یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اسراییلی که فراموش می‌شود

دوشنبه/ ۲۹ آذر ۱۳۹۵

شش سال از شروع جنگ سوریه گذشته و هنوز یک تیر یه سمت اسراییل شلیک نشده. شش سال گذشته و ما به "در صدر اخبار بودن سوریه و داعش" عادت کرده‌ایم. همانطور که لابلای این عادت کردن، چیز مهمی را فراموش کرده ایم. یادمان رفته که هنوز بزرگترین دشمن ما اسراییل است. یادمان رفته جمله کلیدی امام روح الله که "فلسطین پاره تن اسلام است"، تا همیشه گوشه حواسمان به آنجا باشد و به غده ی بزرگ سرطانی. 

اسلام آمریکایی خوب در وجودمان رخنه کرده. این فتنه بزرگ خاورمیانه دقیقا چیزی بود که اسراییل میخواست.

از بین همه آن عکسهای محشر، آن عکسی که تا صدها سال در تاریخ خواهد ماند از تحقیر روسیه، همین عکس در ذهنم ثبت شد. همین. یک پسر ۲۲ ساله خشمگین. مصمم در اعتقادش. تا پای جان. فتنه شام، همه را بخاطر عقیده به جان دادن کشانده. جوانی از ایران برای دفاع از اسلام. جوانی هم از ترکیه برای دفاع از اسلام. این کجا و آن کجا.

  • ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

صداهایی از یک قشر

دوشنبه/ ۲۹ آذر ۱۳۹۵

یک روز تابستانی خیلی گرم بود. اواسط مرداد. هنوز هم یادش می افتم عرق از روی سرم شُره میکند. با نیلوفر قرار مصاحبه با یک مجموعه فرهنگی داشتیم.ساعت ۳ بعدازظهر. یعنی فی الواقع مصاحبه نبود. میخواستیم برای پروژه‌ی عظیمی که داشتیم یکجور اسپانسر پیدا کنیم و حالا از قضا این مجموعه حاضر بود در قبال نیروی کاری که ما باشیم، کمکمان کند. با فکرهایی که میکردیم، دوسر بُرد بود. تا جایی که با آقای مسوول صحبت میکردیم همه چیز خوب پیش میرفت. کارمان را خوب پرزنت کردیم. از سابقه و رزومه و دغدغه هایمان گفتیم. از برنامه هایمان و تیمی که بیشتر بچه ها دکترا و ارشد خوانده بودند(لازم به ذکر نیست که لیسانسه جمع همیشه من هستم. با افتخار از تهران). همه چیز خوب بود تا اینکه نظر مثبت مسوول جلب شد و یک خانمی که مسوول میز بانوان بودند (اینهم از آن حرفاست. میز بانوان!) را برای آشنایی بیشتر با ما به اتاق آوردند. علی الظاهر آن خانم عضو هیئت علمی دانشگاه معتبری بودند و خودشان صاحب پروژه. ولی فی الواقع اولین چیزی که با اولین سوالشان در من تداعی شد، ناظم سال اول دبیرستانم بود. وقتی مانتوها را قد میزد. مقنعه ها را چک میکرد و همه این اباطیل تکراری که دختران معترض میگویند و راست هم میگویند. جلوی ما دوتا که دختر بودیم رویش را سفت گرفته بود. انتظار هرجور سوال از سابقه و رزومه مان را داشتیم بجز آن شکل خنده دار. کم کم لرز به صدایم افتاد و توقع داشتم سوالهای بعدی‌اش درباره احکام باشد. تیر خلاص را خودمان زدیم. وقتی گفتیم که ما‌ تحصن زن‌ها برای ورزشگاه رفتن را زیادی جدی میگیریم و دغدغه یک زنان و نظامش میکنیم. وقتی گفتیم که نقطه ضعف جمهوری اسلامی همین است که کلا به صدای بلند زیادی بها میدهد. هرچند آن صدا از یک جمع محدود باشد. گفتیم که اگر ادعا داریم برای زنان کاری درخور بکنیم، از همین جمع‌های محدود شروع کنیم. از روضه های خانگی، جلسات ماهانه‌ای که خیلی‌ها دارند. هیئت های زنانه و الخ. همه اینها بهترین جا برای ارائه سبک زندگی مطلوبی است که میخواهیم ترویج شود. هی گفتیم و گفتیم. گفتیم که پیاده روی اربعین و هیئات‌ محرم را هیچ نهادی نمی چرخاند ولی میچرخند. چون علاقه مردم وسط است. اگر میخواهیم برای زنان کاری کنیم، باید خودشان را با علاقه به کار بکشیم.از هر قشری. هنر ما این باید باشد که به دلشان نفوذ کنیم.

