یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

جای خالی سلوچ اولش فقط نام یک کتاب بود. مانند همه اسمهایی که روی کتابی نوشته شده بودند. اما رفته رفته جایگاهش از نام به یک حال و بعدا به یک منش تغییر پیدا کرد. حالتهایی بودند که هیچ نامی نداشتند بجز جای خالی سلوچ. همان حال مِرگان وقتی که یخ میشد در میانه ی آتش و بعد تکه ذغالی گداخته در دل سرد شب. همان احساس مرگان وقتی دریافت که سلوچ رفته: «احساسی مثل برهنه ماندن. برهنه از درون. برهنه بر یخ. برهنه. تهی. بی سایه.ناامنی و سرما.» حال وقتی که گرهی در زندگی‌ست که «نه به دست و نه به دندان باز نمیشود و هرچه هم بدان میپردازی کورتر میشود. گنگ تر میشود. بیشتر بهم میپیچاندت و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیندیشی کلافه ات میکند. کلافه ترت میکند.»
حالتهایی هستند در زندگانی که نامی بجز جای خالی سلوچ ندارند. دوئیت های درون. برهم خوردن های بافت منظم روح. سردی، در عین حال که قلبت در حسرت گفتن یک کلام محبت امیز و تراوش اندکی گرمای درون، تو را تا پای جان میبرد. آشوبهای ناگهانی که فقط ناشی از یک نبودن هستند و ناشی از یک جای خالی که مثل خاری در چشم میخَلَد. جای خالی کسی که نمیدانی چیست و کیست حتی. "او" نام ندارد. چهره ندارد. حتی سایه ای از تصورش هم در خیالت نقش نبسته. اما هست. هست و نیست و نبودنش تو را می آزارد. به هرکجا هم که بروی خاطرش همراهت هست. «می‌کوشی از یادش ببری؛ اگر از یادش نیرو نگیری! خود را بر تو تحمیل میکند»انگار. گاه غلغلکت میدهد. گاه نیشت میزند تا دمی از وجود نابوده اش غافل نشوی.
جای خالی سلوچ، حالا حتی حالت گذرایی هم نیست. یک منش است. سلوک است. با آن روز را شب و شب را روز میکنم.