یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

من آنِ توام

جمعه/ ۱ دی ۱۳۹۶
من آنِ توام، مرا به من باز مده

توی متنی که ترجمه می کنم نوشته: «and transferred us into the kingdom of HIS beloved son.» کلمه ی beloved را اشتباهی belong ترجمه می کنم. ظاهر و حتی محتوای ترجمه هم درست از آب درمی آید. خدا ما را به ملکوت پسر «متعلق به خودش» منتقل می کند. تازه وقتی برمی گردم می فهمم که اشتباهی رخ داده و کلمه ی مورد اشاره درواقع beloved بوده است. یعنی پسر «محبوب و مورد علاقه ی خدا». اشتباه را حتما در اثر عادت مرتکب شده ام. ذهن من به بی لانگ بیشتر عادت دارد و دلم هم به آن بیشتر علاقه دارد. من به متعلق به کسی بودن بیشتر علاقه دارم تا محبوب کسی بودن. تعلق داشتن به دیگری حتما برای آدم امنیت به دنبال می آورد. انگار در محیط امن و آغوش گرمی رفته باشم و مطمئن باشم هیچ گزندی به من نمی رسد. اما محبوب بودن هیچ مصونیتی به دنبال نمی آورد، چه اینکه خطرها را بیشتر، رنج ها را فزون تر و آه و اشک هایش را بیشتر می کند. محبوب بودن اگر احساس تعلق به آدم ندهد، اگر آدم را خاطر جمع نکند که مال کسی است و او حواسش همه جوره به آدم هست و هوایش را دارد تا خاطرش به خطر نیفتد، نه فقط بی ارزش است که باید از آن فرار هم کرد. جز درد ارمغان دیگری ندارد.
وقتی به خدا فکر می کنم که همه چیز دقیقا متعلق به خود اوست، حسادتم گل می کند. همه چیز آنقدری به او تعلق دارد که درباره ی همه چیزشان، کی بمیرند و کی زنده شوند هم تصمیم می گیرد. چه چیزی آنقدر برای من بوده که بتوانم درباره ی کوچکترین چیزهایش تصمیم بگیرم؟
خوب که فکر می کنم نسبت من با عشق بیشتر از احساس علاقه، احساس تعلق است. نه فقط اینکه تا چه اندازه خاطرم متعلق به کسی است و هوایم را دارد، که چه اندازه «او» می تواند برای من باشد؟ تا کجا و چقدر؟ «همه اش». دقیقا همه اش باید برای خودم، خود خودم باشد. اگر نباشد حتما از حسادت دیوانه خواهم شد. می دانم که حتما کسی می آید و می گوید این یک جور مریضی است و باید به روانشناسی چیزی مراجعه کنم. می دانم. این اختلال خودم را خیلی خوب می شناسم. همه ی ضربه هایی که تابحال به زندگی ام وارد کرده را هم می توانم لیست کنم. مهم ترینش همینکه هنوز نتوانسته ام عاشق شوم. قبل از اینکه دلم برای کسی قیژ و قاژ کند، سوال «چقدرش برای من است» وارد می شود و ترمزم را می کشد. «هیچ کس». دقیقا هیچ کس آنقدری به من متعلق نیست که بتوانم به او دل ببندم و بعد از زور حسادت دیوانه نشوم. مرز خصوصی آدم ها را می شناسم. از چیزی متفاوت حرف می زنم. اینکه می گویم کسی متعلق به من باشد یعنی من در همه ی لحظاتش باشم همانطور که او هست. یعنی اینکه مطمئن باشم اگر کار اشتباهی از من سر زد هم باز در حریم امن او هستم. باز دوستم می دارد. یعنی همین ها دیگر. خلاصه اش اینکه تعلق داشتن چیزی خیلی بالاتر از محبوب بودن است. من دوست دارم متعلق باشم نه محبوب، در زمانه ای که کسی مسولیت خل و چل ها را نمی پذیرد. بی لانگ بودن یک نعمت است. آخر سرخوشی است. همه جور غلط کردن و برگشتنی را توی خودش دارد. شبیه زه کمانی که هرچقدر هم آن را بکشند، اما هیچ وقت در نرود، چون یک جایی محکم بسته اندش. آدم باید زه کمان باشد. حالا به هرکسی و هرجوره. آدم تاب اینکه هر لحظه دلش خالی بشود از ترس از دست دادن تعلقش به دیگری را ندارد. می دانم که شعارم، اگر روزی عاشق شدم، یعنی تنها خواسته ام، این است که «من آنِ توام، مرا به من باز مده». من اگر روزی کسی منِ عاشق دیوانه را کف دست خودم بگذارد و بگوید دیگر مال من نیستی، می ترسم. خیلی می ترسم.

+ همه ی مدت نوشتن این آهنگ قشنگ Masar به سبک سه گانه جبران توی گوشم بود.
++ خیلی خوب است که ما به خدا تعلق داریم و فقط محبوب او نیستیم.
  • ۰۱ دی ۹۶ ، ۲۱:۰۸
  • ساجده ابراهیمی