تحمل حرفهایمان را نیاورد. حرفمان را قطع کرد. گفت ایمیل هایتان را بنویسید تا برایتان فرم رزومه نویسی بفرستم و بعد خبرتان میکنیم. پوشه اش را بست و رفت. تا حالا هم خبری از او نشده. 

توقع زیادی داشتیم که یک زن تحصیلکرده، آزاد اندیش تر از این حرفها باشد که بخواهد سلیقه ای گزینش کند. نظر مخالفش را تا این اندازه تاب نیاورد. ولی هیچوقت فکر نمیکردم یکجور نگاه اشرافی‌گرایی و برده پسندی هم وجود داشته باشد که اصلا عارش بیاید برای زن‌هایی از قشر پایین‌تر و با تحصیلات کمتر کاری بکند. ادعاهای ما برای زنان، معطوف به همان قشر تحصیلکرده است. اصلا این صداها هم از سمت همان هاست. وگرنه دخترانی که در ایلام خودسوزی میکنند، زنانی که مجبورند تن فروشی کنند، زنان معتاد و خیابانی و غیره که اصلا جایی در حرفهای ما ندارند. انگار که اینهمه جنجال سر "حقوق زنان" یک دعوای میان قشری‌ست. همه صداها، چه از دم ورزشگاه باشد چه از تریبون یک دانشگاه مذهبی، از یکجا بلند میشود. از یک جای گرم.

+طبق معمول ما هم همیشه صدایمان بلند است و دستمان کوتاه و اسپانسر بر نخیل و پروژه هایمان ویلان و سرگردان.

+نمیخواهم بگویم "زنان علیه زنان". ولی انصافا ترکیب مناسب دیگری برایش پیدا کنید.

+شد سه سال که خودم را به مشقت می اندازم در حوزه زنان کار کنم. اصلا نمیشود. قسمت نیست. سرم را گرم ستون نویسی هفتگی ام کنم خدا را و خودم را بیشتر خوش می آید.

  • ساجده ابراهیمی

قد کشیدن بلاهت

يكشنبه/ ۲۸ آذر ۱۳۹۵
توی آهنگ گوش دادن، حرفه ای نیستم. خیلی یلخی و شلخته ام اتفاقا. به شکلی خیلی مبتدی هرچی دستم برسد و خوشم بیاید را انقدر روی دور ریپیت گوش میدهم که کلماتش از چشمم بیرون بزند و حالم از آنهمه تکرار بد شود. معمولا چندسال یکبار یک فولدر سلکشن دارم و همانها را گوش میدهم. هرجایی که باشم. قَر و قاطی! "باز آمدم چون عید نو" تا "ای همدم روزگار چونی بی من". محتوا و خواننده هم برایم اهمیتی ندارد. باید توی فازش بروم. خیلی کمند آهنگهایی مثل "برگیسویت ای جان" ویگن که همیشه دوستشان داشته باشم. یا اجراهای سهیل نفیسی که انقدر محشر باشند و شعرهایش خوب پوچی درونم را به رخم بکشند. خلاصه اینکه توی موسیقی خیلی شلخته ام ولی سلیقه خودم را دوست دارم که هیچ وقت خز و خیل نمیپسندد.
امشب خیلی اتفاقی، بُر خوردم بین یک فولدر آهنگهای قدیمی خواجه امیری. قدیمی یعنی آنموقع ها که هنوز انقدر معروف نشده بود ک کنسرت بگذارد و بلیطش چندصدهزارتومن باشد. سال ۸۲_۸۳ مثلا. صاف رفتم سراغ همان آهنگی که آن سالها مثل چی اشکم را در می آورد. چند روز پیش توی توییتر نوشته بودم که "وقتی خواجه امیری گوش میکنم، حس میکنم باید حتما شکست عشقی بخورم". دقیقا همان حال مسخره را داشتم آن سالها. یک بلاهت حرص دراری. یک تصور به غایت مسخره و چیپ از عشق. کی آن خزعبلات را توی سرمان کرده بود؟
الان برای بار نمیدانم چندم همان آهنگ قدیمی دارد تکرار میشود و من هیچ عین خیالم نیست. خواجه امیری دارد دست و پا میزند و من هیچ خیالی، رویایی، بیمی، اضطرابی در وجودم تکان نمیخورد. وقتی از ثبات حرف میزنم، از معجزه ی گذشت زمان حرف میزنم، دقیقا منظورم همین است: قد کشیدن رویاها، کلمه ها، خیال ها. حتی بلاهت ها.
  • ساجده ابراهیمی

