یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اهلی شده بودم

سه شنبه/ ۵ اسفند ۱۳۹۹

به حساب بچه‌های دهات بچه شهری بودم و به حساب بچه‌های شهر، بچه دهاتی. یا آنجور که مامان می‌گفت: «غُربتی». سال‌های قبل از مدرسه در چند تصویر محو از خاله لیلا و موهای سیاه و بلندش، باباعلی و بره‌ای که می‌گفت برای داداش کنار گذاشته و هیچوقت خدا بزرگ نمی‌شد، از مادربزرگ و کلیپس سبز و صورتی بیحالی که داد تا موهای شلخته‌ام را از روی چشمانم کنار بزنم، نگار و آن بلیز و دامنی که از من به ارث برده بود خلاصه شده است. مهاجرت به تهران غُربتی‌ترمان کرد. امتحان آخر خرداد را داده و نداده ساک می‌بستیم. بابا بلیط‌ها را چندروز قبل از آقای کلهر در تعاونی 15 ترمینال جنوب گرفته بود. یک صبح گرم اواخر خرداد، در هوای خفه‌ی ترمینال جنوب، بوی سیگار، با دست به دست شدن قرص «ماشین» و لیوان استیل کوچک مسافرتی، کتاب‌های همیشه گران آن کتابفروشی کنار تعاونی، با دلشوره‌ی سفر، شوق رفتن به دهات و دلتنگی ندیدن بابا شروع میشد. بابا تا توی ماشین می‌آمد. بعدتر تا وقتی اتوبوس از دید خارج میشد پای ماشین می‌ماند. خدا خدا میکردم صندلی کنار پنجره‌ای باشد که شیشه‌اش کنار میرود و از نعمت باد خنک و زودتر شنیدن بوی سرزمین مادری بهره‌مندم. اگر شانس همراهم نبود بق میکردم. گاراژ ملایر به اندازه ترمینال جنوب خفه بود. اما خلاصی از آن راحتتر بود. ماشین آشنایی مثل پیکان کرم رنگ «عامو کریم» سر ذوقمان می‌آورد و اگرنه، باید با پیکان گذری دیگری تا دهات میرفتیم. مامان قیمت را قبل از رفتن طی میکرد. لج درارترین کار. ذوقی که چیزی به محقق شدنش نمانده بود را کش دار میکرد و دلشوره‌ام را بیشتر. کل نیم ساعت ماشین را با دلهره‌ای میگذراندم، انگار که چرخ و فلک از بالا به پایین بچرخد و هی بچرخد.
روزهای اول بچه شهری بودم؛ هنوز عروس میشدم و در تور پشه بند خاله‌ی آبادانی میپیچیدم. آرایشم میکردند و کاست‌های جدید به حلق ضبط قرمز می‌ریختند. آنها، یعنی خاله‌ها. من عروس دست و پا چلفتی و رقص نابلد بودم. آنها رقاص‌های ماهر که فرصت زیادی داشتند تا در عروسی‌های دوست و همسایه و آشنا رقص ببینند یا تمرین کنند. سه دختر با فاصله‌های سنی کمتر از 10 سال در خانه‌ای بزرگ و کم نظارت بودند و تک دختر بودم، در خانه‌ای کوچک و پرنظارت. بعدازظهرهای کشدار و گرمی که مامان و مادربزرگ خواب بودند، یا مادربزرگ مَشکه میکرد و اخبار سال را به مامان میرساند، باد ولرم در صنوبرهای روبروی تراس میپیچید و پشه کوره امانمان را میبرید، در اتاق بزرگه اتراق میکردیم. اتاق بزرگه خنک بود. با عکس های قدیمی در طاقچه. با پنجره‌ای بلند که رو به پشت بام همسایه باز میشد. با گل‌هایی قدیمی و بزرگ. اتاق بزرگه دروازه ورود من به دنیای خیال و بازی بود. بازی های کودکانه. رقص. شادی. بوی سایه‌ی سبز جا مانده از کیف خاله مریم و ماتیک قرمز نصفه و نیمه‌ی خاله شیرین. قلم سورمه‌ی تند و تیز که چشمم را به اشک می‌انداخت و کلیپسی که موهایم را سفت روی سرم جمع میکرد. وسط بازی اگر دایی‌ها یا باباعلی سر میرسیدند کارمان زار بود. خاله‌ها فرز بودند. راه و چاه را بلد بودند. من با آرایش غلیظ و چرب روی صورت مانده، توری که در دست و پایم پیچیده بود و موهایی که به سختی از زیر گیره درمی‌آمدند. با دبه‌های آب روی تراس باید همه را پاک میکردم و اگر هم نمیرسیدم چه غم؟ تنها نوه دختر بودم و عزیز دل بودم و به خیال خاله‌ها، کسی با من کاری نداشت. اما هیچ چیز از چشم مامان پنهان نمیماند. بازی کودکانه ما جرم سنگین و نابخشودنی بود. حسابم را اول مهر در تهران پس میدادم.
