یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

سه شنبه ۲۰ دی ۱۴۰۱

سه شنبه/ ۲۰ دی ۱۴۰۱

صورتم را محکم گرفته بودم که گریه نکنم. چشمانم گر گرفته بود و داغی‌شان را میفهمیدم. توی آن سیلاب آبی که توی سر و دماغم در جریان بود، همین اشک را کم داشتم تا دیگر کارم تمام شود. پشت فرمان بودم و به کلاس میرفتم و از روی خودآزاری بود لابد که «من زاده‌ی مهاجرتم» را گوش میدادم. آنچه صدام با جوان‌های خودش و جوان‌های ما کرده بود را چه جیزی، چه فلسفه‌ای میتوانست تبیین کند؟ گو اینکه خدا با خلق صدام خواسته نشان بدهد که شر الی النهایه است و هیچ پایانی برایش نمیتوان متصور شد. حتمی بودند آدمهای دیگری در جاهای دیگری که همانند صدام ستم کرده بودند و خون ریخته بودند. اما من صدام را میشناختم. من رنجی که صدام به مردمانم تحمیل کرده بود را دیده بودم. توی چشم هایشان. توی تنهایی شان بر سر مزار فرزندان شهیدشان. توی سیم‌پیچ‌های بسته دور دست غواص‌های کربلای ۴ دیده بودم. به راستی که صدام جز اینکه در خون غرق شود و هرگز توان نفس کشیدن نیابد، عذاب دیگری میتواند داشته باشد؟

من زاده‌ی مهاجرتم، داستان خانواده‌ای کرد است. ساکن بغداد بودند و صدام همه را به ایران برگرداند. خانواده‌ای ثروتمند و تاجر که با دست خالی و یک لا قبا لباس تنشان راهی ایران شدند و از آن همه مالی که داشتند، هیچ برایشان نماند. اما داستان به تبعید ختم نمیشود. حبس پسری جوان از خانواده و دوری دخنری دیگر از آنها ماجرا را دراماتیک‌تر میکند و وقتی پسر نوجوان و لوس خانواده برای سیر کردن شکم خانواده‌اش مجبور میشود ساعتها کارگری و باربری کند در ظل گرما و تیع زمستان، همه چیز عمگنانه‌تر میشود. 

پادکست از پسر تاجر سوری آواره در ایران میگفت و من توی صورتم میزدم که گریه نکنم. برای آن پسر، برای عالیه و دخترانش که هنوز تیزی مردمک چشمانشان دلم را زخم میکند. برای غالیه‌ای که با دمپایی پلاستیکی به پا و یک لا قبا لباس تنش، دست دخترش و دختر خواهرش را گرفته بود و فرار کرده بود. از ادلب به لبنان و خدا میداند که این راه را با چه ترس و سختی و خستگی‌ای طی کرده بود. عالیه ۳۵ ساله بود و ۵۵ ساله میزد. این بلایی بود که جنگ بر سر آدمها می‌آورد و در روزهایی که مردم کشورم دم از جنگ و تسخیر کشور به دست آمریکا میزنند، دلم میخواهد تنها تصویری از عالیه و دخترکانش نشان همه بدهم.

  • ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۹:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

پنجشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۱

پنجشنبه/ ۱۵ دی ۱۴۰۱

هفتمی‌ها توی راهرو‌ میگویند «خانوم توروخدا برامون دعا کن». میگویم «نگران نباشید. خوب می‌دید امتحانتون رو» و می‌دانم حرفم از جنس هباء منثورا است. بیهوده و بی‌وزن. آخر این معلمی که از کتاب و قصه حرف میزند چه میداند امتحان زیست چقدر سخت است؟ 

هشتمی‌ها سر کلاس می‌پرسند «خانوم شما زیستتون خوب بود؟». زیر ماسک خنده‌ام می‌گیرد و مکث می‌کنم. خوب بود؟ نه. راستش را بگویم؟ نه خب لازم نیست. میگویم بچه‌ها کلا مهم نیست. خوب امتحان بدید اما بابت نمره نگران نباشید. زندگی کنید. می‌دانم این حرف هم دردی ازشان دوا نمی‌کند. اقلا، استرس امتحان زیست را دوا نمی‌کند. 

نهمی‌ها می‌گویند «خسته‌ایم از امتحان‌ها و مدرسه مسافرت را هم کنسل کرده.» میگویم «غر نزنید. به جاش قبول کنید تو زندگی همیشه ابهام‌هایی هست که نمیتونیم کاریشون کنیم.» و عصر روز جمعه‌ی پاییزی را به یاد می‌آورم که روی نیمکت سنگی پارک دراز کشیده و سر روی پای هستی گذاشته بودم. از لابلای برگ درخت‌ها آفتاب را نگاه میکردم و هستی این را میگفت. میگفت «باید قبول کنی همیشه تو زندگی ابهام‌هایی هست که هیچوقت ازشون سر در نمیاری.» 