نقابی به اسم زنِ طراز!

جمعه/ ۲۶ آذر ۱۳۹۵

قرار است به یک مناسبتی که حالا اسمش را لو نمیدهم اما خب معلوم است که کدام مناسبت است، درباره "زن طراز انقلابی" یک ویژه نامه، نشریه یا یک همچین چیزی دربیاوریم. بخش مهمی از کار هم مصاحبه است. مصاحبه با زنانی که آنها را انقلابی می نامیم_می نامند. درواقع زنانی که در قالب فَت و فربه "زن طراز جمهوری اسلامی" جا گرفته اند و اصرار داریم که آنها را در چشم همه بکنیم.

خب، من عصبانی ام. چرا؟ چون هرجوری که با قضیه ور بروم و دبیر هم هرجوری دستم را باز گذاشته باشد، باز هم نتیجه گیری تهش همان میشود که از قبل خواسته اند. زنِ طراز یعنی کسی که حتما یک کار خاصی کرده باشد. از دیوار سفارتی بالا رفته باشد، آموزش چریکی دیده باشد، اولین زن در فلان وضعیت بوده باشد و الخ. پازل، از قبل تعیین شده. حتی خیلی تابلو، هر قطعه کد دارد که باید کجا بنشیند، این وسط کارِ من، نه هوش خاصی میخواهد و نه اصلا نوع چینش و اختیار عمل و نه "شخص من" اهمیتی دارد.

من عصبانی ام. چون هرجور به قضیه و وضع موجودمان نگاه میکنم، آن زنی که من میخواهم از آن حرف بزنم، از منظر اقایان "انقلابی" نیست. حتی هرچقدر توی حرفهای آقای خامنه‌ای که به حق روشنفکرترین آدمیست که در حوزه زنان دیده‌ام، جست و جو میکنم، جایی نمیبینم که "خانه داری" ارزش باشد. زن در کلام آقا هم، کسی است که هم درس بخواند، هم زود مزدوج شود، کلی هم بچه داشته باشد، مادر و همسر نمونه باشد، حضور و فعالیت اجتماعی هم داشته باشد. مخم سوت میکشد که آقا هم به همین کفایت نمیکند که یک زن درس بخواند و مادر نمونه شود. به هر شکل ممکن روی فعالیت اجتماعی او تاکید دارد. 

چرا مادر من و زنانی دیگر امثال او، همین ها که گرم نگه داشتن خانه را به قیمت پاگذاشتن روی خواسته‌شان برای کار و فعالیت اجتماعی برگزیده‌اند، نباید در کلام خود آقا هم "زن انقلابی" باشند؟ زنی که ازدواج کرد، شوهرش در جبهه بود. باردار بود، شوهرش در پلدختر و سرپل ذهاب بود. صبر کرد. در نامه های عاشقانه اش از مقاومت گفت. از دلتنگی نگفت تا دل شوهرش نلرزد و جبهه را وا نگذارد. چرا برای اینکه زنی را انقلابی بدانیم باید حتما دنبال اتفاقی خاص در زندگی اش باشیم؟ دنبال خانم فلانی و خانم بهمانی بدو بدو کنیم تا جواب تلفنمان را بدهند. اما از همین نمونه‌های ساده جلو چشممان غافل باشیم؟ اینهمه عامدانه آنهم!

