یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نقطه

دوشنبه/ ۲۹ تیر ۱۳۹۴

دیشب مامان گفته بود «چرا بعد اینهمه سال، هنوز هم حرفش که میشه خون میدوئه تو صورتت و بق میکنی؟ سرتم میندازی پایین که به خیالت نم چشماتو نبینم. هزاربار بهت گفتم فراموش کن. تموم شده. ی بخشی از زندگی همه ما بود که تموم شد و رفت.»

من هی با خودم فکر کرده بودم که واقعا «تموم شد و رفت؟» پس چرا هنوز یادآوری اش اذیتم می کند؟ چرا هنوز یادش که می افتم بغض می کنم؟ فراموش کردنش که برای من کاری نداشت. اصلا من که هیچ وقت خودم سراغ آن بخش زندگی همه مان نرفته بودم. ولی اسمش که می آید چرا مثل همه ی اسفند آن سال و تمام بهار بعدی اش حس مریضی سراغم می آید و فقط دوست دارم بخوابم؟ اصلا من کجا نقطه پایان آن بخش را گذاشتم که یادم نمی آید؟ کجایش ایستاده بودم که گفتم خب، دیگر تمام شد و این هم ورق دیگری از زندگی ام بود؟ 

مریم گفت «هنوز هم یادآوری اش اذیتت می کند چون برایت تمام نشده. چون خودت نخواستی که ببندی اش. بلاتکلیف ماندی و نگذاشتی تصمیم آخرت همراه با اطمینان باشد. اگر تمام شده بود دیگر حتی فکرش هم اینجوری ات نمی کرد.»

و من هی به همه چیز فکر کرده بودم. به این احساس دوگانه فکر کرده بودم. به اینکه هنوز نمی دانم واقعا تصمیم خودم در آن روزها چه بوده فکر کرده بودم. یادم آمده بود روزی که خسته از سفر رسیدم و کل دیشب را به تلق تولوق قطار گوش داده بودم و خواب مثل روزهای قبل به چشمم سر نزده بود و با وحود چندین روز بی وقفه فکر کردن هنوز به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم، به مامان گفتم که من دیگر به هیچ چیز فکر نمی کنم و بعدش هم محکم تو روی بابا لبخند زدم تا مطمئن باشد دخترش قوی است و از پس این ماجرا هم بر می آید. آنوقت تمام روزهای مانده تا پایان سال را در رختخواب افتادم و دیگر به هیچ چیز فکر نکردم. ولی تمام نشد. یک صفحه زندگی را بدون گذاشتن نقطه و امضای مسوولیت برای آن تصمیم، ورق زده بودم و حالا بعد اینهمه سال، هنوز بابت آن نقطه ی جامانده، کل سفرم خراب می شود. به این فکر کرده بودم که آدم وقتی نمیخواهد ناراحتی عزیزانش را از تبعات تصمیمش ببیند، مجبور است روی خیلی چیزها پا بگذارد و یک جوری بگذرد که انگار همه چیز خیلی عادی بوده و هیچ طوفانی در دلش به راه نیفتاده و من آن صفحه را تمام نشده گذاشتم و زود ورق زدم، تا کسی فکر نکند در عزای تصمیم گیری شیون می کنم.[اگر هم جبر گرا باشم می توانم بگویم برایم ورق زدند، بدون اینکه خودم درست و حسابی به همه چیز فکر کرده باشم.] 

تمام دیشب را هم نخوابیدم.روی تراس مرطوب و سرد از باران و طوفان نشستم و زندگی ام را تا آن سال به عقب ورق زدم،پایین صفحه  نوشتم: همه چیز به مسوولیت و اراده ی خودم تمام شد و نقطه گذاشتم.

حالا باید به اندازه همه شب بیداریهای مربوط به نقطه ی نگذاشته بخوابم.

  • ۲۹ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۲
  • ساجده ابراهیمی

شادی زیر پوستی

شنبه/ ۲۷ تیر ۱۳۹۴

یک سری شادی های زیر پوستی بین امت حزب الله وجود دارد که نظیرش در هیچ جمع دیگری، حتی اگر تعداد زیادی افراد هم فکر دور هم گرد آیند، دیده نمی شود. یک نشاطی که مطمئنی منشا آن خود "قلوب" هستند. یعنی این شادی دقیقا از قلب های آدم ها ناشی شده که انقدر بی پروا می خندند و جور خاصی نسبت به هم مهربان شده اند.قطعا "امت حزب الله" دایره شمول بزرگتری از آدمهای چادری و ریش دار دارد و بیشتر مواقع همه افراد ایران را در برمی گیرد.

