یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

خارج از کادر

يكشنبه/ ۱۳ فروردين ۱۳۹۶

عکس‌گرفتن یک آیین خاص بود. مثل حالا نبود که خیلی‌ها یک «اس ال آر» داشته‌باشند و هرجا رسیدند تندتند شات بزنند. قبلش یک پروسه آمادگی داشت که شامل خرید حلقه فیلم ۲۴تایی یا ۳۶ تایی و در صورت نیاز خیلی جدی، ۴۸ تایی بود. موقع عکس‌گرفتن که می‌رسید همه باید آماده می‌شدند تا عکس بخاطر یک بی‌ملاحظگی هدر نرود. بعد به نقطه معلومی زل زده و چندثانیه از پلک‌زدن خودداری می‌کردند. فاصله کانونی دوربین ثابت بود و همین، امکان زوم کردن را منتفی می‌کرد. پس باید عکاس فاصله‌اش را جوری تنظیم می‌کرد که همه داخل کادر جا بشوند و بقیه هم خودشان را زورچپان در آن قاب مستطیلی جا می‌دادند. نگاه‌ها معمولا خشک و جدی بود. انگار می‌خواستند چیزی را از داخل دوربین کشف کنند.

عکس‌های بهتر از آنِ آدم‌های خلاقی بود که ژستی متفاوت داشتند و یا لبخند را از روی بیننده دریغ نکرده‌بودند. بعد از گرفتن عکس تازه قسمت هیجان انگیز انتظار برای چاپ شدن آن شروع می‌شد. بعد از دیدن عکس آماده، گاهی دمق می‌شدیم که جایی پلک زده‌بودیم، دستمان تکان خورده‌، صورتمان پشت بقیه قایم شده‌بود، توی کادر جا نشده‌بودیم و عکاس در نهایت بدجنسی ما را از عکس انداخته‌بود یا اصلا کله‌هایمان از تصویر قطع شده‌بود.. امکانش بود که به کل عکس‌ها سوخته و خاطرات تصویری ما از یک اتفاق، شیفت دیلیت شده باشد. هیجان بیشتر ماجرا برای وقتی بود که سعی می‌کردیم از روی نگاتیوها عکس و آدم‌ها را حدس بزنیم. عکس تک‌نفره و پورتره‌های آنچنانی معنایی نداشت. این قبیل کارها با آن دوربین‌های ساده، لوس‌بازی به حساب می‌آمد و متعلق به آدم‌هایی بود که می‌توانستند برای اینجور عکس‌های آتلیه‌ای پول بیشتری خرج کنند. ما همه سوسیالیست‌وار، در مقابل دوربین جمع می‌شدیم. انگار یک‌جور رسم و عرف بود که بزرگترهای مجلس حتما در عکس حضور داشته‌باشند. حتی اگر خیلی غریبه و با بقیه حاضرین بی‌نسبت باشند. از همین خاطر بود که در آلبوم‌های قدیمی لابلای عکس‌های دسته‌جمعی، آدم‌هایی به‌چشم می‌خورند که هیچ‌کس آن‌ها را نمی‌شناسد. این احتمال در عکس‌های متعلق به عروسی و یا مهمانی‌های بزرگ مثل ولیمه، بیشتر است.

من به قصه آن آدم‌ها زیاد فکر کرده‌ام: آشنایی دور که بنا به معذوریت دعوت را قبول کرده و به جایی رفته که فقط صاحب مجلس او را می‌شناخته است. موقع عکس‌گرفتن از او خواسته‌اند که جایی برای خودش در کادر دست و پا کند و بعد از مراسم هم رفته که رفته، هیچ‌وقت سراغ عکس را نگرفته و کسی هم آنقدر به فکرش نبوده که عکس را برایش بفرستد. بیست سال بعد این عکس در مهمانی دیگری دیده‌می‌شود و همه سراغ از اسم و رسم او می‌گیرند ولی کسی او را نمی‌شناسد و حتی نمی‌داند مناسبت حضورش در آنجا چه بوده‌است. با آن حلقه‌های محدود، هر شات دوربین به معنی پرداخت یک هزینه بود و بزرگترها لزومی نمی‌دیدند که این هزینه را به‌تنهایی برای یک بچه خرج کنند. پس سهم بچه‌ها از عکس تا وقتی که به سن قابل قبولی می‌رسیدند خیلی کم بود. خیلی جاها مثل موجودات اضافه‌ای با آنها برخورد می‌شد. در بسیاری از عکس‌های آلبوم خانه بابابزرگ تنها قسمتی از سر بچه‌ها پیداست و پرواضح است که نحوه چیدمان آن‌ها در کادر به عمد طوری بوده که کمترین فضا را در عکس اشغال کنند.

