما هنوز داشتمشان. هنوز شوق رفتن و رفتن توی دلم بود. هنوز پاهایی برای رفتن داشتم. توی سه باری که وجودم دوتا آدم بی‌ربط به هم شده بود، اولین بار بود که از "هنوز زندگی کردن" خوشحال بودم.


+اخوان گفته بود "زندگانی را دوست می‌دارم، مرگ را دشمن

وای این با که می‌باید گفت

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن"

امروز میان این دوست و دشمن، ترجیحم با دوست بود و انتخاب او هم برایم، همین بود.

  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۲
  • ساجده ابراهیمی