راهپیمایی 22 بهمن می رویم، خوشحالیم. اول تا آخر برای خندیدن سوژه پیدا می کنیم.

راهپیمایی روز قدس می رویم، از بیحالی و گرمازدگی به مرز غش می رسیم، اما باز هم خندانیم. آتش نشانی هم که آب روی سرمان می ریزد و سرتا پا خیس می شویم، جان تازه می گیریم و دوباره رگ استکبار ستیزی مان گل می کند و "مرگ بر اسراییل" و "مرگ بر آمریکا" می گوییم.

هیئت می رویم، گریه می کنیم و قلبمان آکنده از غم می شود؛ اما بعد از مراسم ، بهجت از خیلی چهره ها پیداست.

راهیان نور می رویم، شوخی می کنیم، گریه می کنیم، ارزش ها را در خاطرمان زنده می کنیم و روحیه ی مضاعف می گیریم و دوستی هایمان که از "شهدا" شروع شده اند را، ادامه می دهیم.

"نماز عید فطر" می رویم و اول تا آخر لبخند می زنیم. در قنوت نماز اشک می ریزیم و یک ندای درونی می گوید: ما بخشیده شده ایم و این گریه از نگاه مهربان خدا به قلب های ماست... و این گریه زنده ات می کند...بغض رفتن آن ماه عزیز را قورت می دهی و خدا را شکر می کنی که اقلّٔ ظاهر، حرمت ماهش را نگه داشته ای، امرش را اطاعت کرده ای و حالا هم بخاطر حرمت نگه داشتنت، بر دلت نظر می کند و می گوید :بخشیدمت بنده...مبارکت باشد..

 

اینجوری است که امت حزب الله زنده می ماند. نشاطش را حفظ می کند.. محبت و عطوفتی که در اثر بندگی به قلبش تزریق شده، نثار دیگران می کند و عید را "مبارک "می کند...

 

 

پ ن: این نوشته خیلی آرمانگرایانه ست، اما جوگیرانه نیست. من سال هاست مابین همه راهپیمایی ها و نمازهای وحدتمان به امامت حضرت ماه، به این موضوع فکر کرده ام. امروز حتی به این فکر کردم که وقتی آقا می گویند: جوانان ما افسرده نیستند، منظورشان همین نشاط های زیر پوستی و بهجت های قلبی است. آدم اگر افسرده باشد، هیچ وقت گذرش به این جمع ها نمی افتد. یا اگر بیفتد هم،نمی تواند با خنده ها و شوخی هایشان همراه شود..

  • ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
  • ساجده ابراهیمی

برای سال های کابوس

پنجشنبه/ ۲۵ تیر ۱۳۹۴

من خواب «صدام» را زیاد دیده ام.

همه آن سالهایی که در شرایط جنگی به سر میبردیم، یا آن شبهایی که یکهو برق قطع می شد و صدای دلهره آور آژیر به گوش می رسید و مامان ۲۴ ساله ما را زیر بغلش می زد و به دو می رفتیم زیر زمین و آنقدر منتظر می ماندیم تا دوباره برگردیم سر سفره شامی که یخ و ماسیده بود. اینجور وقت ها، زنان همسایه صدام را با صدای بلند نفرین می کردند خدا را به حق امام حسین قسم می دادند که صدام را به خاک سیاه بنشاند. همه آن شب ها که قبل از خواب با دلهره از مامان می پرسیدم «اگه وقتی خوابیم به خونه مون موشک بزنن چی؟ می میریم؟ بعد اگه بابا از جبهه اومد و ما نبودیم چیکار میکنه؟» خواب صدام را می دیدم.مثل غول هی بزرگ و بزرگتر میشد و زنهای همسایه جیغ می زدند و او زشت و بلند می خندید. 

بزرگ که شدم «صدام» برایم کابوس هرشب شده بود. آن سال ها بابا هنوز اسیر بود. تا سالها بعد که از آن بابای جوان و قوی ام، یک پیرمرد زجر کشیده و لاغر برگشت، صدام هنوز دست از سرم بر نداشته بود. 