عروسی عمه کوچیکه پنج سالم بود. خودم را کشتم، پا بر زمین کوبیدم و التماسشان کردم که بگذارند خودم تنهایی با عروس بایستم و عکس بیندازم. کوتاه نمی‌آمدند. این خواسته بنظرشان زیادی بزرگتر از سن و جایگاهم بود. تنها وقتی به این کار رضایت دادند_آن‌هم به بی‌رحمانه‌ترین شکلِ ممکن_ که سیل اشک و صدای بلند عربده داشت کل عروسی را خراب می‌کرد. از قضا پسری همسن من و از اقوام دیگر عروس هم، چنین خواسته‌ای داشت و بزرگترها طی یک شور به این نتیجه رسیدند که هردوی ما مشترکا با عروس عکسی داشته‌باشیم. ما هم مظلومانه حضور مزاحم دیگر را پذیرفتیم و زود اشکهایمان را پاک کردیم، هرکدام یک طرف عروس ایستادیم و بعدش هم شات! انگار لبخند فاتحان جنگ جهانی دوم در آن عکس بر لب هردوی ما نشسته‌است. عروسی دختر همان عمه، یکی دوسال قبل بود. کمتر بچه‌ای به داشتن عکس با عروس، آن‌هم با دوربین با کیفیت من که لنز وایدش با گشاده رویی بهشان لبخند میزد، اعتنایی می‌کرد. هرکدام خود یا مادرشان گوشی باکیفیتی داشتند که بدون التماس و راه انداختن سیل اشک می‌توانستند چندین عکس باعروس یا بی‌عروس داشته‌باشند و این عکس‌ها اسباب فقط چند لحظه سرگرمیشان را فراهم می‌کرد. اما عکس سه نفره ما با عروس بعد از بیست و اندی سال هنوز تازه و جذاب است. مثل غنیمت جنگی می‌ماند. لذت بدست آوردنش هرگز کم نمی‌شود.


منتشر شده در مجله ادبی الف‌یا

  • ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

حاکمان قلمروهای کوچک

شنبه/ ۱۲ فروردين ۱۳۹۶

سه روز است که خانه‌دارم. یعنی خانه‌داری شده اولین چیزی که صبح بعد از بیدارشدن یادم می‌آید و بیشتر وقتم را در روز به خودش اختصاص می‌دهد. دفعه اول نیست. اما انگار تجربه‌های دفعه قبلی به کارم نمی‌آید و خانه‌داری آیینی است که هربار نوشدن می‌طلبد و ناچار، باید قوانین جدیدی برای آن بچینم. معمولا هفته‌ای یک‌بار با مامان گفت‌وگوی مفصلی درباره منش او در خانه‌داری داریم.

من معتقدم سروته آشپزخانه و مخلفاتش را می‌توان دوسه ساعته بهم آورد و اینهمه تلاش مستمر او برای تمیز نگه‌داشتن خانه درحالیکه عمدتا صبح تا شب کسی در خانه نیست، یکجور وسواس است. این حرف‌ها با نزدیک‌شدن به ایام خانه‌تکانی شدت بیشتری هم می‌گیرد. من می‌گویم ظرف‌های ته کابینت که آخرین بار، سال قبل موقع خانه تکانی رنگشان رادیدیم، نیازی به شستشو ندارند یا خیلی خنده‌دار است وقتی ملحفه‌هایی که فقط یک‌بار در طی سال استفاده شده‌اند ساعت‌ها توی ماشین لباسشویی می‌چرخند. برای حرفم هزارجور استدلال می‌آورم. فیلم و عکس زندگی خارجی‌ها در اینستاگرام را به او نشان می‌دهم که چقدر همه‌چیز را ساده می‌گیرند. از کارهای مفید دیگری که می‌شود در همین خانه انجام داد حرف می‌زنم و تاکید می‌کنم که خانه و خانواده اینهمه هم نیاز به رسیدگی ندارند. همه ما آدم‌های بالغی هستیم که خودمان هم بلدیم از پس خیلی کارها بربیاییم و نظارت مامان به ذره‌ذره نگرانی‌های ما، خودش را فرسوده می‌کند. اما او در نهایت فقط سری تکان می‌دهد و خیلی آرام دنبال کارهایش را می‌گیرد. خیلی هم اگر دل به دلم بدهد می‌گوید «راست می‌گویی ولی گاهی نمی‌شود.» یا اگر خیلی داد سخنم بلند شده‌باشد تهش می‌گوید «تو برو خانه خودت و اینطوری نباش» و بحث را مختومه اعلام می‌کند.

