یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایمان» ثبت شده است

اعوذُ بکَ مِن نفسی...

پنجشنبه/ ۲۵ تیر ۱۳۹۴

فکر می کنم امام خمینی بودند که جایی فرموده اند اگر این ادعیه را ائمه نخوانده بودند، ما کجا می توانستیم چنین در برابر خدا بایستیم و چنین حوائجی بخواهیم؟(نقل به مضمون) 

 

ماه رمضان، این فرصت را می دهد تا مای ناچیز هم گستاخانه از خدا آن چیزی را بخواهیم که امام سجاد در ابوحمزه خواسته اند...آن چیزهایی را بخواهیم که هیچ بنده ای نمی تواند از هیچ مولایی بخواهد.. مثلا بگویم : «خدایا آنچنان که به صالحان کمک میکنی، مرا هم یاری نما».. یا «آنچه به بهترین بندگانت عطا می کنی بر من هم عطا بفرما» ...

 

و حالا این ماه تمام شد... با همه شب بیداری هایی که به بطالت گذشت و اگر دعایی خواندیم از شدت بیچارگی و سیل خواسته هایمان بود.و من غصه می خورم که باز هم حظّی نبردم. غصه می خورم که نمی دانم تا سال بعد زنده می مانم که باز هم گستاخانه در برابرش بایستم و روزه ی ناقصم را به رخش بکشم یا نه... 

 

و اعوذ بک من نفسٍ لا تَقنَع و قلبٍ لا یَخشَع... 

 

خدایا ما آدم ها از همه چیز می ترسیم. از خودمان بیشتر از همه چیز. از تو هم می ترسیم. از روزی که بخواهی با عدالتت با ما برخورد کنی.. از روزی که عبوسا قمطریرا باشی... اگر زنده مانده ایم و هر لحظه از شدت ترس، نعره زنان جان نمی دهیم، فقط بخاطر اینست که اول تو را با الرحمن الرحیم  شناخته ایم...می دانیم آنقدر مهربانی که برای ما عاصی ها هم جایی می گذاری..بخاطر همین هم همیشه به خودت پناه می بریم..حتی از خودمان .و لا تُخَیِّب نفسی منکَ...

 

  • ۲۵ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۹
  • ساجده ابراهیمی

یک آرمانخواهیِ عاشقانه

يكشنبه/ ۲۱ تیر ۱۳۹۴

خیلی وقت ها پیش می آید که از آرمانگرایی زده می شوم. خیلی وقت ها از دیدن وضعیت جامعه و عدم تمایل به حرکت در مسیر کمال اجتماعی مایوس می شوم. چه روزهایی که فکر کردن به وضعیت آموزشی ناموفق، انگیزه ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر را سد راه می شود. به سیاست و رجال سیاسی بدبین می شوم. دیدن تصاویر برداران و خواهران جنگ زده و ناتوانی برای انجام هرگونه کار، قلبم را فشرده می کند و از همه چیز ناامید می شوم.

اما همه این وقت ها، آخرش یاد یک نفر می افتم و دوباره انگیزه ام بیدار می شود. یاد یک نفر می افتم که به من ِ جوان ِ ناامید، امید دارد. یاد کسی می افتم که از من ِ بدبین می خواهد خوش بین باشم. می خواهد که از آرمانگرایی دست نکشم و همچنان مصمم بر آنچه که می دانم درست است، پا فشاری کنم. یاد آقایی می افتم که بیشترین لبخندهای زیبایش را در دو دیدار با شعرا و دانشجویان میبینم. آقایی که اگرچه از اوضاع جنگ زده مردمان کشورهای دیگر شدیدا ناراحت و متالم است، اما دیدارش با شعرا تا ساعت 12 نیمه شب طول می کشد و نشاط و سرور ظاهری اش هم کاملا هویداست. آقایی که اگرچه پا به سن گذاشته است، اما هنوز طبع شاعری اش انقدر جوان مانده که قبل از خود شاعر مصرعش را کامل می کند. به حرف های جوان ها به دقت گوش می دهد، نکته برمی دارد و مو به مو همه را جواب می دهد.

 

 

 

با جوان ها شوخی میکند، شعرا را تشویق می کند و تو دوست داری بارها این تصاویر را ببینی و دلت غنج برود. حتی آنقدر احساسی شوی که اشک شوق بریزی. از هنر متعالی که حرف می زند خنکای زیبایی را به ذهنت تداعی می کند و  وقتی از افق های روشن آینده صحبت میکند، ته دلت لرزش خفیفی حس میکنی.

بیاد چشم هایی می افتم که فاطمیه ها سرخ ِ از گریه است؛ اما در دیدارش با جوان ها، پر از شور و نشاط و امید است. و این چشم ها تلاطمی درونم به راه می اندازند که یقین پیدا میکنم باید بلند شوم و بخاطر او هم که شده کاری بکنم. بخاطر او هم که شده راهم را که لنگان می روم مصمم ادامه بدهم.به آفت محافظه کاری دچار نشوم چون او از من نمی خواهد. حواسم باشد که مبارزه با استکبار که تعطیل بردار نیست! و من باید با تزکیه درونی خودم را برای مبارزه با آن آماده کنم.

