یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

از دل همه را تکانده ام، حتی تو!

سه شنبه/ ۲۹ اسفند ۱۳۹۶

96 سال بدی بود. بدتر از بد بود. با اینکه پرتجربه ترین، پرحادثه ترین، پرخوشی ترین و خیلی از پرترین های دیگر زندگی ام بود. گمان می کردم تحویل سال در کنار امام رضا سالی معرکه برایم می سازد. فکر نمی کردم زمزمه ی «تا چه پیش آورد این چرخ کبود ای ساقی» در همان روزهای اول سال چنین پیش آوردهایی برایم داشته باشد. آن انشراح خوانی های دم سال تحویل حتما طاقت داده اند بهم، اگرنه می دانم آدم طاقت آوردن این سال نبودم. سال ابری. سال بارانی. سال رعد و برق های هرروزه. من حالا دوام آورده ام و می دانم که سخت ترش را هم دوام می آورم.

از دوره ی سالی که گذشت بدم می آید. من هرروز دوره کرده ام احوال خودم را. بالا آورده ام ناخوشی ها و خوشی ها را. می دانستم کجا بد رفته ام و کجا درست. می دانسته ام که درست راه رفتن در راه غلط اشتباه در اشتباه است. اما خواستم تا تهش را بروم. دلم خواست حال خودم را بگیرم. دلم خواست سیلی توی گوش خودم بزنم. آدم یک وقتهایی ابله می شود. فکر می کند اگر حال خودش را بگیرد، اگر بلایی سر خودش بیاورد بهترین انتقام را از دیگران هم گرفته است. اما اینطور نبود. من غرق می شدم و دیگران در ساحل آرامش خودشان تماشا می کردند. به ساحل که برمی گشتم در گوشم زمزمه می کردند « خیال غرق شدن نداری؟». 

من یاد گرفتم، خیلی بیشتر از گذشته، که خودم هستم و تصمیماتم و این شیرین ترین بخش زندگی ام بود. تصمیم با خودم است و تبعاتش هم برای خودم. نیازم به دیگران منقطع و سرزنشم برای آنها هم تمام شد. اما آیا فراموش می کنم آدم هایی که سخت ترین شرایط را به من تحمیل کردند و من را پاسخگوی اشتباه خودشان می دانستند؟ فکر نمی کنم. امروز که اینها را می نویسم یاد گرفتم که خودم را دوست داشته باشم. با همه ی نقص ها و عیب هایش. دوست داشتن به آدم توان محافظت کردن می دهد و من از پسِ دوست داشتن خودم، می خواهم از خودم محافظت کنم. تحقیر را تحمل نمی کنم و خیانت را نمی بخشم. من به احترام دوست داشتن خودم به آدم ها بی اعتماد می شوم. بی اعتمادی بزرگترین هدیه ای است که در این سال نو به خودم می دهم. زیاد این هدیه را سبک و سنگین کرده ام: اعتماد به دوست و توقع از او و بعد سرخورده شدن، یا بی اعتمادی و بی توقعی و گزیده نشدن خاطر؟ دومی را دوست دارم. حالا دیگر دومی را دوست دارم.

سالی که گذشت من از آدم هایی که به نام «دوست» و به بهانه ی دوست داشتن به من نزدیک شدند آسیب دیدم و حالا وقتش است برای خودم کاری بکنم. امسال کسی را نمی بخشم. بزرگترین هدیه ام به آنها که من را آزردند همین است.

  • ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۰۹
  • ساجده ابراهیمی

عصبانیت مقدس

يكشنبه/ ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
تجربه بهم می گوید آدم ها وقتی سراغ مشورت با دیگری می روند درواقع می خواهند برای تصمیم خودشان تاییدیه بگیرند. فایده اش هم اینست که فردا اگر گند و خرابکاری بالا آوردند می گویند «فلانی گفت این کار را بکنم. من هم که مسلوب الاراده.» من با دانستن این موضوع باز هم حماقت هایی می کنم و نمی گویم بله همینی که میگویی بهترین کار است و برو انجام بده. انرژی ام را رسما هدر می دهم. به قدری که عقلم مجال می دهد پیامدهای هر تصمیمی را می گویم و بعد کاری که بنظرم درست تر است یا با آن آدم خاص سازگارتر است را پیشنهاد می دهم. خب در نود درصد مواقع هم حرف من باد هوا است و بعنوان بزرگواری که صحبت هایی برای خودش کرده بود از من یاد می شود.
چرا اینها را می نویسم؟ چون عصبانی ام. چون به یک سال گذشته خودم نگاه می کنم و می بینم سر کارهایی که من هیچ کاره شان بوده ام زیادی انرژی گذاشته ام. خودم را برای چیزهایی خرج کرده ام که تکلیفشان از قبل معلوم بوده است. من فقط بیخودی دست و پا زده ام و صحنۀ نمایشی عده ای را فراهم کرده ام تا اگرچه به ظاهر حق را به من داده اند و همدردی هم کرده اند، اما در دل خندیده اند و پشت سر گفته اند فلانی هم خل و چل است ها. من عصبانی ام که در بازی قدرت هیچ جایی نداشته ام و ندارم و چه خالصانه و البته در نام درست ترش، احمقانه کوشیده ام تا بازی قدرت برای دیگرانی باب میلشان بچرخد. من عصبانی ام که می بینم تنها یک بخش کوچکی از وسایل بازی دیگران بوده ام. دیگرانی که حکومت و آخوندها باشند، دیگرانی که در جامعه های همکار و دوست باشند و دیگرانی که تظاهر به دوست داشتن و صمیمیت کرده اند.
خب حالا وضعیت اینطور شده و من چه می توانم بکنم؟ هیچ. دقیقا هیچ کاری. اینکه بگویم می خواهم از سال آینده اینطور نباشم هم شوخی بی مزه ای است. چندهزارتا از این قول ها سر هر سال به خودمان و دیگران داده ایم؟ چندتایشان را عملی کرده ایم؟ خلاصه اش این است که خسته ام و آنقدر از بی راهکاری رنج می برم و آنقدر دلم نمی خواهد در این بازی های کثیف قدرت هم باشم که باز هم کناره گرفتن را ترجیح می دهم. مننفعل شدن را ترجیح می دهم. حرف نزدن. نظر ندادن. حالا اگر خیلی سیاستمدار باشم لباس تزویر هم می پوشم. راست چیزی را نمی گویم. تایید می کنم. «بله قربان همین است که شما می گویید. احسنت بر این نظر دقیق. باشد. همین کاری را می کنیم که شما می فرمایید. بزرگوارید. شما صلاح همه را بهتر از خودشان می دانید.»
من عصبانی ام چون هیچ وقت توی زندگی ام از چنگ انداختن به صورت کسانی که لایق مشت و کتک بوده اند نترسیده ام و تا دلم بخواهد اطرافیانی داشته ام ترسو، ببخشید، مصلحت اندیش و خیر جهان خواه، که یا مرا باز داشته اند یا همراهی ام نکرده اند. حالا هم ماجرا همین است دیگر، و خیلی چیزهای دیگری که حالم را از شرایطی که توی آن هستم بهم می زند. من عصبانی ام از انفعال. از آدم هایی که از ترس می ترسانندم. من از ادبیات معطوف به ناتوانی اطرافم، از ادبیاتی که نشدن و نتوانستن و درست نبودن را برایم صرف می کند، ادبیاتی که با واژه شجاعت بیگانه است یا در اندازه سیلی زدن به دو تا بچه نق نقو آن را به رسمیت می شناسد، عصبانی ام. من از همۀ آدم هایی که روزی دوتا حرف می زنند، صبح ها بادکنک به هوا رفته اند و شب ها پنچر شده، بیزارم. من از آدم هایی که در دوست داشتن هم، در زندگی هم، در همه رفتارهایشان همینقدر دم به دمی و اهل تغییر نظرند، متنفرم. این وجه عصبانیتم را آنقدر دوست دارم که اگر از آن بمیرم هم خرسند خواهم بود.

  • ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۵۷
  • ساجده ابراهیمی