حالا سه روز است که خانه دارم. حاکم قلمرویی شده‌ام که اگرچه کوچک است اما ریزه‌کاری‌های زیادی دارد. سعی کرده‌ام جوری برنامه بچینم که کارهایم روی زمین نماند، روزی یک فیلم ببینم، همشهری داستان را هم تمام کنم. با خودم شرط می‌گذارم که ظرف‌ها را به محض کثیف شدن نشویَم و روزی دوبار کلک همه را باهم بکنم. اما دوتا بشقاب که روی سینک می‌ماند دلشوره می‌گیرم. انگار نظم همه چیز را بهم زده‌اند. جایم را از مرکز فرماندهی‌ام، عوض می‌کنم تا روبروی آشپزخانه نباشم. سرم را توی لپ‌تاب فرو می‌برم و سعی می‌کنم تمرکز کنم. اما تصویر آن دوتا بشقاب یک گوشه ذهنم نشسته وبه من پوزخند می‌زند. انگار همه اشیا خانه حرف می‌زنند. همهمه‌ای راه افتاده. لکه‌های پاک نشده، ظروف نامرتب داخل کابینت و غبار اندک نشسته روی شیشه‌ها همه دارند به من پوزخند می‌زنند.

سرم را بیشتر توی لپ‌تاب فرو می‌برم اما صدای خنده‌شان بلندتر می‌شود. اینطور نمی‌شود ادامه داد. قلمرو من در معرض تهدید و شورش قرار گرفته و باید صداها را بخوابانم. لپ‌تاب را رها می‌کنم. دست می‌جنبانم و خیلی زود همه را سرجایشان می‌نشانم. کارها تمام که می‌شود، دیگر وقت بار گذاشتن نهار است. با خودم می‌گویم اینطوری اگر پیش بروم خیلی زود مغلوب می‌شوم. باید ثابت کنم که می‌شود همه اینها را باهم داشت و نفس هم کم نیاورد. پس برنامه را سبکتر می‌کنم. داستان باشد برای قبل از خواب. فیلم برای ساعت‌های پرت که خورده کارها را انجام می‌دهم. می‌ماند غذا پختن و این قبیل کارها که یک ساعت قبل و بعد هروعده برایش کافی است. بقیه روز هم در اختیار خودم باشم و کارهایی که شبیه چاه ویل می‌مانند و هیچ وقت به ته نمی‌رسند. اما معمولا همه چیز آنقدر کثیف بنظر می‌رسد که جز با سابیدن زیاد تمیز نمی‌شود. هر لکه آب شبیه لکه جوهر می‌شود. باید فوری خشک و رفع و رجو شود وگرنه کل خانه را آلوده می‌کند. انگار با تمیزی خانه و طعم غذایم قرار است شایستگی‌ام برای حکومت سنجیده و قضاوت شود.