علاوه بر همین زنان بی توقع گمنام، زنان زیادی در نظرم هستند که مصداق یک زن انقلابی میتوانند باشند. بخاطر امروزی‌تر بودنشان و نزدیکی به زمان ما، الگوهای بهتری هم هستند(هرچند بشدت با الگوسازی و استفاده از این واژه مشکل دارم). زنی که در راستای کار فرهنگی و خط دادن برای سبک زندگی، با هزینه خودش کافه دخترانه راه می اندازد، فعالیت‌های جورواجور برای اشاعه فرهنگ اسلامی دارد و الخ‌، مادر دوستم که دنبال فراهم کردن جهیزیه برای دختران کم بضاعت است و دقیقه ای آرام نمی‌نشیند، چرا نباید لایق "انقلابی" نامیده شدن باشند؟

جوابم از قبل آماده است. همه، از آدمهای کوچک و بزرگ و چپ و راست در اینجا، روی "الگو" تاکید دارند. یک نفر، یک طاهره دباغ(علیها رحمة)، یک شیرین عبادی حتما باید جلو چشممان نصب کنند تا بگویند باید مثل او شوی.

یک قالب بزرگ، منهای توانایی و ویژگیهای فردی، منهای پتانسیل‌ها و ... برای زنان در نظر گرفته ایم و میخواهیم همه را به زور در آن جا بدهیم. به هرقیمتی. حتی له و لورده شدن آدمها. حتی اینکه زنی چندبچه داشته باشد و کار کند و درس بخواند. یا در نمونه دیگرش، صورتش را عمل کند و لباس متحدالشکل بپوشد و هرصبح راس ساعت سرکار باشد و فست فود بخورد. هردو این نمونه سازی ها، آفت زنانگی هستند و ما عامدانه و غافلانه روی آن تاکید داریم.


+اصرار داریم بگوییم خانم دباغ فمنیست نبود. از هر طرف که نگاه کنیم، بود. فمنیست که یک جور نیست و یک تعریف ندارد. فمنیست مادرانه همان چیزی است که به قواره ما ایرانیها خیلی خوب مینشیند. اتفاقا یک نوع خیلی خوب قمنیست هم هست. خانم دباغ پیش امام روح الله رفت و گفت: "هشت بچه دارم و دلتنگم. از طرفی هم میگویند بیا برو لبنان آموزش چریکی ببین. چه کنم؟" امام فرمود:"برو و به تکلیفت عمل کن". خانم دباغ هم رفت دنبال آموزش چریکی! حالا اگر یک زن امروزی چنین کاری کند، همین آقایانی که اصرار دارند خانم دباغ را الگوی زن جوان کنند، او را سرزنش نمیکنند؟ البته که میکنند. چرا؟ ما از قرآن نومن ببعض و نکفر ببعض را خوب یاد گرفته ایم.


+خانه داری که میگویم، منظورم زنی که همه‌اش درحال خرید است و شام فست فود به خورد خانواده‌اش میدهد، نیست. برایش ملاکها و تعریفهایی دارم. برای انقلابی نامیدنش هم. قرار نیست که همه چیز را اینجا بگویم خب. گذاشته ام دستم برای آن نشریه هم باز باشد.


موخره نوشت: از اتاق‌های فرمان اشاره میکنند که خود آقا پیشرو این حرفاست و به زن "کدبانو" بها میدهد. کامنت خصوصی هم گذاشتند و متذکر شدند. راستش حال ندارم بسیط بگویم. خلاصه اش اینست که حرفهای آقا هنوز منجر به ارزش‌گذاری نشده، ضمن اینکه لابلای همان حرفها باز هم آقا روی فعالیت اجتماعی تاکید دارد. ما که همه جوره ایشان را قبول داریم بخدا. فعالیت اجتماعی هم که میگویند که اقلا این وسط به نفع خودمان هم شده.