یاد "او" زنده ام می کند. از جا بلندم می کند. و فکر می کنم این حسی که من دارم نامش چیست؟ کدام احساس انسانی ست که میتواند مُجمع همه این حالات باشد؟ که هم شور مبارزه، هم آرمانخواهی، لطافت، خنده و گریه ی شوق را در آدمیزاد توجیه کند؟ و مگر نامی بجز "عشق" در خور آن است؟ عشقی که همه مشروعیت خود را از خوب بودن او، از مبارزه با نفس او، از جهد و تلاش شبانه روزی و اشک های نیمه شب او می گیرد. نَفَسِ ولیّ امر نسلی را بیدار می کند..به راه می اندازد.. و مگر نه اینکه انتهای آن مسیر "سوی حسین رفتن با چهره خونین/زیبا بُود این سان معراج انسانی" است؟

 


لبخند تو خلاصه خوبی هاست... لختی بخند،لبخند گل زیباست

  • ۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۲
  • ساجده ابراهیمی

رویاهای صادقه...

دوشنبه/ ۸ تیر ۱۳۹۴

+خواب دیدم مُردم. خاکم کرده بودن. همه کم کم داشتن میرفتن. قشنگ اینو میفهمیدم که دارم تنها میشم. بعد رفتن همه، از چند طرف مارهای سیاه اومدن سراغم. می پیچیدن به دست و پام.سیاه و کلفت و زشت بودن. جیغ می زدم. اومدم که بلندبشم، سرم خورد به سنگ لحد و دوباره افتادم. انقدر جیغ زدم که از خواب پریدم.

 

_...[بغض]

 

  • ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۳:۲۱
  • ساجده ابراهیمی

هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست...

پنجشنبه/ ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

یک||

زندگی فراز و نشیب دارد. اصلا کیست که معترف نباشد این جمله کلیشه ای واقعیت دارد؟

زندگی پایین و بالا دارد. مثل یک خیابان سربالایی ست که به سختی از آن میگذری، بارها به نفس نفس می افتی و بعد دوباره برمیگردی سر خیابان. بدو بدو و به راحتی. نه آن سختی بالا رفتنش برایت لذت دارد و نه این سرپایینی اش.

لذت برای امثال خودم را می گویم ها. وگرنه خوبان که در همه چیز لطف و رحمت خدا را میبینند و شکرگویان لذت و عایدی خود را می برند.

از حال خوب به حال بد و از حال بد به حال خوب در نوسانیم. حرکت سینوسی داریم. خیلی از اوقات هم در مدار صفر درجه گیر میکنیم و درجا میزنیم.

 

دو||

مومن باید همواره در حالت خوف و رجا باشد؛ وقتی از صفر ِ مدار به منفی می رسد امید داشته باشد که دوباره برمیگردد. وقتی هم بالا می رود بترسد از اینکه با کله سقوط کند. اگر همین قدر مطلق باشد، زندگی مومن لذتی ندارد که. دارد؟

اینکه یا زار بزنی که خدایا من به تو امید دارم و حالم را خوب کن، یا اینکه هی بترسی و بگویی خدایا با سقوط و امتحان مبتلایم نکن، اینکه همواره در برزخ باشی که نعمت میدهد یا عقوبت میکند، لذت دارد؟

 

سه||

اصلا چه کسی گفته همین که خوف و رجا داشتی برای مومن بودنت کفایت میکند؟

 

مومن که باشی، هر خیر و بلا را نعمت می بینی.از بلا ناراحت نمیشوی،از خیر، به خیره سری نمی افتی.

دائما شکر می کنی، ذکر می گویی و ذره ای هم خم به ابرو نمی آوری.

رجا اگر داشته باشی، گریه و التماس می کنی و از هم صحبتی با او، از اینکه تو را آنقدر اهل دیده که امتحانت کند، لذت میبری و حتی شکر بیشتر می کنی که خودش مصیبت به دامنت انداخته و سبب شده که بیشتر به یادش باشی.

زمانی هم که دچار خوف ِ از عجب شدی، گریان به درگاهش میروی که نکند خطایی از من سر زده که با نعمت زیاد و جاه و مقام امتحانم میکنی؟

 

زندگی مومنانه لذت دارد. اصلا نه که لذت "هم" داشته باشد. خود ِ لذت است. چون "فراق" ندارد. رو گردانی و عتاب معشوق ندارد. چون عشق دوسویه است و اگر یکی چون انسان که از اَنَسَ می آید بخواهد فراموش کند، دیگری رهایش نمی کند. (حواسم هست به ان جمله طلایی عین القضات که  "عشق میانه، ای دریغا نمی یارم گفتن که بس مختصر فهم آمده ایم")

 

