یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

توانایی ناتوانی (۲)

جمعه/ ۱۰ مهر ۱۳۹۴

بارها فکر کرده بودم به اینکه چرا هیچ وقت نتوانسته ام خواهان حضور آدمها در زندگی ام باشم؟ چرا هیچ وقت نتوانسته ام دست بگذارم روی یک آدم و بگویم «همین. همین آدم اگر نباشد من هم نمیتوانم زنده بمانم». چرا هیچ وقت نتوانسته ام به یکی از تمام آدمهایی که روبرویم نشسته اند و سعی کرده اند مقبولیتشان را از من کسب کنند، بطور جدی فکر کنم و دست به انتخاب، بلکه به ظهور رساندن اختیارم، بزنم؟ 

چرا هیچوقت خودم را محتاج آدمها نشان نداده ام؟ چرا همیشه نشسته ام و رفتنشان را، انگار که از قبل میدانسته ام، نگاه کرده ام؟ چرا انگار از پیش انتظار رفتنشان را میکشیده ام، روز موعودرسیده و من حق به جانب گفته ام: خب! اینهم رفت. میدانستم! 

چرا هیچ گاه التماس حضور کسی را نکرده ام، چرا گوشه لباس کسی را نکشیده ام و نخواسته ام که بماند و من محبت، یا حتی خودم را، فدایش کنم؟ چرا همه چیز انقدر برایم سرد و خنثی بوده؟ چرا رابطه ام با آدمها مانند بازی ای بوده که از قبل همه چیزش را میدانسته ام؟چرا هیچ «و ناگهان عشق»ای، و ناگهان های دیگری در زندگی ام نبوده اند؟ چرا،چطوروکِی این حق را، حق پذیرفتن پیشامدهای ناگهانی را از خودم سلب کرده ام؟ نمیدانم...

  • ۹۴/۰۷/۱۰
  • ساجده ابراهیمی