موخره‌تر نوشت:اینکه من مینویسم "طراز" و نمینویسم "تراز" از بی‌سوادی‌ام نیست بخدا. استاد درست نویسی و نگارشمان میگفتند وقتی برای کلمه ای دوجور شکل نگارش داریم، شکلی که بنظرمان بیشتر به آن "شی، پدیده، موجود و الخ" می آید را بنویسیم. مثلا هنوز سر اینکه کلاغ درست است یا کلاق توافق رسمی وجود ندارد. اما "کلاغ" بیشتر حس کلاغی به آدم میدهد. خلاصه اینکه وقتی مینویسم "طراز" بیشتر حس طرازی بهم دست میدهد :دی

  • ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
  • ساجده ابراهیمی

چاشنی تجربه

سه شنبه/ ۲۳ آذر ۱۳۹۵

دختره جوان بود. یعنی هنوز انقدر شور و هیجان داشت که از اعتقادش با صدای بلند دفاع کند. روی حرفش پافشاری کند و هی وسط حرفهای دیگران بپرد. گفتم:" ببین کاری ندارم که نظریه ات کلا غلط است ها. ولی این شور و حالت میخوابد. از یکجایی به بعد برای کمتر چیزی اینطوری برانگیخته میشوی. سیاست حاشیه‌ی زندگی ات هم نمیشود. اصلا حاضر نیستی برایش اینجوری مشت گره کنی و انگشت اتهامت را انقدر محکم سمت آدم ها ببری. از یکجایی به بعد آدمها صرفا به خاطر آدم بودنشان و میزان پای بندیشان به اخلاق و انسانیت برایت ارزش دارند نه بخاطر پست و جایگاه و تحصیلاتشان. از یک جایی به بعد خود زندگی برایت مهم میشود. فارغ از همه حواشی اش. زمان باید بگذرد تا گل زندگی‌ات رخ نشان بدهد. چاشنی زندگی این جنجال ها و نظریه ها و عقیده‌ها نیستند. تجربه است. طعم گس تجربه چاشنی زندگی میشود و حاضر نیستی با هیچ طعم دلفریب دیگری عوضش کنی. حالا هم انقدر حرص نخور."

باور نکرد. رفت که دادهایش را جای دیگری بزند. هنوز آنقدر جوان بود که تجربه هایش کابوس‌های نصفه شبش نباشند.

  • ۲۳ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۶
  • ساجده ابراهیمی

غربت به قصد قربت

شنبه/ ۲۰ آذر ۱۳۹۵

روایت زنی که بخاطر شیعه بودن سختی‌های زیادی را تحمل می‌کند 



راهروی ساختمان جامعه‌المصطفی پر از تصاویری از مدارس اسلامی ایران در کشورهای دور و نزدیک، شرقی و غربی است.  جمهوری اسلامی ایران به دنبال تحقق یکی از رسالت‌های خود در برابر مستضعفان جهان با تاسیس این مدارس و یا جذب طلبه از کشورهای دیگر و مبلغ فرستادن برای آنها توانسته چهره‌های متفادت زیادی از زن و مرد را کنار هم جمع کند. آدم‌هایی که همه زیر پرچم امت واحده جمع شده‌اند و چشم امیدشان به پرچم جمهوری اسلامی ایران است. کشور کوچک اما هفتاد و دو ملت میانمار هم سهم کوچکی بین این طلاب دارد. طلابی که سختی‌های زندگی در کشوری غریب را متحمل می‌شوند تا بتوانند برگردند و مبلغ دین اسلام و شیعه باشند تا شاید اثر فعالیت‌های گسترده وهابیت را کمی خنثی کنند.