حاج آقای مسجدمان بعد از نماز میگفت آدم باید دیگران را ببخشد. مومن کینه ی کسی را به دل نمی گیرد و اگر کسی به او بد کرد، برایش دعای خیر می کند. من بارها به حجم نفرتی که از صدام داشتم فکر کرده بودم. به سرنوشت «عذرا» همسایه مامان بزرگ فکر کرده بودم که اگر شوهرش در بمباران شهرمان کشته نمیشد، شاید او هم خودکشی نمی کرد و بچه هایش آواره نمی شدند. بچه های یتیم عمویم را می دیدم که آویزان باباهای دیگران می شدند و حسرت بابا گفتن را حتی تا سالها بعد که خودشان مردی شدند، دنبال کشیدند. چشمان منتظر و پر از اشک آقاجون را می دیدم که از دو پسر رشیدش،  یکی شهید و دیگری بعد از سالها اسارت، خمیده و پیر شده بودند.

من همه سالهایی که آدم ها روی منبر یا توی تلویزیون از بخشیدن دیگران حرف می زدند از خودم میپرسیدم که می توانم صدام را ببخشم؟ و هربار چیزی درونم نهیب می زد که صدام بخشیدنی نیست. 

آن روزی که صدام اعدام شد و اخبار چندین بار آن صحنه را نشان داد، همه ما بارها گریه کردیم.حرف زنهای همسایه توی گوشم می پیچید و میگفتم بالاخره به خاک سیاه نشست.

 

_______________________________________

پ ن۱: امرزاتفاقی دو تا پیج اینستاگرام پیدا کردم به اسم صدام حسین. عکسهای صدام رو با جملاتی نظیر «فخر عرب» منتشر کرده بودند. یاد نفرت بی سابقه ام به این جنایتکار افتادم. یاد این افتادم که چقدر فرصت ها از مملکت من سوخته و اگه جنگ تحمیلی نبود، الان چقدر مشکلات کمتری سر راهمون بود.

آقای صحبتی پیرامون این داشتن که «حقیقتا جنگ تحمیلی نعمت بود». شکی در این نیست که خون شهدای ما ضامن بقای انقلاب شد و اگر اون وهله تاریخی و اونهمه ایثار نبود، ممکن بود الان در وضعیت بدتری باشیم.

حرف بر سر «جنایت» آدمی به اسم صدام حسین و هواداران و مشوقانشه.آدمهایی که هنوز میتونن به صدام افتخار کنن. آدمهایی که هنوز فکر میکنن این جنایات قابل بخشش یا فراموشیه. لعنت خدا تا ابد بر قوم ظالمین.

پ ن۲: تو دعا میخونیم که خدایا من رو اگر به جهنم ببری، مایه خوشحالی دشمنانته...یا، خدایا من با دشمنت رو میخوای تو ی آتیش بسوزونی؟ هیهات.... خدایا حتی «نفس کشیدن» در هوای صدام هم برای ما عذابه.

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۲۴
  • ساجده ابراهیمی

اعوذُ بکَ مِن نفسی...

پنجشنبه/ ۲۵ تیر ۱۳۹۴

فکر می کنم امام خمینی بودند که جایی فرموده اند اگر این ادعیه را ائمه نخوانده بودند، ما کجا می توانستیم چنین در برابر خدا بایستیم و چنین حوائجی بخواهیم؟(نقل به مضمون) 

 

ماه رمضان، این فرصت را می دهد تا مای ناچیز هم گستاخانه از خدا آن چیزی را بخواهیم که امام سجاد در ابوحمزه خواسته اند...آن چیزهایی را بخواهیم که هیچ بنده ای نمی تواند از هیچ مولایی بخواهد.. مثلا بگویم : «خدایا آنچنان که به صالحان کمک میکنی، مرا هم یاری نما».. یا «آنچه به بهترین بندگانت عطا می کنی بر من هم عطا بفرما» ...

 

و حالا این ماه تمام شد... با همه شب بیداری هایی که به بطالت گذشت و اگر دعایی خواندیم از شدت بیچارگی و سیل خواسته هایمان بود.و من غصه می خورم که باز هم حظّی نبردم. غصه می خورم که نمی دانم تا سال بعد زنده می مانم که باز هم گستاخانه در برابرش بایستم و روزه ی ناقصم را به رخش بکشم یا نه... 

