یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

هنر توبه شکستن

يكشنبه/ ۲۸ فروردين ۱۴۰۱

محرم سال ۹۶ این یادداشت را نوشتم و در الف‌یا منتشر شد. حالا که الف‌یا دیگر نیست و حالا که دارم با اینجا آشتی می‌کنم، یادش افتادم و گفتم بگذارم به یادگار بماند.

دقیقش را نمی‌دانم از کِی. اولین ماه رمضانی که یادم می‌آید اوایل دهه ی هشتاد بود و اولین ماه محرمی که خوب در خاطرم مانده اواخر دهه ی هشتاد. زمان خیلی برایم معنایی ندارد، هرچه هست یک صدای بم و پررنگ است که در عین نرمی آدم را زخمی میکند. محرم به زمستان افتاده بود و مجبور بودیم برای در امان ماندن از سرمای بیرون به زور خودمان را توی مسجد کوچک بچپانیم. تمام مدت مراسم را دوزانو می نشستیم. یکجورهایی عزاداری با اعمال شاقه بود ولی عجیب اینکه شکایتی نداشتیم، چه اینکه با دانستن همینکه جا نیست و هوا خفه است و باید توی صورت همدیگر گریه کنیم به آن مسجد کوچک می رفتیم.

روزهایی از دهه که باید از دانشگاه می رفتم کل روز استرس دیر رسیدن داشتم. باید خداخدا میکردم استاد تجارت3 از پرحوصلگی اش کوتاه بیاید و حرف زدن درباره ی تبعات کیفری چک را به جلسه ی بعدی حواله بدهد. یا اصول فقه سر همان مبحث استصحاب تمام شود و بگذارند من بدوم تا به یک گوشه ی کوچک از تهران برسم. به میدان پانزده خرداد. انتهای خیابان داور، مسجد ارک. روزهایی که از خانه به مسجد می رفتیم وضع بدتر بود. دوساعت قبل از اذان مغرب راه می افتادیم. ترافیک عاجزمان می کرد. تازه وقتی می رسیدیم اذان داده بودند و باز هم جایی برای نشستن به سختی پیدا میشد. با همه ی اینها هیچ وقت هیچ کداممان، یعنی هیچ کدام اعضای خانواده ای که به ارک می رفتیم توی تصمیممان برای رفتن شک نداشتیم. هیچ وقت نشد که بگوییم کاش برویم جایی دیگر. همین مسجد بغل دست خودمان که هم بزرگ است هم نزدیک و همه چیز روبراه تر از ارک است. خیلی جدی یک ساعتی به بعد از روزمان را به رفتن به مسجد ارک و نشستن پای روضه ی «حاجی» اختصاص می دادیم. یک دهه برنامه ثابتمان همین بود.

این اواخر یکجورهایی خانه زاد شده بودیم. گوشه و کنار مسجد را بلد بودیم. به پاگرد آخر پله های که می رسیدم خیلی فخرفروشانه از زن های نشسته توی بالکن رو برمیگرداندیم و به سمت دوتا اتاق مخفی که مسجد اصلی بودند می رفتیم. آم های آنجا را خوب می شناختیم. نه به اسم و نه حتی به حرف. همه را به قیافه و به نشانی های خاص خودشان. می دانستیم که کی چه وقتی می آید و آن گوشه ی دیوار زیر پرچم یا ابالفضل العباس جای زن چاقی است که کمی قبل از روضه با دخترش می آید و دخترش یک بند غر مشق های ننوشته اش را می زند.

سخنران های مسجد ثابت نبودند. هر سال و بلکه هر سه شب یک بار عوض می شدند. حاج آقا قاسمیان و آیت الله الهی اگر می آمدند مسجد شلوغتر بود. ولی همیشه وقت روضه ی خود حاجی که میشد دیگر نای نفس کشیدن برای کسی نمی ماند از زور گرما و فرو رفتن سر و صورت ها توی همدیگر.

