یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

زیر سنگینی غبار

شنبه/ ۴ دی ۱۳۹۵

چیزی که جلوترم را محو میکرد، مه نبود. غبار بود. اسمش آلودگی بود. چیزی که دستش را روی سینه ام گذاشته بود و نمیگذاشت نفسم بالا بیاید، اسمش غبار بود. آلودگی بود. روی دیگر اینجور محو شدن را هم دیده ام. سرما و مه بود که جلوی چشمم را میگرفت. کِی؟ یک سال پیش. جاده‌ی اراک. دشت بود و سرما از ذره ذره اکسیژنی که تنفس میکردم لابلای ریه‌هایم میرفت.

جلویم محو بود و باز رسیده بودم به پل همیشگی. چرا همه چیز را رها نمیکردم و بروم؟" چرا این بی آرتی ها را سوار نمیشوم و نمیروم تا ته، بعد از آنجا هم سوار یک اتوبوس دیگری شوم و بروم تا ته، بعد دوباره بروم تا ته دیگری. بروم و بروم و بروم تا گم شوم. تا دیگر جایی مرا نشناسند. مرا به نام نخوانند. تعلقی نداشته باشم. نه کتابهایم، نه لباسهایم و نه هیچ چیز اضافی دیگر نداشته باشم."

چرا نمیرفتم تا به جایی برسم که تابستان و زمستانی نداشته باشد. که غبار و مه‌ای نداشته باشد که راهم را سد کند و نفسم را بند بیاورد. که پناه ببرم به خاطراتم. از یادآوری‌شان مچاله شوم یا فراخی بال بگیرم. از گرمی بعضی شان گرم و از سردی‌شان سردم شود.

چرا تهران را رها نمیکردم و با یک مینی بوس قراضه خودم را به جایی که کسی مرا به نام نخواند نمیرساندم؟

  • ۹۵/۱۰/۰۴
  • ساجده ابراهیمی