حسابم زود سنگین میشد. دست درازی زیاد به کره‌ی تازه مشکه کرده‌ی عمه کوکب که برای عصرانه سر سفره آورده بود، جیغ و دعواهای وسط جرزنی خاله‌ها، اصرار زیاد برای اینکه دایی طناب بلند کنفی را به دو ستون چوبی زیر خانه ببندد تا چندساعتی تاب داشته باشیم، رفتن به اتاق ننه که از سر درد دستمال به سر میبست و همیشه خدا ناله‌اش هوا بود یا رفتن به باغ میرزا و ترساندن ننه دایی که چشمش نمیدید، با جوراب نرم؛ که مثلا موش بود و پیرزن از ترس موش قالب تهی میکرد.
شهریور یک دهاتی تمام عیار بودم. آفتاب سوخته. موهای غجغلو*، صورت پاسسه* و حرف گوش نکن. ولو در آبادی و فرار از سنگ‌هایی که وحید و سعید، نوه‌های علی حسینِ همسایه به سمتمان می‌انداختند. تیغ مامان شهریوها نمی‌برید. هزاری میگفت گردوی تازه را با سنگ، روی زمین نشکنم و اقلا زود دستم را بشورم تا سیاه نشود، یکی هم افاقه نمیکرد. اینجور وقت‌ها غربتی صدایم میزد. دهاتی‌ها دستشان سیاه نمیشد و دست من میشد. دهاتی‌ها آفتاب سوخته نبودند و من بودم. دهاتی‌ها از جیغ زدن زیاد صدایشان نگرفته بود و صدای من گرفته بود. با این حال بچه ننر شهری بودم. هرچه میکوشیدم، کمتر میتوانستم لهجه داشته باشم. عمو میگفت با زبان فارسی به دنیا آمده‌ای و با آن زبان در جمع بچه‌های دهات غریبه بودم. صبح‌های سرد نیمه شهریور بانگ الرحیل انگورچینی را میزدند و بچه‌ها دست و پاگیر بودند. صبح زودتر از خروسخوان با نگار بیدار میشدیم. خودمان را به جفت‌*های نوچ انگور میرساندیم و هرکدام توی یکی شان فرو میرفتیم. اگر باباعلی بنا داشت جفت را به خود خر ببندد زود لو میرفتیم و اگر جفت‌ها روی گاری بودند جایمان امن بود. باباعلی مهربان بود. تلخی نمیکرد. اما جای بچه وسط کَرت‌های انگور نبود. تا ظهر وسط خاک و خل می‌لولیدیم. اگر حالش بود یکی دوباری با دایی از باغ تا خرمن می‌رفتیم و انگورهای چیده شده را دستگاه میزدیم. از درخت شلیل و هلو میچیدیم. نشسته و خاکی میخوردیم و جیغ مامان بلند میشد. شب که همه خواب بودند کنار شیر آب حیاط سر میگذاشتم و همه انگور و هلوی نشسته را بالا می‌آوردم. اگر دم تنگ میگرفت و نمیرسیدم از پله‌های حیاط پایین بروم، روی تراس بالا می آوردم و با آب دبه‌ها تمیزش میکردم. شهری‌ها دل و روده شان تاب میوه نشسته نداشت. شهری بودن داغ بود. داغ را باید خوب پاک میکردم.
مامان جوشِ برگشت را میخورد. میگفت وارد تهران شویم میگویند دختر غربتی با خودمان آورده‌ایم. من تا آن سالی که زن غربتی آمد و بست نشست خانه باباعلی و از مادربزرگ برنج گرفت و با خودش مرغ دزدید نفهمیدم غربتی بودن چه معنایی دارد. ایلیاتی‌هایی که تابستان به آنجا ییلاق میکردند غربتی بودند. کثیف و دست و رو نشسته. مامان زیادی درباره‌ام اغراق میکرد. در یکی دو روز پایانی شهریور باید دستهایم را سفید میکردم. تا آخر مهر دست و ناخن‌ها اثر گردوخوری داشتند. تا اواسط پاییز سیاه بودم و تا پایان سال اهلی شده بودم. حال و هوای دهات از سرم افتاده بود. شهری شده بودم.
*غجغلو یک کلمه لری و به معنای شلخته، درهم، شانه نشده است.
*پاسسه: پوست پوست شده
*جفت: دو تا سبد خیلی بلند که با ترکه آلبالو بافته شده بود و با آن انگور حمل میکردند.

  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • ساجده ابراهیمی