حاجی روضه خواندن را بلد بود. هسته ی اندوه را چشیده بود. وقتی از آن برای ما حرف میزد تلخی اش را یک جا به کام ما مستمعینش می ریخت. مثل زهر، جان می کشید. صدایش جان داشت. اصلا بند همان صدا بودیم. خیلی قبل تر از آنکه بدانم این پیرمرد صاحب همان صدایی است که مدینه شهر پیغمبر را خوانده، با نوحه هایش غمگین میشدم. چیزی که کمتر برایم اتفاق می افتاد. همه میگفتند شب های حضرت رقیه ی حاجی معرکه است. من ولی هنوز معتقدم شب پنجم، شب عبدالله بن حسن او رودست ندارد. شاید هم فقط یک حس باشد که ریشه در تجربه ی خودم دارد. تجربه ی اولین گریه ی واقعی من در محرم که از روضه ی عبدالله، آقازاده ای که وقتی حسین گفت هل من ناصر ینصرنی با یک لا لباس دوید توی میدان و باقی ماجراهایی که همین حالا هم اشک به چشمم آورده است. گریه ی واقعی برای محرم و کربلا را از همانجا و با حاجی یاد گرفتم. قبل تر از آن انقدری عقل رس نشده بودم که بتوانم برای چیزی بیشتر از زخم های امام گریه کنم. اشک هایم حول همان گودال و این فکرها که آخ چطور دلشان آمد این کارها را بکنند روی چادرم می ریخت. توی ارک قایم شدن زیر چادر و اشک های درشت تر ریختن برای چیزهای دیگر را یاد گرفتم. غم هرچه عمیق تر میشد صدای گریه هم خفه تر میشد. قبل ترش گریه اندازه داشت. برای یک چیز ملموس بود. حراره فی قلوب المومنین را نمی فهمیدم. روضه ی شام غریبان را نمی فهمیدم. خیلی چیزهای دیگر را هم نمی فهمیدم.

حاجی یک شعر معروف هم داشت که وقتی به آنجا می رسید می فهمیدیم دیگر روضه اش تمام شده. سلام ای بی کفن شه دور از وطن را جوری میخواند که انگار دوباره برگشته به اول روضه و گریه ها دوباره جان می گرفت. جنس صدای حاجی جوری بود که سلیقه ام به جاهای دیگر رضایت نمی داد. هرجایی نمی توانستم بروم. روضه ی هرکسی یک غلطی داشت. حال نداشتند، گرم نبودند. یک سنگی مثل من را نمی توانستند به گریه بیندازند. صدای حاجی موتور قلبم را روشن میکرد. اگر شبی به ارک نمی رسیدم یا مجبور بودم در جایی دیگر سر کنم، کل مدت دمق بودم. دق میکردم که چرا نمی توانم گریه کنم. که چرا مجلس امام حسین با مجلس امام حسین برایم فرق دارد. پس حتما یک جای کار می لنگد و نه به اصل عزا، که به یک صدا دل بسته ام. به هر حال گریه ی من قلق داشت. انحصارش در دست حاجی بود.

تا وقتی سیاست هنوز انقدر بار سنگینی توی روضه های حاجی پیدا نکرده بود ارک تصمیم اول و آخر ما برای گذراندن شب های دهه ی اول محرم و بعدتر هم بیت الزهرا برای اربعین بود. وقتی حاجی گفته بود پول دیه ی فلانی را می دهد اگر جوانمردی پیدا شود و او را بکشد، پای خیلی ها از مجلسش بریده شد. بعدها هم سر چیزهای دیگر خیلی های دیگر هم با او و مراسمش قهر کردند. هرکدامشان که وبلاگ یا یک صفحه ی اجتماعی برای خودش داشت از او بد می نوشت. حرص می خوردم. از پیرمردی که خیلی چیزها یاد گرفته بودم دفاع میکردم. با ناراحتی به روضه هایش می رفتم. دلم نمیخواست روضه ی امام حسین با سیاستی که دوستش نداشتم قاطی بشود. دوستم میگفت سیاست را از روضه ها بگیریم ببینیم از اسلام چه می ماند. من قبول نداشتم که رای جمع کردن برای دوستان خودمان وسط روضه آن سیاستی است که باید باشد و قبول نداشتنم را جرات گفتن هم نبود.

اولین نفر داداش مردد شد که دیگر میخواهد پای روضه ی حاجی سینه بزند یا نه. تصمیمش را وقتی روز عرفه بجای صنف در حسینیه ی آیت الله حق شناس گذراند، عملی اعلام کرد. من و مامان محرم بعدی را تنها و با دلخوری به ارک می رفتیم. مامان هم تصمیمش را گرفت. از شب سوم یا چهارم بود که گفت می رود همان مسجد محله ی خودمان. تنها ماندم. شب حضرت رقیه بود. وسط تاریکی به خودم آمدم. بی اشک. بق کرده، در تمنای اشک. انگار کسی بغل گوشم گفت امده ای اینجا برای روضه یا برای حرف های سیاسیِ بی خاصیت و شنیدن تحلیل های آبکی؟ حس خسران مثل طناب دور تنم پیچیده شد. خیابان داور را تنهایی به پایین برمیگشتم. پاهایم به سختی همراهی ام میکردند. سنگین بودم. اشک هایی که نریخته بودم در وجودم تلنبار شده بود. دیواره ی اعتقادم به صدا و نفس او ترک بزرگی برداشته بود. از شب بعد هیئت های دیگری را هم رفتیم. از هیئت های خیلی سیاسی که از اول با بیانیه دادن شروع میکردند تا هیئت هایی حوالی خیابان ایران که بی نسبت ترین آدم ها با سیاست آن را راه انداخته بودند. هیچ کدام به دلم نمی نشست. دلم به شنیدن یک صدا عادت داشت. یک صدا کلید ورود به دلم را داشت و حالا که صدا نبود، چهارقفله شده بود.