 

و اعوذ بک من نفسٍ لا تَقنَع و قلبٍ لا یَخشَع... 

 

خدایا ما آدم ها از همه چیز می ترسیم. از خودمان بیشتر از همه چیز. از تو هم می ترسیم. از روزی که بخواهی با عدالتت با ما برخورد کنی.. از روزی که عبوسا قمطریرا باشی... اگر زنده مانده ایم و هر لحظه از شدت ترس، نعره زنان جان نمی دهیم، فقط بخاطر اینست که اول تو را با الرحمن الرحیم  شناخته ایم...می دانیم آنقدر مهربانی که برای ما عاصی ها هم جایی می گذاری..بخاطر همین هم همیشه به خودت پناه می بریم..حتی از خودمان .و لا تُخَیِّب نفسی منکَ...

 

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

یک آرمانخواهیِ عاشقانه

يكشنبه/ ۲۱ تیر ۱۳۹۴

خیلی وقت ها پیش می آید که از آرمانگرایی زده می شوم. خیلی وقت ها از دیدن وضعیت جامعه و عدم تمایل به حرکت در مسیر کمال اجتماعی مایوس می شوم. چه روزهایی که فکر کردن به وضعیت آموزشی ناموفق، انگیزه ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را سد راه می شود. به سیاست و رجال سیاسی بدبین می شوم. دیدن تصاویر برداران و خواهران جنگ زده و ناتوانی برای انجام هرگونه کار، قلبم را فشرده می کند و از همه چیز ناامید می شوم.

اما همه این وقت ها، آخرش یاد یک نفر می افتم و دوباره انگیزه ام بیدار می شود. یاد یک نفر می افتم که به من ِ جوان ِ ناامید، امید دارد. یاد کسی می افتم که از من ِ بدبین می خواهد خوش بین باشم. می خواهد که از آرمانگرایی دست نکشم و همچنان مصمم بر آنچه که می دانم درست است، پا فشاری کنم. یاد آقایی می افتم که بیشترین لبخندهای زیبایش را در دو دیدار با شعرا و دانشجویان میبینم. آقایی که اگرچه از اوضاع جنگ زده مردمان کشورهای دیگر شدیدا ناراحت و متالم است، اما دیدارش با شعرا تا ساعت 12 نیمه شب طول می کشد و نشاط و سرور ظاهری اش هم کاملا هویداست. آقایی که اگرچه پا به سن گذاشته است، اما هنوز طبع شاعری اش انقدر جوان مانده که قبل از خود شاعر مصرعش را کامل می کند. به حرف های جوان ها به دقت گوش می دهد، نکته برمی دارد و مو به مو همه را جواب می دهد.

 

 

 

با جوان ها شوخی میکند، شعرا را تشویق می کند و تو دوست داری بارها این تصاویر را ببینی و دلت غنج برود. حتی آنقدر احساسی شوی که اشک شوق بریزی. از هنر متعالی که حرف می زند خنکای زیبایی را به ذهنت تداعی می کند و  وقتی از افق های روشن آینده صحبت میکند، ته دلت لرزش خفیفی حس میکنی.

بیاد چشم هایی می افتم که فاطمیه ها سرخ ِ از گریه است؛ اما در دیدارش با جوان ها، پر از شور و نشاط و امید است. و این چشم ها تلاطمی درونم به راه می اندازند که یقین پیدا میکنم باید بلند شوم و بخاطر او هم که شده کاری بکنم. بخاطر او هم که شده راهم را که لنگان می روم مصمم ادامه بدهم.به آفت محافظه کاری دچار نشوم چون او از من نمی خواهد. حواسم باشد که مبارزه با استکبار که تعطیل بردار نیست! و من باید با تزکیه درونی خودم را برای مبارزه با آن آماده کنم.

یاد "او" زنده ام می کند. از جا بلندم می کند. و فکر می کنم این حسی که من دارم نامش چیست؟ کدام احساس انسانی ست که میتواند مُجمع همه این حالات باشد؟ که هم شور مبارزه، هم آرمانخواهی، لطافت، خنده و گریه ی شوق را در آدمیزاد توجیه کند؟ و مگر نامی بجز "عشق" در خور آن است؟ عشقی که همه مشروعیت خود را از خوب بودن او، از مبارزه با نفس او، از جهد و تلاش شبانه روزی و اشک های نیمه شب او می گیرد. نَفَسِ ولیّ امر نسلی را بیدار می کند..به راه می اندازد.. و مگر نه اینکه انتهای آن مسیر "سوی حسین رفتن با چهره خونین/زیبا بُود این سان معراج انسانی" است؟

 


لبخند تو خلاصه خوبی هاست... لختی بخند،لبخند گل زیباست

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

داغ شیعه...

