یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

اپوخه شدن

سه شنبه/ ۲۱ مهر ۱۳۹۴

"علی باباچاهی" یکجا در خاطراتش گفته بود: "خوشا بحال آدمهای کوتوله که از بالا رفتن دیگران خوشحال میشوند و هیچوقت کوتوله بودن خودشان اذیتشان نمیکند."  آنموقع بدم آمده بود. فکر کرده بودم که این تعبیر و مدل حرف زدن از یک آدم خودبرتربین برمی آید و باباچاهی هم به آن مبتلاست.

اما حالا چند روز است ـ شاید هم چندین روز و هفته است ـ که دارم به آن جمله و بقیه موارد مشابه اش فکر میکنم. فکر میکنم به همه آدمهایی که برای خوشحال بودن دنبال بهانه های متفاوت و خاص و بزرگ نمیگردند. آدمهایی که میتوانند از چیزهای کوچک خوشحال شوند. ازچیزهای مسخره خوشحال شوند. خیلی بی دلیل به همه لبخند بزنند و خیلی زود برق خوشحالی را بریزند توی چشمانشان. یک جوری چشمشان سرشار از خوشی شود که دل تو بهم بخورد. یا اصلا تهی شوی از اینکه چرا هیچوقت در زندگی خودت حالت مشابه او نداشته ای و نکند کل عمرت بخاطر تجربه نکردن همان برق شادی بر فناست؟

جایی گفته بودم  همیشه دنیا به کام همین دخترهای شتیلی ست که بلدند یکجوری بخندند که انگار هیچ اتفاق خوشحال کننده دیگری وجود ندارد. همین دخترهایی که چشمشان سرشار از زندگی است و همان، آدم را برای گام برداشتن مردد میکند. مثل همان دیشب که باز به زینب گفته بودم چقدر خوب است که او نذر میکند و میداند چه نذری خیلی خوب جواب میدهد؛ اما من تابحال نذری نداشته ام، از کسی حاجتی نگرفته ام. انگار که به هیچ چیز دل نبسته باشم. انگار که مثلا کل عمرم در خواب بوده ام و نمیدانسته ام نذر هم میشود کرد و جواب گرفت. و بعد ترس برم داشت. ترس از همه کارهای نکرده ی زندگی ام. ترس از همه چیزهایی که وجود دارند و من از آنها بیخبرم و این بی خبری نه اینکه آگاهانه باشد و نه اینکه از روی جهل و نرسیدن علم باشد. بک جور اپوخه شدن است. انگار خودم، خودم را اپوخه کرده ام و از همه چیز مصون مانده ام. گاهی از پیله بیرون می آیم، حتی همه دانسته هایم برایم تازگی دارند و از فرط تعجب و حیرت دوباره اپوخه میشوم. یک وصف خاص و عجیب.

داشتم میگفتم؛ ما ادمهای اپوخه شده، برقی در چشمانمان نیست. شوری از زندگی در ما به چشم نمیخورد که دیگران را به وجد بیاورد. هرچند که ما سرشار از زندگی باشیم، اما تا آن برق نباشد، تا آن سرشاری از شوق زندگی در ما به چشم نخورد، هیچ دیگرانی ما را نخواهد دید. زمانه زمانه ی بدی است. آدمها از برق چشم و شور رفتارهایشان پسند میشود و تا وقتی تو آنها را نداشته باشی، کسی هم توجه نمیکند که اصلا "پسند شدن" در نظر تو مسخره و پوچ است، [هرچند که دلت برای همان هم قنج میرود] و باز هم قضاوت میشوی با همان معیار پسند شدن. یک جور دوگانگی است. پیچیدگی و ابهام دارد این حرف. به آن واقفم. اما آدمی که آن را چشیده خوب میفهمد. احساس سوختن به تماشا نمیشود.

 

حالا چند روز است ـ شاید هم چندین روز و هفته است ـ که دارم به آن جمله و بقیه موارد مشابه اش فکر میکنم. فکر میکنم به همه آدمهایی که برای خوشحال بودن دنبال بهانه های متفاوت و خاص و بزرگ نمیگردند. آدمهایی که میتوانند از چیزهای کوچک خوشحال شوند. ازچیزهای مسخره خوشحال شوند. خیلی بی دلیل به همه لبخند بزنند و خیلی زود برق خوشحالی را بریزند توی چشمانشان. یک جوری چشمشان سرشار از خوشی شود که دل تو بهم بخورد. یا اصلا تهی شوی از اینکه چرا هیچوقت در زندگی خودت حالت مشابه او نداشته ای و نکند کل عمرت بخاطر تجربه نکردن همان برق شادی بر فناست؟

بعدش یادم افتاد که اصلا هر آدمی میتواند برای خودش دلایلی برای خنده داشته باشد. یکی میتواند از النگو خریدن بخندد و یکی از کتاب خریدن. اما چرا یادم نمی آید که از کجا آدمها یاد گرفتند دلیل یک نفر برای شادی النگو خریدن را بستایند و دلیل دیگری را مسخره کنند؟

  • ۹۴/۰۷/۲۱
  • ساجده ابراهیمی