یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

دستی چنین پیش که دارد که ما؟

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵

یک بار هم آمدم که این نگاه توریستی به نهج البلاغه را کنار بگذارم و از میان آن عبور کنم. بخوانمش و بخواهم که به جانم نشیند. کتاب را که باز کردم، آن غریبه را نمیشناختم. یعنی دروغ چرا، میشناختم اما همیشه از او فرار کرده ام. همیشه دست روی گوشم گرفته ام و فقط دلم خواسته نگاهش کنم و مبهوت عظمتش باشم. بچه حرف گوش نکنی که میمیرد برای بابایش اما حاضر نیست کمی دل به حرفهایش بدهد. آن مرد که از شدت گریه ریش هایش خیس شده و میگوید خوشا به حال برادرانم که در صفین شهید شدند و اینچنین جام غصه را سر نکشیدند، گریه مرا در می اورد، اما حاضر نیستم جام غصه را از دستش بگیرم. 

من هنوز عبور نکرده از میان کلمات این مرد، زخمی شده بودم. کتاب را بستم و باز هم گریه کردن یک دل سیر را، ترجیح دادم. خط کشیدم روی همه نوشته هایم و گفتم از او بنویسم؟ چه بنویسم؟ ذره کجا میتواند از همه بنویسد؟ زخمی و ناتوان این گوشه افتاده ام. خطبه ۱۸۲ مگر از جلوی چشمم کنار میرود؟ کلماتش ضربه میزنند در سرم و من میخواهم از انها فرار کنم. اینهمه آگاهانه جهل را خواستن از که بر می آید؟..‌.

پ.ن: غدیر غمگین ترین عید است.

  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۶
  • ساجده ابراهیمی

پیشواز

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵

باید تا قبل از ساعت 5 یادداشت تحویل بدهم و این در حالیست که از جمعه وقت داشته ام و همین که دبیر گفت تا سشنبه هم میتوانی تحوبل بدهی، رهایش کردم و انقدر پشت گوش انداخته ام که الان رسیده ام به اینجا! دو ساعت مانده به موعد. و آنقدر حالا همه چیز برایم خواندنی شده اند و آنقدر یادداشت های دیگر برایم اولویت دار شده اند که اصلا نمیتوانم ذهنم را روی همان موضوع خاص متمرکز کنم. خرس قطبی درونم دارد به خواب میرود! دارم لمس میشوم. ذهنم یخ میزند و یخبندان روحم را فرامیگیرد. در این پاییز پیش روی گرم. در این پاییزی که هنوز نیامده دارم برایش میمیرم و حساسیت امانم را بریده. پاییزی که هی انگشتهای یخ زده ام را روی کیبورد بکشم و به زور بخواهم گرم نگهشان دارم. ما عاشقی پاییز را خوب بلدیم.

  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

اول شخص غایب

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
حیرت دمیده ام، گل داغم بهانه ایست
۱|چندوقتی ست که خیلی ناگهانی، مثلا موقع راه رفتن یا کاری خیلی بیربط انجام دادن یا حتی در بحبوحه کاری سخت، خدا یک چیزهایی را برایم متذکر میشود که از شدت درک آن اتفاق عمیق، انگشت به دهان چنددقیقه ای میمانم و تا چندروز بعد هم فلسفه بافی میکنم و آنقدر از زوایای مختلف آن را میبینم که حکمت خیلی از اتفاق های دیگر هم برایم روشن میشود. به قول فاطمه، انگار یک پله رفتم بالاتر و دارم آن پایین و پله هایی که امده ام بالا را نگاه میکنم. البته فاطمه وقتی این تمثیل وحشتناک جالب را میزد اصلا نمیتوانست درک کند که چه حزن عمیقی از آن دانستن بر وجودم سیطره انداخته که حتی نمیتوانم بخاطرش گریه کنم، داد و بیداد کنم و یا سر به جایی بگذارم.
۲|مسیر تهران تا قم توی آن اتوبان نچسب و دراز را باید یکجوری پر کرد دیگر نه؟ حالا که مهدیه همسفرم است چه چیزی بهتر از این که به او همین ها را بگویم؟ و مطمئن باشم ذهنش جای دورتری نمیرود. خوب میفهمد و هی نمیخواهد مساله من را به زور برای خودش شخصی کند و مصداق بیاورد. میگویم و میگویم و نگاهم میکند و عمیقا از چشمهایش میخوانم که دارم بخشی از وجودش را بازگو میکنم و تهش میگویم: میدانی مهدیه، حالا نه فقط دانای کل زندگی بقیه و اتفاقهای اطرافم، که انگار دانای کل زندگی خودم هم شده ام. خسته ام از اینهمه دانستن. خب بعدش که چه؟ چرا آن آدمی که وسط ایستاده و گذاشته بقیه روایتش کنند من نباشم؟ دقیقا کجا انقدر حرص زدم که "من روایت میکنم اکنون" و بعدش دیگر سرشته بازی کردن از دستم در رفت؟. مهدیه میفهمد. عمیق میفهمد. حتی اگر اخرش فقط بگوید من هم خسته ام.
۳| حالا گفتن یا نگفتن اینکه آن داستانها و اتفاقها که مرا به اینجا رسانده اند چی هستند، خیلی توفیری ندارد. یک نگارنده ایستاده اینجا، در گوشه ای از این دنیای گرد، اتفاقهای گرد، آدمهای گرد و هی دارد نتیجه کارهایی که کرده را میبیند، حکمت دیدن آدمهای اتفاقی در زندگی اش را میفهمد، تاثیر چند کلمه بیجان که هزار قرن پیش روی صفحه مانیتور ظاهر شده را میبیند و او را هیچ گریزی نیست از این پیشامدهایی که با سرعت به سمتش حرکت میکنند. ادای ادمهای مظلوم گوشه رینگ را درنمی آورم البته. میخواهم بگویم با همین سن و سال فقط بخش کوچکی از حیرت انگیز بودن، پست بودن، بی وفا و جالب و هیجان انگیز بودن این زندگی را دیده ام و میترسم از دیدن و فهمیدن بقیه اش. از اینکه یک پله بالاتر بروم. که باز هم دانای کل و راوی داستان زندگی خودم و بقیه باشم و سالها بعد حکمتش را بفهمم. دلم میخواهد قلم و کاغذ را زمین بگذارم و فقط روایت شوم. راوی من نباشم و آنکس که جای مخفی چیزها و حس مخفی ادمها نسبت به هم را میداند، من نباشم. 
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۸
  • ساجده ابراهیمی