چهارشنبه/ ۱۷ تیر ۱۳۹۴

اصلا مرام شیعه با یتیمی بسته شده.. شیعه یتیم شد و غربت کشید تا شیعه بماند و برای داغ هایش خونخواهی کند... اینگونه است که منجی مان را منتقم صدا میزنیم..منتقمِ سیلیِ مادر...منتقم فرق شکافته شده پدر...منتقم ثارالله....

و آنجا که عز وجل میفرماید "و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض..." گویا میگوید منت بر سرتان گذاشتیم که حب علی و فاطمه را از شیر مادر گرفتید و حالا به واسطه اش نجعلهم وارثین میشوید... ما زیر بار منتِ ولایتیم...

 

لاعذّب الله امی انها شَر ِبَت

حبَّ الوصیّ و غذَّتنیه باللبن

و کان لی والدٌ یهوی ابالحسن

فَصِرتُ من ذی و ذا اهوی ابالحسن

  • ۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۶:۴۲
  • ساجده ابراهیمی

یتیم هزار ساله

سه شنبه/ ۱۶ تیر ۱۳۹۴

با زینب از صحن نجف حرف میزدیم. میگفت دیدی خود عرب ها چطور جلوی ایوان میخوابند؟ انقدر ایوان نجف عظمت دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را هم بکنیم..

 

و من یاد شش سال پیش افتاده بودم. یاد آن غروب دلکشی که با بغض بچه یتیم ناسزا شنیده ای، وارد صحن شدم و روی زانوهایم افتادم. ناله کردم، هق هق کردم و کم کم صدای گریه ام بلند شد. ضجه میزدم و علی جان علی جان میگفتم.آنقدر همانجا مانده بودم و گریسته بودم که کم کم زنان عرب دورم را گرفته بودند و سعی میکردند بفهمند چه مرگم شده. یک نفرشان که فارسی میدانست مدام میپرسید چی شد؟ چی شد؟ و ترحمم میکردند. شانه ام را نوازش میدادند و بعضی هایشان هم نمی اشک به چشمشان آمده بود. و من زیر دریاچه اشک هایم همه را میدیدم و دوباره به آسمان دلگیر نجف و گنبد طلا چشم میدوختم. چطور باید به آنها میگفتم که عظمت این صحن شما را نگرفته؟ غربت آسمان و علی اذیتتان نمی کند؟ بار همه ظلم های تاریخ روی سینه شما سنگینی نمی کند؟ شما خودتان را یتیم نمی دانید؟...

 

ما عجم ها خیلی خوشبحالمان است که حب علی را بهمان هدیه داده اند. ما خیلی خوش سعادتیم که علی فخرِ ما هم هست... علی پدر ما هم هست... 

پدرجانم، ما یتیمان هزارساله تاریخ، برای تو با دلمان خون می گرییم...

 

 

آه پدر....

  • ۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۲:۰۱
  • ساجده ابراهیمی

من دیروز زیباترین لبخند دنیا را دیدم. من دیروز معصوم ترین و بی ریاترین و مهربانترین لبخند را بر معصوم ترین چهره دنیا دیدم. من دیروز بعد از ربع قرن زندگی یک لبخند بی غل و غش، یک لبخند از روی سادگی و مهربانی خالص دیدم. دیدم و دلم غنج رفت.

 

من دیروز امیدوار شدم که خدا هنوز به انسان امید دارد. من دیروز امیدوار شدم که هنوز هم می شود کاری کرد. من امیدوار شدم که خدا هنوز دست از دل های انسانهای کره زمین نشسته و با وجود همه ظلماتشان، هنوز دل های بی ریا را نگه داشته تا به آنها یادآور شود که هنوز اصل جنس، اصل فطرت، باقی ست. من دیروز خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانستم زیرا خدا زیباترین لبخند دنیا را به من نشان داد.

