یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

اینجا چه میکنی؟

پنجشنبه/ ۱۳ اسفند ۱۳۹۴

تک و تنها نشسته بودم توی دفتر تحریریه معماری که حالا رنگ نقره ای فیروزه ای کارتهایشان حسابی سرحالم می آورد، پنجره را باز گذاشته بودم تا خنکای هوا جانم را به وجد آورد، حتی بوی سیگار دفتر بغلی را هم به بهای حبس کردن هوای خوب این روزها در وجودم، تحمل میکنم. موس سیستمشان حسابی قرقر میکند ‌و از تنهایی بیرونم می آورد. یکهو، همانموقع که دستم روی کیبورد است و تند تند شیفت و دیلیت میکنم، یک چیزی درونم نهیب میزند: «اینجا چه میکنی؟» همه توانم را به کار بسته ام تا نه فقط از جواب به آن سرباز بزنم، که صورت مساله را هم نادیده بگیرم. صدای اذان که می آید، بی درنگ بلند میشوم و از آن اتاق نقره ای فیروزه ای فرار میکنم. حتی بعدتر، تا ته کوچه هم که رسیدم، صدای قرقر موس زیر دستم در گوشم بود.

رفته ام روی چهارپایه و دیوارها را کفی میکنم، تمیز میکنم، پایین می آیم و دوباره پروسه تکرار میشود‌. دلم شور ویس های زبان انگلیسی ام را میزند، حواسم پیش زبان عربی ام است و خیالم دارد در وسعت بی واژه اش سیر میکند اما جسمم، آرام و مطیع ایستاده و دستهایش را کفی میکند، ناخونهایش را زبر میکند و هیچش نیست‌. اما در همان حال که دختر مطیعی شده، چیزی درونش لگد میزند: «اینجا چه میکنی؟»

 

مارکز در کتاب یادداشتهای پنج ساله اش، خاطره ای را روایت میکند که بشدت وحشت زده ام کرده بود. ماجرای ارواحی بود که دیده میشدند اما واقعا نبودند. وحشت سراسر وجودم را برداشته بود، نه از آن ارواح، از آنکه گاهی حس میکنم نه دو آدم، که چند آدم همزمان در جسم من زندگی میکنند. رضایت هیچ کدام آنها با غالب شدن دیگری، جلب نمیشود و هرکدام وقتی دیگر زورشان به حایی نمیرسد، با مشت و لگد به جان خودِ حقیقی ای که حالا دیگر از وجودش مطمئن هستم، می افتند و با ترساندن او از جایی که در آن هست و به خطر انداختن امنیت اش، وادارش میکنند به بلند شدن و جستن از جایی که هست.

 

دارم فکر میکنم که هیچ کدام آدمهای اطرافم  ابدا به اندازه من مشغله ندارند. یک سر و چندسودا باهم ندارند. شرق و غرب تهران را بهم نمیدوزند تا کارشان در شمال بهتر پیش برود. صبح کیفی روی دوش نمی اندازند و از خانه نمیزنند بیرون تا برای سامان دادن به همه چیزهایی که میخواهند با عالم و آدم نرمش و رامش کنند. اگر هم باشند، کجا مثل من هر لحظه کسی درونشان ندا میدهد:«اینجا چه میکنی؟». هر کار را یکی از آدمهای درونم میخواهد و دنبال میکند و این وسط منی هستم که باید جور همه آنها را یک جا بکشد. چرا؟ چرا حالا این «من» نباشد که نهیب بزند: «اینجا چه میکنی؟».

 

این عکس را چندماه پیش در فلیکر دیدم. خوب یادم است که دقایقی متعدد به آن زل زده بودم و به «وسعت بی واژه» فکر میکردم. به اینکه وقتهایی که میپرسم «اینجا چه میکنی؟» باید دقیقا در چنین جایی باشم. محو، مات، رویایی، پیچیده و راز آلود.

  • ۹۴/۱۲/۱۳
  • ساجده ابراهیمی

دیدگاه (۰)

نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.