ما اگر از نوسانات زندگی لذتی نمی بریم، دلیل ساده ای دارد. مومن به "او" نیستیم. مومن به ظاهر  و آدابی هستیم که او را تداعی میکنند.مومن به آدم های او، مومن به مومنان او هستیم،اما خود او را توان درک نداریم. توانِ توکل واقعی نداریم. توان به دوش کشیدن بار مومن بودن را نداریم. (روی ناتوانی مان تاکید خاص دارم)

یله و سرگردان راه می رویم. نفحاتی می رسد، قدر می دانیم و نمی دانیم؛ اما عزم نمی کنیم که حقیقتا عاشق شویم. عزم نمی کنیم که قدر معشوق بودنمان را بدانیم.قدر بدانیم که کسی هست که دائما صدایمان می زند و هر چقدر هم ناز و عتاب می کنیم، خسته و ناامید نمی شود و باز هم در پی ما می آید...

 

ما غیر مومن ها، آدم های بدبختی هستیم.

 

نفحه||

"محمد رسول الله والذین معه اشداء علی الکفار رحماء بینهم ترٰهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فی وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فی التوراة و مثلهم فی الانجیل کزرع اخرج شطاه فئازره فاتغلظ فاستوی علی سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار وعدالله الذین امنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و اجرا عظیما" سوره مبارکه فتح/آیه شریفه 29

 

  • ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
  • ساجده ابراهیمی

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت...

يكشنبه/ ۱۰ اسفند ۱۳۹۳

 

یک|| فرمود «ولا اقسم بهذا البلد» ... من قسم نمیخورم به این شهر... مفسران گفته اند، وقتی میگوید قسم نمیخورم، یعنی آنقدر امر بزرگی است، که خدا نعوذبالله جرات ندارد قسم بخورد... یا حتی، وقتی میگوید قسم نمیخورم، تاکید زیاد آن امر را میرساند، انگار که بیشتر قسم یاد کند... قسم خورده که «لقد خلقنا الانسان فی کبد» .... عرب، «کبد» را برای رساندن مفهوم تنگی و ضیق بودن استفاده میکند... خدا میگوید، انسان را در ظرف تنگ دنیا خلق کردیم... در سختیِ تنگ بودن دنیا، خلقش کردیم.. خودش گفته که سخت است...خودش گفته که تنگ و آزار دهنده است... خودش میداند که تنگی و مضیق بودنش، روی سینه هایشان سنگینی خواهد کرد...

 

 

دو|| فرمود «یا ایهاالانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه» ... تو «کادحی» چه بخواهی چه نخواهی.... علامه طباطبایی در المیزان گفته، کدح حرکت همراه با درد و رنج است... یعنی همین حرکت و رشد تکوینی انسان خودش درد است... جدا ماندن روح انسان از خدا هم، خودش درد دیگری است...همینکه قطره از دریا جدا شده، کدح است، اگرچه انسان متوجهش نباشد.. حالا درست که وعده ی بزرگ ملاقات با خودش را داده، اما قبلش روی درد و رنج، تاکید کرده...

 

سه|| انسان را نه «در» آسایش خلق کرده، و نه «برای» آسایش.عوضش تا دلمان بخواهد، روی رنج کشیدن تاکید کرده و قسم خورده... گفته «والذین آمنوا لا خوف علیهم و لاهم یحزنون» اما در همینجا هم منکر آن دردی که با ذات و سرنوشت انسان گره خورده، نشده... اصلا حزن و خوف، دو حالت عارض بر انسانند و کجا با درد جدا ماندن از اصل و خلق شدن در ظرفی تنگ، قابل قیاسند؟...

 

ما برای درد و رنج آفریده شدیم و اصلا در همین رنج هاست که عیار ما مشخص میشود... در همین سختی کشیدن برای، تحمل کدح در کبد و در عین حال مطیع و مسلم بودن است که عبد به معنای واقعی اش میشویم... همینطور خشک و خالی که نمیشود... نمیشود بدون هیچ سختی به «فملاقیه» رسید... اصلا با قواعد دنیایی هم جور در نمی آید که نابرده رنج، گنج میسر شود... اینطور که نگاه کنم،آسانتر میشود، تحمل خیلی چیزهایی که سر از حکمتشان در نمی آورم..... راحت تر تحمل میکنم فاصله اینجا تا دزفول را برای خاطر بودن پیش زهرا در این روزهای سختش... یاد میگیرم که به خودش بسپارم، که هم میداند که سخت است و هم اصلا میخواهد که سختی باشد و سره و ناسره مان را جدا کند تا عبد شویم، و هم هوایمان را دارد..... سختی میدهد و تحمل یک بچه را، به اندازه آدم بزرگ می آورد بالا... اصلا، اگر آنقدر آدم شدیم، از او بخواهیم به ما سختی بدهد... بخواهیم که ما را برای بنده بودنش خالص تر کند... چرا آسایش بخواهیم، وقتی هم سختی میدهد، هم تحملش را؟

الحمدلله علی کل حال...

  • ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۰۷:۱۱
  • ساجده ابراهیمی