یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

کوچک دل آزار

شنبه/ ۱۱ مهر ۱۳۹۴

مامان هی میپرسد: خب چرا انقدر گریه میکنی؟ بخاطر کشته شده ها؟ خب آنها که خوشبحالشان است. جای خوبی, موقع خوبی مردند.

 

من زبانم نمیچرخد..اشک هی امانم نمیدهد که بگویم چرا... که بگویم آره. نوع مردن آنها، خط قرمز پررنگی روی تصوراتم از شهادت کشید. اما فقط این نیست. که بگویم، له شدن و تشنه مردن آنها برایم هضم شدنی نیست. اما فقط این هم نیست...

میدانید، قلبم درد می آید وقتی به آن زن میانسالی فکر میکنم که حالا بدون شوهرش برگشته. فکر آن زنی را میکنم که 45 سال همراه شوهرش بوده و از او به خودش محرم تر نداشته هیچ جا، اما حالا تنها برمیگردد. حالا یک بغض توی گلویش هی چنگ میزند و هی خودش را بخاطر همه بدیهای کوچکی که در حق شوهرش داشته لعنت میکند... بخاطر همین زنی که با بغض میگوید:" بعد ده سال چشم انتظاری این رسمش بود؟ که پدر بچه هام رو ازم بگیرن؟"

من همیشه همین چیزهای کوچک آزارم میداده اند. بخاطر چیزهای کوچک توانسته ام جشن بگیرم و بخاطر چیزهای کوچک توانسته ام عزاداری کاملی برگزار کنم.اگرچه هیچ وقت از همه رویدادهای بزرگ دلگیر و دلشاد نشده باشم.

  • ۹۴/۰۷/۱۱
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۰)

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.