یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یتیم هزار ساله

سه شنبه/ ۱۶ تیر ۱۳۹۴

با زینب از صحن نجف حرف میزدیم. میگفت دیدی خود عرب ها چطور جلوی ایوان میخوابند؟ انقدر ایوان نجف عظمت دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را هم بکنیم..

 

و من یاد شش سال پیش افتاده بودم. یاد آن غروب دلکشی که با بغض بچه یتیم ناسزا شنیده ای، وارد صحن شدم و روی زانوهایم افتادم. ناله کردم، هق هق کردم و کم کم صدای گریه ام بلند شد. ضجه میزدم و علی جان علی جان میگفتم.آنقدر همانجا مانده بودم و گریسته بودم که کم کم زنان عرب دورم را گرفته بودند و سعی میکردند بفهمند چه مرگم شده. یک نفرشان که فارسی میدانست مدام میپرسید چی شد؟ چی شد؟ و ترحمم میکردند. شانه ام را نوازش میدادند و بعضی هایشان هم نمی اشک به چشمشان آمده بود. و من زیر دریاچه اشک هایم همه را میدیدم و دوباره به آسمان دلگیر نجف و گنبد طلا چشم میدوختم. چطور باید به آنها میگفتم که عظمت این صحن شما را نگرفته؟ غربت آسمان و علی اذیتتان نمی کند؟ بار همه ظلم های تاریخ روی سینه شما سنگینی نمی کند؟ شما خودتان را یتیم نمی دانید؟...

 

ما عجم ها خیلی خوشبحالمان است که حب علی را بهمان هدیه داده اند. ما خیلی خوش سعادتیم که علی فخرِ ما هم هست... علی پدر ما هم هست... 

پدرجانم، ما یتیمان هزارساله تاریخ، برای تو با دلمان خون می گرییم...

 

 

آه پدر....

  • ۹۴/۰۴/۱۶
  • ساجده ابراهیمی