یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

تحصیلات تحمیلی

جمعه/ ۲۸ آبان ۱۳۹۵

وضعیت سپر دفاعی ام در برابر مقوله‌ی"ارشد خواندن" جوری شده که مقابل هر یک دلیل برای اثبات لزومش، ده دلیل برای رد آن می آورم که هر کدام آن دلایل خودش برای شکست یک لشگر از اصرار کنندگان باید کافی باشد ولی نیست. اصلا یکجوری شده وضع که آنها منهای همه شرایط اصرار میکنند و من هم منهای فکر کردن انکار میکنم.

فقط دو دلیل که آنها هم اساسی تا آنجا محکم دارند که با یک ضربه همه قدرت دفاعشان را از دست بدهند، باعث شده به این مقوله فکر کنم. اولی اش که اصرار مامان است. انگار که دخترش تا تحصیلاتش تکمیلی نباشد هنوز هیچ کاری نکرده. انگار دیفالت من بر این ریخته شده که "لیسانس برایم کم است" و مراتب علمی را باید درنوردم. دومی اش هم مربوط به یک شبی بود که خواب زده بود به سرم و نفهمیدم چه شد ک با فاطمه‌ی دندانپزشک از آینده حرف زدم و خیلی جدی گفت: " فکر بچه هاتو نمیکنی؟ بعدا به بچه هات چی میخوای بگی؟ بگی میتونستی وکیل شی و کلی پول دراری ولی این کارو نکردی؟" از این حرف و چیزهایی مشابهش، ترس بر کل ساختار فکری‌ام سایه انداخت. ترس از اینده ای موهوم که من آنقدر عرضه نداشته باشم آن را خوب بسازم و به بچه هایم ثابت کنم که همانجور بودن خوب است و فقط بخواهم دهن آن ها را با مدرکم پر کنم. آنها هیچ چیز از مادرشان برای افتخار کردن نداشته باشند بجز مدرکش. مثل خیلی ها که همین امروز همینطورند و هرجا میروند در معرفی خودشان قید میکنند که "بعله! مادرمان هم تحصیلاتش تکمیلی است!"

ترسم گرفت از روزی که بخواهم در مقابل آیندگان بازخواست شوم و انها هیچ کدام دلایلم را قبول نداشته باشند و بخواهند عدم تمایلم به طی کردن مراتب علمی را، پای تنبلی و مسوولیت ناشناسی‌ام بگذارند. ترسیدم که آنقدر خوب نباشم آن روز، که نتوانم در چیزی بجز اینکه چه خوانده ام و تا کجا، تعریف شوم و هویت پیدا کنم. اصلا ان روز برسد ک تنها دلیل افتخار من و بچه هایم مدرکم باشد و من از غصه نمرده باشم، زنده باشم و افتخار کنم؟ 

باید یکجا بنویسم. مکتوب کنم که اصلا اگر در این سیستم خلاقیت کش بیشتر ادامه نمیدهم، بخاطر همان ایندگان است که میخواهند تیغ قضاوت را رویم بکشند. بخاطر خود آنهاست که میخواهم دنیایشان در چیزی بجز این حرفها معنی پیدا کند. باید مینوشتم این ها را. که اگر دستم برسد هم، بچه هایم را برمیدارم و از تمام سیستم ها فرار میکنم. آموزش و تربیتشان را خودم یک تنه به عهده میگیرم تا از قضاوت شدن هم نترسم.


پ ن: واقعا چرا این دکترها اینجوری اند؟ 

پ ن: انقدر از آینده ترسیدن بخاطر نادانی است. بخاطر تردید برای گرفتن تصمیم و ایستادن پای آن است. بخاطر اینست که من همیشه یک چیزی میخواسته ام و دیگران با تمام قوا مرا به کار دیگری هول داده اند.

پ ن: نسل قبل و قبل تر از ما هم انقدر به آیندگان فکر کرده اند؟ برای مصرف یک قطره بیشتر آب، برای بریدن یک درخت بیشتر، برای راه انداختن یک جنگ یا قرارداد صلح بستن، فکر ما را هم کرده اند؟ قسم میخورم که انها هم همه کارهایشان را "به نام آیندگان" کرده اند. ولی امروز ما داریم از بی آبی تلف میشویم. از کمبود درخت و اکسیژن خفه میشویم و هنوز هم تبعات جنگ و صلحمان را میدهیم. تصمیمات امروز ما با فکر کردن و تصمیم گرفتن برای آینده، همینقدر متزلزل و شک برانگیز است.

  • ۹۵/۰۸/۲۸
  • ساجده ابراهیمی