یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

سیما

پنجشنبه/ ۲ بهمن ۱۳۹۳

اپیزود اول

سال دوم دانشگاه است که روی صندلی اتوبوس نشسته ام و در عالم های بیکران سیر و گذار میکنم که یکهو دستی به سمتم می آید و شدید تکانم میدهد. رو بر میگردانم و با چشمانی گرد، به کسی که با موها و ابروهای بسیار زرد و لبخندی گشاد به من نگاه میکند، زل میزنم.(مادربزرگ معمولا تعبیر آل را برای توصیف این افراد به کار میبرد اینجور مواقع) موهایش یک جوری صورتش را پوشانده که کاملا غیر قابل شناسایی‌ست. همینطور بهت زده بهش نگاه میکنم که لبخندش را جمع میکند و میگوید: "نشناختی؟ سیما ام!"

خب، منطقی تر اینست که جای اینکه بگذارم آنالایز مغزم تمام شود و یادش بیاید سیما کی هست؟ خودم را جمع و جور کنم و بیشتر مایه آبرو ریزی فراهم نکنم. فلذا با لبخند و خیلی ذوق زده میگویم: عهه چطوری سیما؟..... "هان! یادم آمد. سیمای چشم و ابروی بسیار مشکی ای که تو مدرسه میزِ آخرِ ردیفِ راست مینشست. چقدر عوض شده! "...اما هنوز هم میتواند بی وقفه به موضوعات خیلی معمولی، بخندد.

خوش و بشی میکنیم و شماره ای میدهد و ایستگاه خانه شان،پیاده میشود و من غرق در آنچه دیدم، تنها میشوم.

 اپیزود دوم

سال چهارم دانشگاه است که خبر میرسد سیما عقد کرده. اسفند ماه میبینمش.. عوض شده، اما ناجورتر.. یک شکستگی خاصی در چهره اش پیدا شده...خبری از شیطنت ها و قهقهه هایش، در چهره اش نمیبینم. تبریک بسیار میگویم و سراغ وعده عروسی اش را میگیرم که میگوید: معلوم نیست... و بعد دوباره اضافه میکند: میخوام بهم بزنم. و من دهانم چفت میشود...

اپیزود سوم

 دانشگاه تمام شده، یک صبح سرد و خواب آلود است که توی شلوغی مترو، سیما را میبینم. از حال و اوضاع و قرائن حرفهایش مشخص است که دوباره دختر خانه ی بابا شده... به قول خودش، بهم زده... دارد میرود یک جا مصاحبه شغلی، اما اضافه میکند که بابایش میخواهد برایش آرایشگاه بزند.. با خنده میگویم "چهارسال مدیریت، اونم تو صنعت نفت خوندی. الان پس مدیر آرایشگاه خوبی میشی." لبخندی روی لبش می آید... مثل دفعه اول ، هیجانی در کلامش نیست و به جای تعریف شیطنت های کلاسی اش، از مشکلات زندگی، متروی شلوغ و محیط کاریِ بد حرف میزند...

 

سیما میرود و فکر اینکه حالا او یک باری به اسم مطلقه بودن را به همراه میکشد و همین چقدر آسیب پذیرترش میکند، آسوده ام نمیگذارد... فکر اینکه چقدر خانواده اش در ایجاد وضعیت کنونی اش سهیم بوده اند و حالا با این اشتباه، چگونه در حال کنار آمدن هستند..

 

  • ۹۳/۱۱/۰۲
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۲)

سلام
چرا؟ مشکلشون چی بود؟
پاسخ:
پاسخ: سلام
والا خودش میگفت پسره دست به زدن داره. سر هر مساله ای زود عصبانی میشه و کتک کاری میکنه. حالا حساب کن چندماه قبل ترش با هم دوست بودن و این چیزا رو نفهمیده:/
خب من اصولا و در هر شرایطی مخالف طلاق گرفتن هستم مگر اینکه امنیت روانی_جسمی در خطر باشه
خوب کاری کرده جدا شده
خاک بر سر پسره
البته موجودی ک رو زن دست بلند کنه یا انقدر ضعیف باشه که با زبون نتونه حرفش رو بزنه موجود قابل ترحمیه
پاسخ:
پاسخ: من واقعا باورم نمیشه آدمایی باشن هنوز که فکر کنن با زدن زنشون کاری درست میشه....