شب دوم فاطمیه ی 95 بود. خلاف عهد کرده بودیم با خودمان. دلتنگی مان برای حاجی را پشت این حرف ها که جایی دیگر مراسم نیست پنهان می کردیم. دم انتخابات مجلس بود. سیاست چنبره انداخته بود روی مجلس. روضه شهید شد. وقت برگشت مشت هایم را به پشتی صندلی ماشین می کوبیدم. اشک هایی که توی مسجد نریخته بودم را می ریختم و داد میزدم که دیگر پایم را اینجا نخواهم گذاشت. توبه کرده بودم از آن علاقه ای که دستم را گرفته و به زور تا آنجا کشانده بود.

روز عرفه توبه ام را شکسته بودم. تا دم رفتن هم مردد بودم. داداش رفته بود جایی دیگر. مامان گفت تو برو. من هم شاید بیایم. از وسط های دعا میکروفون بیشتر از صدای گرمی که دوستش داشتم، که سالهای زیادی از جوانی ام را با آن عادت داده بودم، صدایی که محرمِ دلم شده بود و هروقت که می رسید اشک هایم را جاری میکرد، صداهای دیگر می آمد. دعا تمام نشده بود که بلند شدم. دعا کردم که حاجی همیشه سلامت باشد. صدایش همینطور گرم باشد و همیشه بخواند و سنگ هایی مثل من را خورد کند. آداب روضه و گریه و عزاداری یادشان بدهد. قطره شان کند. وقت برگشت سبک بودم. از بار سنگین عشق و نفرت دوسویه خلاص شده بودم. به اینکه برای محرم باید دنبال صدای دیگری باشم فکر می کردم. امشب که برخلاف هرسال محرم را با به جا آوردن آیین مسجد ارک شروع نکردم، دلم برای تک تک لحظه های آنجا تنگ است. می دانم که چه ساعتی امین الله میخوانند، چه ساعتی آقا شروع میکند و حاجی با چه لحنی السلام علیکم یا اهل بیت النبوه را می گوید. همه چیز را حفظم. حتی دلم برای صدای پیرمرد پامنبری که صلوات فرستادنش مدل خاص و خنده داری دارد و وسط روضه بلندتر از همه گریه میکند هم تنگ شده است. خواسته ام که این بار توبه نشکنم تا به خودم ثابت کنم که مثل آنهایی که از حاجی بریدند شخص پرست نیستم. یک صدایی ولی توی گوشم میگوید مارا که بجز توبه شکستن هنری نیست.

  • ۲۸ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۱
  • ساجده ابراهیمی

دست چنین پیش که دارد که ما؟

دوشنبه/ ۱۵ فروردين ۱۴۰۱

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. اگر یک تجربه‌ی عمیق زیسته را از سال پیش با خودم آورده باشم همین است.

از دست دادم؛ در یک قدمی در آغوش کشیدن. نمی‌دانم تاوان کدام گناه بود یا ثواب پنهان چه. اصلا نمی‌دانم آیا میشود برایش چنین شانی قائل شد یا نه. اما درد چنان تیز بود که شاخ و برگ‌هایم را هرس کرد. نه به قصد دوباره روییدنم، که برای زمین انداختنم. زمین افتادم. با صدایی چنان بلند که همه افتادنم را فهمیدند. گوشخراش ناله کشیدم و ریشه‌هایم را دیدم که از خاک بیرون زدند. چیزی برای چنگ زدن نداشتم. آنچه از تجربه‌ی دینی داشتم ناکارآمد بود. در برابر رنجی که از نو می‌شناختم و هرگز گمانم نبود روزی مبتلایش شوم، توشه‌ای نداشتم.