یقین متزلزل

«می میت تو» اسم برمیایی‌اش است. معنایش چیزی معادل «فرزانه»، اسمی است که ما با آن می شناسیمش. متولد سال ۱۹۷۹ میلادی است. یعنی حدود ۱۳۵۸ شمسی. خانواده اش مهاجر بودند. پدر از هند و مادر از پاکستان. پدر اهل سنت و تاجر او همه زمینه های معنوی و مادی را برای رشد پنج فرزندش فراهم کرده بود. تقید پدر به انجام تکالیف دینی،  دختر سوم را زود نمازخوان و مکلف کرد بود. اما پدر خبری از شک قلبی و ایمان متزلزل دخترش نداشت و دستهایش برای کمک به او خالی بود. «من نماز میخواندم ولی به یقینم شک داشتم. ارتباطم با خدا خوب نبود. آرامش نداشتم . نمی‌توانم بگویم این شک چه بود. ولی بعد از شیعه شدن فهمیدم.» آشنایی با پسری شیعه و همسن و سال خودش در آموزشگاه کنکور او را در آستانه تغییر مسیر زندگی‌اش قرار داد. «طبیعی بود پدرم مخالف باشد، ولی به یک شرط به این ازدواج رضایت داد، اینکه من بتوانم شوهرم را هم مذهب خودم کنم. من هم قبول کردم.» دو سال تلاش فرزانه برای سنی‌کردن شوهرش نتیجه معکوس می‌دهد. «شوهرم گفت تو تحقیق کن و اگر توانستی مرا قانع کن که سنی شوم.» همین جمله انگار کافی بود تا انگیزه او برای تلاش چندبرابر شود. از لابلای همین تحقیقات و کتابخانه رفتن‌ها بود که محق بودن شیعه برای او نمایان شد.

نگاه نو 

از اینجا به بعد زندگی‌اش یک راهنما میخواست. کسی که بتواند بیشتر از کتاب به او کمک کند. کسی که بیاید و نقش بی بدیلی در زندگی او داشته باشد. کسی که اگر سر نمی‌رسید احتمالا تمام تلاش‌های فرزانه هم بی‌فایده‌ می‌شد. «دخترخاله شوهرم_شهناز_ در جامعه الزهرا درس خوانده‌ بود و برای تبلیغ آمده بود پیش ما. با من درباره احکام و اصول عقاید صحبت می‌کرد چون کتاب‌هایش به زبان فارسی بود؛ من هم فارسی یاد گرفتم. اولین مراسمی که به پیشنهاد شهناز شرکت کردم مراسم بیست‌و‌یکم ماه رمضان بود. حال عجیبی داشتم.» به برکت شب بیست‌و‌یکم و نام امام علی بود که یقینی که ذره ذره در باور فرزانه آمده بود یکباره و یکجا در وجودش نشست و جان گرفت. جایی برای شک نمانده بود. او شرط پدرش را باخته بود. بجای شوهرش، خودش جذب و دلباخته مذهب او شده‌بود و انگار نه با مذهب که با دین جدیدی آشنا شده باشد. «شهناز آیه قرآن درباره حجاب را به من گفت. من همیشه قرآن می‌خواندم اما هیچ‌وقت نگاهم این نبود که قرآن و خدا از ما حجاب خواسته‌اند. اولین قدمی که برداشتم گذاشتن حجاب بود. شوهرم خیلی خوشش نیامد. خانواده خودش هم اهل حجاب نبودند.» شیعه شدن عروس خانواده بهانه ‌ای شده بود برای تجدید نظر آنها در دینشان. «بعد از شیعه شدن من آنها هم علاقمند شدند. برایشان جالب بود که یک سنی آمده و شیعه شده، روی انجام همه دستورات دین هم تاکید دارد. چندوقت بعد مادر و خواهرشوهرم هم حجاب گذاشتند. مادرشوهرم معلم بود و چون تدریس باحجاب ممنوع بود، قید کار را زد ولی از حجاب نگذشت.»

هجرت بزرگ 

باور به مذهب جدید در قلب فرزانه ریشه دوانیده، رشد کرده و برای محکم و بارور شدن نیازمند خوراکی عمیق‌تر و بیشتر از آن چیزهایی بود که از شهناز آموخته بود. « آن‌موقع از ایران می‌آمدند و با علاقمندانی مثل من مصاحبه می‌کردند و در صورت قبول شدن به حوزه‌های علمیه دعوت می‌شدیم. همه را هم مجرد دعوت می‌کردند. دختر اولم سمیه آن‌موقع دوسالش بود که من تصمیم سخت هجرت به ایران را گرفتم. دخترم را به شوهرش سپردم و همراه خواهرش_که او هم پذیرفته شده‌بود_ راهی مکتب‌النرجس مشهد شدیم. مادرشوهرم زمین کوچکی که هدیه بازنشستگی‌اش بود را فروخت و هزینه سفر من و دخترش کرد. سه سال سخت و پر دلتنگی بر من گذشت. نمی‌دانم چطور توانستم تحمل کنم. فقط از خود امام رضا خواستم که توان و صبر به من بدهد. گفتم من که آمدم، خانواده‌ام را هم شما بیاورید. سه سال بعد شوهرم به کمک یک دوست پاکستانی آمد ایران. مهر امام رضا به دل او هم افتاد و تصمیم گرفت ماندگار ایران و طلبه‌ی جامعه‌المصطفی شود.»