 

سه نفرند. به غایت کثیف و شلخته. اما از پس همان چهره های غبار گرفته و دست و رو نشسته، و آن چشم های قرمز و ملتهب از آلودگی و گرمای تهران، میشود زیبایی و معصومیت را پیدا کرد. می شود همه دنیا را هنوز، کف دستهای پینه بسته شان پیدا کرد.

صندلی که خالی می شود، می نشینم. یکهو به خودم نهیب میزنم که مگر این بچه ها آدم نیستند؟ چرا حق نشستن به آنها نمی دهیم؟

زل می زنم به سه نفری که دستشان را به میله ی در اتوبوس گرفته اند و مسحور، اتوبان را نگاه میکنند. یکی شان رو بر میگرداند و چشم در چشم می شویم. لبخند می زنم و از اینجا به بعد، انگار همه چیز اسلوموشن می شود: اتوبوس از زیر پل در می آید و آفتاب می پاشد روی صورت غبار گرفته اش. چشمان قرمزش می درخشد و دندانهای خشگلش را از میان انحنای ظریف لب های رنگ پریده اش به نمایش می گذارد و من خیره می مانم به این لبخندی که تا بحال به عمرم ندیده ام... 

اصرار میکنم که « بیا بشین». نمی آید. دو نفر دیگر هم نمی آیند. انگار که قانون نا نوشته ای وجود دارد که آنها حق نشستن در کنار آدمها را ندارند. انگار برایشان خوب جا افتاده که نباید بنشینند «در حالیکه» دیگران سرپا باشند... همینطور با لبخندهای معصوم، نگاهم می کنند...

می دانید، درعرف ما، این دخترها آدم های بدی هستند. چون کثیفند. چون به اجبار دیگران گدایی می کنند. چون فحش های آبدار بلدند و اگر بلد نباشند مگر می توانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند؟ هم سن هایشان هنوز نمی توانند آب دماغشان را بالا بکشند.

اما من عمق محبتهای ابرازنشده را در نگاهشان دیدم. آن محبتی که در وجود همه به ودیعه گذاشته شده و منتظرند که نثار کسی کنند.بی مزد و منت.و دیدم که چقدر نیازمند محبتند...تعریفشان هم از محبت، مثل ما پیچیده نیست. یک لبخند گذرا را هم محبت می دانند.

از اتوبوس که پیاده می شوم، سه تایی برایم دست تکان می دهند و من خودم را خوشبخت ترین دختر دنیا می دانم.

 

خدایا، آخه ی لبخند چیه که بخاطرش سپاسگزار شدن؟

 

پ ن ۱: می دانید،من تا بحال محبت و مرامی که از بعضی بچه های کثیف و شلخته کار دیده ام، از خیلی از بچه های تبلت به دست و با تربیت پاستوریزه خانگی ندیده ام. دنیای بی غل و غش تری دارند، اگر این جبر زمانه بگذارد...

پ ن۲: خدارو شاکرم که انقدر پولدار نیستم که ماشین داشته باشم و بخش عمده ای از زندگی رو تو اتوبوس ‌ و مترو میگذرونم تا بتونم چیزی به نام «درد» رو از نزدیک ببینم. 

  • ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۳
  • ساجده ابراهیمی

دینداری به سبک شخص ثالث

سه شنبه/ ۹ تیر ۱۳۹۴

+ نه....ببین از این مذهبیا نیست. ولی اینجوریه که میگه من نماز و روزه مو دارم, اما مشروبمم میخورم, مهمونیای قاطیمم میرم. چون بنظرم اینا گناه نیست.

 

[ از خلال مکالمات شنیده شده در مترو]

  • ۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۰:۲۲
  • ساجده ابراهیمی

رویاهای صادقه...

دوشنبه/ ۸ تیر ۱۳۹۴

+خواب دیدم مُردم. خاکم کرده بودن. همه کم کم داشتن میرفتن. قشنگ اینو میفهمیدم که دارم تنها میشم. بعد رفتن همه، از چند طرف مارهای سیاه اومدن سراغم. می پیچیدن به دست و پام.سیاه و کلفت و زشت بودن. جیغ می زدم. اومدم که بلندبشم، سرم خورد به سنگ لحد و دوباره افتادم. انقدر جیغ زدم که از خواب پریدم.

 

_...[بغض]

 

  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
  • ساجده ابراهیمی