چقدر گذشته بود از آن روز پاییزی تا این روز برفی، که این جمله چنین درونم نهادینه شود که به عنوان نصیحت به بچه‌هایی بگویمش که پاره‌ای ‌از جانم شده‌اند؟

کاش می‌توانستم توی این روز برفی بنشینم و نامه‌ای بلندبالا بنویسم برای او که مرا در برابر پذیرش ابهام چنین صبور کرد.

  • ۱۵ دی ۰۱ ، ۱۵:۳۹
  • ساجده ابراهیمی

برای شاملو

يكشنبه/ ۴ دی ۱۴۰۱

شاملو گفته بود هرگز کسی چنین به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشسته‌ام. من در دنیای شعر بیگانه‌ام. گاهی به فراخور حالی، به مناسبت فالی و به قصد پرواز خیالی سرک کشیده‌ام به دنیای کلمه‌های موزون. بیشتر آنهایی که حتی غم را طربناک کرده‌اند و آنهایی که با همین دو حرف بندی ساخته‌اند و پابند خودشان کرده‌اندم. هیچوقت شعری نگفته‌ام و حتی از خلق نثر مسجع هم عاجز بوده‌ام. اما اگر راه گم شدن در پیش گرفته‌ام، خودم را نه در هفت شهر عشق عطار و نه در بوستان و نه در مثنوی پیدا نکرده‌ام. بلکه خود را میان کلمات سردی که از دهان گرم اخوان بیرون آمده یافته‌ام وقتی میخواند: ما راویان قصه‌های رفته از یادیم و قصه‌های ریز و درشت سال‌های جوانی‌ام را مرور کرده‌ام. من در آستانه‌ی زمستان سرد فروغ نشسته‌ام. هر صبح که به خیالم با شلاق‌های سرمایه‌داری از خواب برخاسته و پا در خیابان گذاشته‌ام: کدام قله؟ کدام اوج؟ به من چه دادید ای واژه‌های ساده فریب؟ من پا به پای فروغ در وهم سبز او فرو رفته‌ام. در روزهای سرد بی خدایی با او همراه شده‌ام که خورشید مرده بود و هیچکس نمیدانست نام آن پرنده غمگین کز قلبها گریخته، ایمان است و آه ای صدای زندانی. آیا شکوه یاس تو هرگز، از هیچ سوی این شب منفور، نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ دمی با براهنی همراه شده‌ام که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، بهتر از آن روزی که تو مردی خواهد تابید و وقتی چون خودش از امید دست کشیده‌ام، با او همصدا شده‌ام که شتاب کردم که آفتاب بیاید، نیامد. چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم، شبانه روز دریدم، دریدم، که آفتاب بیاید، نیامد. همین تعبیر براهنی را وام گرفته بودم وقتی پس از زخم زدن‌های زیاد به دیگران، خود را گرگی زخمی توصیف کرده بودم که زخم‌هایش را در خفا لیس می‌زند. اگر در کلمات دیگران خود گمشده‌ام را یافته‌ام، در میان کلمات شاملو گم شده‌ام. کلماتی که بوی دود میدهند و وقتی به میانشان میروم گویی در اتاقی گرفته و تنگم، عودی آتش زده‌اند و در و پنجره‌ها را بسته‌اند. آن اتاق تنگ و بسته همدم روزهای زیادی از زندگانی‌ام بوده. وقتی عاشق شده‌ام و خوانده‌ام: من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. وقتی برای معشوقی خوانده‌ام: به تو سلام میکنم. کنار تو می نشینم و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا میشود. وقتی نیمه شبی بیخواب شده‌ام از یأس و نومیدی و دریافته‌ام که تنها راه نجات در نومیدی است و خوانده‌ام: من بانگ برکشیدم از آستان یأس: آه ای یقین یافته، بازت نمینهم. من در اتاق گرم و گرفته‌ی شاملو بوده‌ام که معنای قله‌ی جل جتا را فهمیده‌ام. وقتی پس از شرح آنچه بر من رفت برای دوستی، میان گریه خندیده‌ام و خوانده‌ام: آنک من که سرگردانی‌هایم را همه، تا بدین قله‌ی جل جتا پیموده‌ام. در اتاق دود گرفته‌ی شاملو، از کنج خاک گرفته‌ای امید را برداشته‌ام برای این روزهایم: احساس میکنم در هر رگم به هر تپش قلب من کنون، بیدار باش قافله‌ای میزند جرس. به سبک خودش میگویم، هرگز کسی چنین به ناامیدی مبتلا نشد که من امیدوار شده‌ام.

  • ۰۴ دی ۰۱ ، ۱۰:۵۴
  • ساجده ابراهیمی