خار چشم خانواده 

خانواده مقید اهل سنت قید پیوندی که با دخترشان داشته‌اند را می‌زنند. از او رو برمی‌گردانند. در خانه را به رویش می‌بندند. انگار اصلا چنین دختری نداشته‌اند. «پدرم رفت و آمد من به خانه‌اش و یا مادرم به خانه من را ممنوع کرده‌بود. مادرم هروقت من را در خیابان یا جایی دیگر می‌دید پنهانی می‌آمد و درگوشی نصیحتم می‌کرد و می‌گفت هنوز هم دیر نشده. شوهرت را ول کن و برگرد. دخترت را هم بده به خودشان. من اعتقادم قوی بود. می‌گفتم که من برنمی‌گردم. نمی‌دانستم که می‌توانم تقیه هم کنم.» سال‌ها بعد که بعنوان مبلغ به میانمار برگشت و قرار بود شهنازِ دخترانی مثل خودش باشد، برخورد خانواده سخت‌تر و بدتر بود. او را مایه‌ی آبروریزی می‌دانستند. «در فرهنگ ما نبود که کسی بعد از ازدواج درس بخواند. پدرم بخاطر تجارتش معروف و آبرومند بود. بخاطر همین کار من بی‌آبرویی به‌حساب می‌آمد.» پدر و برادرانش در این سال‌ها بواسطه تبلیغ گسترده وهابیت، وهابی و مبلغ آن شده‌بودند. ولی هنوز حفظ این رابطه‌ی گسسته برای فرزانه اهمیت داشت. «بخاطر مریضی  پدرم تقیه کردم که بتوانم او را ببینم. وجود چیزهایی مثل حجاب و نماز اول وقت در من و دخترانم برای پدرم خوشایند بود. این‌ها چیزی بود که او همیشه برای بچه‌هایش می‌پسندید و حالا با دیدنشان در من خوشحال می‌شد. یکی از خواهرانم به پدرم گفته‌بود که من تقیه کرده‌ام و هنوز شیعه‌ام. پدرم خیلی عصبانی شد و من را از خانه‌اش بیرون کرد.» چندماه بعد با فوت مادرش ذره امیدی که برای حفظ این طناب نیمه‌پاره داشت، به کل قطع شد. حضور و تبلیغ فرزانه و دخترانش در میانمار آنقدر خار در چشم خانواده پدری‌اش بود که او را تهدید کردند: «گفتند اگر یک‌بار دیگر تو را اینجا ببینیم خودت یا بچه‌هایت را می‌کشیم.»

تلخیِ شیرین 

اتباع کشورهای دیگر در ایران امکان کسب شغل رسمی ندارند. همسر فرزانه با تمام شدن درسش مجبور به بازگشت به میانمار شد. او نمی‌تواند به ایران بیاید و فرزانه و چهاردخترش هم درحالیکه کمتر از یک ماه به پایان ویزای اقامتشان مانده، از تهدید پدر و برادرانش نمی‌توانند به آنجا برگردند. با وجود این مشکلات الحمدلله گفتن از زبان او نمی‌افتد. «هروقت سوار ماشین می‌شوم تا به حرم برسم شکوه و گلایه‌ها را در ذهنم مرور می‌کنم ولی وقتی می‌رسم دهنم بسته می‌شود. هرچه به حضرت معصومه می‌گویم از نعمت هدایت و رحمت است.»

 

منتشر شده در روزنامه صبح نو/شنبه ۲۰ آذر

بازنشر در مهرخانه

  • ۲۰ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۷
  • ساجده ابراهیمی

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

چهارشنبه/ ۱۷ آذر ۱۳۹۵

از کسی اگر‌ناراحت باشم، آنقدر توانمندم که ناراحتی را در همان محدوده شخص او نگه دارم. به دیگری سرایتش ندهم. دیگری را به تاوان رنجی که از کسی دیگر میبرم، آزار ندهم.

