یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

آدم وقتی در بطن روزهای نشیب زندگی‌اش هست، باور ندارد که گذر زمان چقدر معجزه میکند. باور ندارد که شب تیره‌اش صبح شود و بتواند از آن زنده گذار کند. مطمئن است که تا همیشه قلبش وامدار یک زخم عمیق می‌ماند و هیچ گاه نمیتواند از این حال بد به حال خوب دیگری باز گردد. اما وقتی رد شد، وقتی به جبر، تسلیمِ گذشت زمان شد و صدای دندانهایش روی جگرش را حس کرد و گسیِ خون تا مدتها تنها طعمی بود که می‌شناخت، وقتی گذاشت زمان، کند اما سریع بگذرد و حرفی نزد، کاری نکرد، آتش بدون دود بود و مثل ذغال گداخته در زمستان سیاه فقط برای خودش جلز و ولز کرد، وقتی همه را به حساب بزرگ شدن ظرفش گذاشت، یک روزی به خودش می آید و میبیند همین زمان، همین زمان که آه و نفرین نثارش کرده بود، چقدر معجزه کرده و چقدر قلبش را التیام داده. دیگر نگاه کردن به ماه کامل قلبش را به تپش نمی‌اندازد و اندوهگینش نمیکند. دیگر می‌تواند به زخمش خوب نگاه کند و روی آن دست بکشد. نوازشش کند و مطمئن باشد که به زودی جای آن هم از بین میرود. فقط زمان می‌خواهد. زمان. و چقدر این انسان عجول است برای همه چیز. چقدر از ابتدایش هم گذر زمان را باور نداشته که در وصفش فرمود: «خلق الانسان عجولا».

 

قرآن و گلدان، برای خانه عروس بودند. به تاریخ مهرماه۱۳۹۳