یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

نامه به سردار «حاج شعبان»

جمعه/ ۱ فروردين ۱۳۹۹

آقای نصیری، سردار یا آنجور که رفقایتان صدا می‌زدند، «حاج شعبان» سلام.

راستش توی این چندماهی که روزهایم مانوس به اسم شهدای مدافع حرم بوده است به قصه‌های اشک آلود کم برنخورده‌ام. از شما چه پنهان، کم هم گریه نکرده‌ام. از روزهای اولی که برای شهید 26 ساله‌ی مفقودالجسد، سجاد خلیلی، پا به پای علیمی خواندم «حواست هست به موهای سفید سرم؟ حواست هست از گذشته شکسته ترم؟» و گریستم. تا روزهای سرد و سیاه دی که با هر نشانی از حاج قاسم و رفقایش در شهر مکث کردم و اشکهایم را از پهنای صورت پاک کردم.

پریشب از گذرِ بد روزگار، آنجور که ظاهر کار میگفت، به مقاله‌ی شما رسیده بودم. به قصه‌ی غریبانه و آشنای شما. راستش حاج شعبان، عادت کرده‌ام که روی قصه‌های مدافعان حرم مکث نکنم. قصه‌هایی که هرگوشه‌ی آنها دل مادری لرزیده یا خواهری شکسته است و دختری یتیم شده است. از روی واژه‌هایی که شما را معرفی میکرد شتاب می‌کردم. من را ببخشید که نقطه‌ی گیرم، اسم «قاسم سلیمانی» بود. آنجا که باید ویرایش می‌کردم: «شهید قاسم سلیمانی، فرمانده سابق نیروی قدس» در چهلم شما گفته بود: «شهید نصیری از اولیای الهی بود که در جامعه‌ی ما مخفی ماند. او مثل شیشه عطر بزرگی بود که باید درِ آن برداشته میشد تا جامعه‌ی ما عطر آن را استشمام کند.» بغض به گلویم چنگ انداخته بود. حاج قاسم از شما و درباره‌ی شما همانجور گفته بود که ما هم درباره‌ی خودش. رگبار جملات بعدی بغضم را سیل کرد. ابومهدی المهندس گفته بود اگر شما نبودید بغداد و دمشق سقوط کرده بودند.

تند و بی‌توقف دویده بودم. در گرمای 5 خرداد تل عفر نفس نفس میزدم. دو سال و نه ماه عقب‌تر، انفجار و سوختن ماشینی را نگاه میکردم که شما توی آن بودید. جایی حوالی نینوا. ما با این اسم چقدر در روضه‌ها گریسته‌ایم. شتاب کرده بودم تا حال حاج قاسم را بعد از شنیدن خبر شهادت شما ببینم. آشنایی‌تان قدّ سن من بود. از سال 71 در سیستان و بلوچستان شروع شده بود. رفیق بودید. با ابومهدی هم. عمر رفاقتتان با ابومهدی بیشتر هم بود. سال 64، سپاه بدر را تصور کردم. جوانانی لاغر و آفتاب سوخته. رفتن شما حتما داغ روی دل رفقایتان گذاشته بود.

اینها را گفتم تا برسم به اینکه حالی حسرت بارتر از حالای شما برای من وجود ندارد. جمعتان جمع است. رفقایتان آمده‌اند پیش خودتان. بعد از آنهمه سال دویدن و عرق ریختن. در گرما زیر آفتاب سوختن و در سرما یخ زدن. بعد از آنهمه سال حسرت یک خواب آسوده بر چشم گذاشتن و دوری از لذت‌هایی که دنیا به شما حلال کرده بود. من این معنی را کمی دیرتر درک کردم. با چندساعت تاخیر؛ در یک خواب عصرگاهی. ریز ریزِ گریه‌ی آقامجتبی به هق هق تبدیل شده بود. با صدای بلند گریه میکردند، و خیره به انگشتر توی دستشان مانده بودند. نماز شهید همدانی را می‌خواندند، زیر طاق بزرگ مسجد سپهسالار، همانجا که آقا نماز میت خودشان را خواند. از گریه‌ی آقامجتبی به هق هق افتاده بودم. احساس یتیمی داشتم. هنوز از شنیدن خبر فوت آقامجتبی بغض میکردم مثل حالا که هنوز از دیدن عکس حاج قاسم. در همان عالم حواسم بود که شهید همدانی اگر وقت داشت از حاضران جلسات آقامجتبی بود و آقامجتبی هم خیلی قبلتر از همدانی از این دنیا رفته بودند. خواب من چه میگفت؟ زیر طاق بلند مسجد سپهسالار واقعا چه میگذشت؟ نماز آقامجتبی، با آن حال تضرع و زاری برای شهید همدانی معنایش چه بود؟

حتما شما بهتر میدانید حاج شعبان. من خوش‌تر دارم از میان اینهمه اضغاث احلام، این خواب را به فال نیک بگیرم. خوش دارم آن چند دقیقه حسرتم به حال شما را با حسرت آقامجتبی در خواب پیوند بزنم. شاید کمی حواسم را جمع کنم. کمی خودم را جمع کنم. عالِم خدا وقتی چنان زار میزد، منِ بنده‌ی غیرقابل شمارش خدا چه حالی پیش شما خواهم داشت؟

حاج شعبان، برای نوشتن از شما و به شما دست دست کردم. صبوری کردم تا شاید غبارها خوب بنشینند و ببینم با خودم چندچندم. نشد. من عجولم و بی آنکه حرفم را با صاحب آن دریمان بگذارم آرام نمیگیرم. شما می‌دانید گام‌های این دل بازیگوش و هرجایی را چطور روی زمین سفتی که شما پا گذاشتید، قرار دهم؟

 

  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۲۱
  • ساجده ابراهیمی