کارهای خودم، اولویت‌های همیشگی، لپ‌تابم، آن گوشه خانه به نازلترین مرتبه رسیده‌اند. تنها بعد از دولا و راست شدن‌های متعدد و جارو و دستمال کشیدن است که احساس می‌کنم می‌توانم در گوشه‌ای از خانه بنشینم و نتیجه را تماشا کنم. از دیدن قلمروی بی عیب و نقص خوم لذت می‌برم. اما این لذت طولی نمی‌کشد که «بتی فریدان»* با «رمز و راز زنانه»اش سراغم می‌آید و درگیری شروع می‌شود. حرف‌ها و استدلال‌های کشدارم با مامان یادم می‌افتد. اما همه آن حرف‌ها بچگانه و بی‌مایه بنظر می‌رسند. یک حاکم دوست ندارد در قلمرواش خدشه‌ای وجود داشته باشد که شایستگی او را زیر سوال ببرد. اداره یک چنین قلمرویی، که تازه تدبیر روابط بیرونی و داخلی هم می‌خواهد، هنر به دست آوردن دل و صیقل زدن حرف‌های تیغدار هم می‌خواهد، کار آسانی نیست. حالا بعد از سه روز به مامان حق می‌دهم که دیدن لکه‌های کوچک را هم تاب نیاورد و همیشه نگران جزئی‌ترین شکستگی‌ها باشد. چه شکستگی ظروف و چه ترک‌های ریز دل اعضای خانواده. او می‌خواهد خانه همه‌جوره مطلوب ساکنانش باشد. گاهی خیال می‌کنم خانه‌داری مخففی از «خانواده‌داری» بوده که ما آدم‌های مثلا منطقی اینهمه تقلیلش داده‌ایم.

*بتی فریدان نویسنده و فمنیست آمریکایی است که در کتاب رمز و راز زنانه از «مشکل بدون نام» زنان طبقه متوسط حرف می‌زند. بنظر او رسانه توان خود را صرف خانه‌نشینی و فرزندآوری زنان و دورکردن آنها از رقابت‌های شغلی می‌کند.


منتشر شده در مجله ادبی الف‌یا

  • ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۹
  • ساجده ابراهیمی

غمخوار

دوشنبه/ ۷ فروردين ۱۳۹۶

"ام صفا" عادت داشت. مثل بقیه خادمان حرمین شریفین، عادت داشت که کسی دستش را سفت بگیرد و بگوید "توروخدا برام دعا کنید"، یا تقلا کند با عربی دست و پا شکسته‌ای حرفهای بیشتر و مهمتری را به او بگوید و التماس دعای بیشتری کند. ما اما عادت نداشتیم، اقلا من یکی که نه عادت و نه چنین توقعی داشتم، که وقتی من هم دست روی شانه‌اش گذاشتم و خواستم جملات مشابهی را تکرار کنم او محکم دستم را بگیرد و پا‌به‌پای من گریه کند. از دیدن گریه‌ی همدیگر بارش اشکهایمان شدت می‌گرفت. انگار کل تاریخ را باهم راه آمده بودیم و خاطرات و دردهای مشترکی داشتیم. تفاوت‌هایمان رنگ باخته بود. او همسن مادربزرگ من بود و من تازه ۲۴ را رد کرده بودم. او به عمرش پایش را از عراق بیرون نگذاشته بود و من ساعتها در فرودگاه در جوار بوی تند سیگار و همهمه‌های زیاد نشسته بودم تا به همانجایی برسم که او بود.

ام صفا گفت و من گریه کردم، من گفتم و او گریه کرد. تصوری از غصه‌ای که آنچنان بخاطرش مستاصل بودم نداشت. مثل بقیه، حتما حدس میزد مریضی دارم و شفا می‌خواهم. یا دردم از جنس بقیه مشکلات ریز و درشتی است که حتما آنها بهتر در جریانش بودند. حتی چیزی نپرسید. حرفهای خودش را زد. انگار که مطمئن باشد هر دردی هم که باشد، دوایش دقیقا همان‌جاست. چشم به سوی قبه می‌چرخاند و دعا می‌کرد. دلداری‌ام می‌داد. همه توانش را گذاشته بود پای دلداری دادن من. روزهایی که خودم غمخوار دیگران می‌شوم به او فکر می‌کنم، به توان او برای به دوش کشیدن غم زائران. به همه زائران آنطور دل به دل می‌داد؟ خسته نمی‌شد؟ ما از به دوش کشیدن غم‌های خودمان هم خسته می‌شویم.

ام صفا پیامبر نبود که از آینده خبر بدهد. پیشگو هم نبود. شبیه آدم‌های عجیب و غریب دیگر هم نبود. اما دلم می‌خواست باور کنم هرچه می‌گوید، زود محقق می‌شود.

  • ۰۷ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۹
  • ساجده ابراهیمی