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. از دست دادم و از دست رفتم. موقعیت‌ها را ترک کردم. دوست داشتن‌ها و دوست داشته شدن‌ها را. آموختم تهدید به دریغ کردن، کارگشا نیست. بی محابا دریغ کردم و آنگاه که برگشتم، دیگر جای خودم را نیافتم. در جمع دیوانگان دیگر جایی نداشتم و آنها یاد گرفتند فاصله‌شان را با همچو منی حفظ کنند. احساس خلا در زیر پایم بیشتر شد. ریشه‌هایم بیشتر در هوا معلق شد. زمین سفتی زیر پایم نداشتم. جاذبه‌ای نگهم نمیداشت. نه آنچنان متعلق به گذشته بودم و نه مشتاق به آینده. نه متعلق به کسی بودم و نه کسی را از آن خود داشتم. ماده گرگی هار و گرسنه، آنچه دوست داشتم را دریدم و از شرم آنچنان دور شدم تا دیگر نشانی از من پیدا نشود. خوی خود را میشناختم. اما هرروز شگفت زده‌ام میکرد. هرروز در مصاف با خویش، بهت زده میشدم، شرمنده، خجل، خشمگین. نه چیزی چنان دوست داشتنی بود که رامم کند و نه چنان سرکش بودم که ناف گذشته را از خویش ببرم و رهایش کنم. جنینی مرده را هرروز به دنبال نکشم و بر آن سوگواری نکنم. 

آدم‌ها از دست دادنت را یاد می‌گیرند. دیگر هیچ چیز اعتبار قبل را ندارد؛ نه خنده‌ها و نه کلمه‌ها. آن زمان که خودت رفته‌ای، بارها رفته‌ای. حق میدهی که تو را نخواهند، که تو را پشت در نگاه دارند. که آنها نیز به دنبال سایه‌ی امن خویش باشند. می‌آموزی که رفتن، برگشت ندارد. که هیچ دوباری شبیه یکدیگر نیست. خودت را نصیحت میکنی و همچنان عتاب میکنی. نصحیت دیوانه می‌کنی. می‌دانی در امتحان درسی که با خون و استخوانت عجین شده، هرگز نمره‌ی خوبی نخواهی گرفت.

  • ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۰:۰۷
  • ساجده ابراهیمی

رجعت به داور

جمعه/ ۱۲ فروردين ۱۴۰۱

به سمانه پیام داده‌ام که خیلی بدم. بیا دنبالم تا برویم جایی و نعره بزنم شاید آتشی که درونم دم گرفته خاموش شود. قبل از رسیدن سمانه چندلیتری برای مامان اشک میریزم. مامان از پس دلداری‌ام برنمی‌آید. هیچکس برنمی‌آید. دردی‌ست غیر مردن کآن را دوا نباشد. سمانه تو خیابان شاپور شیرپسته توی حلقم می‌ریزد. صدایم از انتهای بدنم بیرون می‌آید. نای چرخاندن زبانم را ندارم. سمانه دستم می‌گیرد، از خیابان داور رد می‌شویم. باید همانجا زانو بزنم و زار بزنم. باید همانجا متوقف شوم. همانجا که خیلی‌ها گمان بردند دیگر برای آنجا نیستم. راهروی دراز و اتاق کوچک مسجد را رد میکنیم و توی درگاه می‌نشینیم. سمانه میپرسد «دوست داشته شدن چه شکلی است؟» فکر می‌کنم نمی‌دانم. بلدش نیستم. تا حرفمان گل بگیرد، حاجی شروع کرده است. چشم می‌بندم و بو می‌کشم. بوی مسجد ارک است. بوی نا، بوی شیرینی، بوی قرمه‌سبزی، بوی عطر مانده که همه باهم دور پنکی سقفی می‌چرخند و پخش می‌شوند. هنوز توانایی تشخیص بوهای مختلف را دارم. چه فایده؟
توی تاریکی زل می‌زنم به رد نور روی دیوار. دلم برای این صدا تنگ شده بود. برای اینجا. برای روی زانو نشستن‌ها. رفته‌ام به سال ۹۱. به پاییز سرد بارانی که خودم را چپانده بودم توی مسجد. کاش میشد برگردم به همان روزها. به معصومیت از دست رفته، اشک‌های خالصانه، نگرانی‌های کوچک. راهی برای برگشت ندارم. راه فراخ هم پیش رویم نمی‌بینم.
تا بدبختی‌هایم را ردیف کنم، حاجی روضه‌اش را شروع کرده است. اینجاام دوباره. در خیابان داور. آنجا که برایش جان می‌دادم. برگشته‌ام. نعره‌هایی که از سر شب توی دلم جمع کرده بودم اشک می‌شوند. ناله می‌شوند. دوست دارم کیف و کفش و متعلقاتم در همین درگاهی بماند و خودم غیب شوم.

  • ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۰۴:۰۵
  • ساجده ابراهیمی