از خودم که عصبانی میشوم، یک جوجه تیغی کز کرده کنج تاریک اتاقم میشوم. هرکس به نوعی بخواهد نزدیکم شود ازار میبیند. میرنجانم و میرنجم. زنگ خطرهای درونی ام آنقدر با صدای بلند هشدار میدهند که جهت و محدوده خطر را گم میکنم. بی محابا مشت می اندازم در هوا. یاد این می افتم چقدر به آدم ها بی اعتمادم. چقدر صداقت و اطمینان و اعتمادم از آنها ضربه خورده. خشمم بیشتر میشود. خشم، لمسم میکند. مینشینم و مدام خوره روی مغزم میشوم. هیچ کس و هیچ چیز تسلایم‌نمیدهد. گریه نمیکنم. شوری اشکهایی که نمیریزم تلخم میکند. کویرم میکند. خشک. بی هیچ امیدی به بارش و رویش. سرد، چونان که زمهریر هردم میوزد و تیغها را به تن خشکم میکشد. آنقدر حرف نمیزنم که نگرانم میشوند. انقدر وحشیانه کلمات را زیر دستم میشکنم و ناقص‌الخلقه شان میکنم که یک متن تهوع آور تحویل میدهم. سست و خنک میشوم. ساعتها در رختخواب میمانم و پرده ام را به امید ذره ای نور کنار نمیزنم. زیادی فرز میشوم. تنهایی به دل جاده قم_تهران میزنم. خیابانها را آنقدر زیر پایم دوره میکنم که قدمهایم آشنای سنگفرش ها میشود. آنقدر به خودم سخت میگیرم که نفسم بند میرود. آنقدر خودم را یله و رها میکنم که بدنم ورم کند.
چه چیزی آرامم میکند؟ همین که میبینم توانایی از صفر تا هزار بودن را دارم. که میتوانم انقدر متغیر باشم. باری جنگجو شوم و شمشیر به دست در میدان مبارزه باشم و باری سپر بیندازم و وسط میدان جنگ خیره به گل کوچکی باشم که از دل خاک بیرون زده. همین التیامم میدهد. آدم بالغی میشوم که دست میکشد روی سر جوجه تیغی کز کرده، دستش را میگیرد و باهم به روشنایی قدم میگذارند.
 
خشم درونی را نباید قورت داد. باید آنقدر بالا آوردش که چیزی از آن نماند. کاش این تهوع‌ام بی دلیل نباشد. کاش نشانه ای باشد که این حال ناآرام خوب خواهد شد...

  • ۱۷ آذر ۹۵ ، ۱۷:۲۸
  • ساجده ابراهیمی

سازه های فاعل، آدمهای مفعول

سه شنبه/ ۹ آذر ۱۳۹۵
در به در دنبال نمازخانه "چارسو" میگشتم. یک گوشه دوری، جایی که قرار نباشد خیلی جایی اشغال کند دو تا در شیشه ای زده بودند بهم. حتی یک تیکه موکت یا فرش هم نداشت. روی همان کفِ نرم سالن، چندتا سجاده رو به قبله انداخته بودند. کفشهایت هم باید کنار دستت میگذاشتی چون جاکفشی در کار نبود. قبله هم رو به شیشه هایی بود که از پشت آن چراغهای همیشه روشن تهران مدام به تو چشمک میزد. رو به شهر و تمدن نماز خواندم. بدبختانه باید قبول کنیم که ما ناتوان بوده ایم برای اینکه چیزی را با خودمان تطبیق بدهیم، حتی اگر آن چیز، سازه هایمان باشند. سازه های ما دیگر  برای مردم متدین ساخته نمیشوند. اصلا قرار نیست خودشان را با آنها وفق بدهند. این مردم هستند که باید با آنها همراه شوند. چارسو فقط نمونه کوچکی از این هیولاهای آدم فریب و دین‌خوار است.
  • ۰۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۰
  • ساجده ابراهیمی