اتفاقِ ناخوشایند

سه شنبه/ ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
بعد از نیم قرن فرصتی هم پیش آمد که کتاب "اتفاق" گلی ترقی را بخوانم. اگر خیلی محترمانه؛نخواهم بگویم که قلم گلی ترقی ته کشیده است، میگویم اقلا باکس او درون من پر شده است. درش را بستم و دیگر تقریبا چیزی نزدیک به محال است که بخواهم دوباره سراغ او بروم. حالا اینکه حدود نیم روز بیشتر طول نکشید که کتاب را تمام کنم، ربطی به جذابیت داستان ندارد و بخاطر تندخوانی من است.
نمی گویم ذهن گلی ترقی در یک جایی از تاریخ گیر کرده ونمیتواند و یا اصلا دلش نمیخواهد که از آن بیرون بیاید، مدلش همین است . این سبک را دوست دارد و من نهایتا میتوانم سراغش نروم. اما همین عدم نوآوری در سبک باعث شده که خواننده ای مثل من ته داستانش را نخوانده بداند و رغبت در او بمیرد.آدم های تکراری، کاراکترهای یک خطی و اضافه،رها کردن داستان زندگی یک کاراکتر و جهش بزرگ از سالهای زیادی از زندگی او،ادبیات سیاسی بشدت عوامانه و ... همه از ویژگیهای روایت داستانی ترقی است که حالا دیگر نقطه ضعف شده اند. اگر تابحال میشد لابلای زورق معما آنها را پیچید حالا دیگر دلزدگی به دنبال می اورد. از یک جایی به بعد داستان از دستش بیرون رفته و تند تند روایت میکند تا به تهش برسد.مع الاسف گلی ترقی هنوز هم خیلی عریان فحش سیاسی میدهد و نگاه سیاسی اش عوامانه ست. حالا اگر به زندگی شخصی او ربطش بدهم، (که فی الواقع معتقدم داستانهای او روایت خیلی کاملی از زندگی خودش است) نمیدانم دیگر مثلا کثیف بودن دریا چه ربطی به انقلاب سیاسی دارد؟ مردم بعد از انقلاب هنوز هم در نظر او بی فرهنگتر و نفهم ترند. زحمت استفاده از استعاره هم به خودش نمیدهد.
علاقه ای به روایت_بخوانید دیدن_ آدمهای غیر محدوده شمیران ندارد. بقیه یک مشت احمقند که نفهمیدند چرا انقلاب کردند و حالیشان نبود این حکومت چقدر گل و بلبل بوده. 
خلاصه کنم این نوشته شتابزده را، تز داستانهای او از یک خط بیشتر نمیشود و اگر تا قبل میگفتم مدلش این است، حالا میگویم او برای بیرون امدن از این پوسته، ناتوان است.
  • ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۳
  • ساجده ابراهیمی