یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم

سه شنبه/ ۲۸ فروردين ۱۳۹۷

این روزها آدم ها حالم را زیاد می پرسند. دلشان برایم تنگ نشده. نگرانمند. فکر می کنند باید بیایند و بهم چیزی را یادآوری کنند. باید بهم یک چیزی را تلقین کنند. آدم هایی که پیام هایم را بعد از 24 ساعت سین می کردند حالا روزی یک بار برایم پیشنهادات مهیج دارند. وقتم خالی شده و فکر می کنند باید پرش کنند. آنقدر پر تا یادم برود چه مصیبتی! بر سرم نازل شده. می گویند دوست داری حرف بزنی؟ می خواهند برایم گوش شوند. گوش نمی خواهم. لبخند می زنم. احوالپرسی هایشان را پاسخ می دهم. می گویم حالم خوب است. ممنونم. چیزی نشده که. من اصلا اگر بیشتر از یک مدت جایی بمانم حالم بد می شود. اما نمیگویم که این کارهایشان که از سر دلسوزی و مهربانی است چقدر حالم را بدتر می کند. همه حرفهایم را در یکی دوجمله خلاصه می کنم. می گویم الفیا بهترین تجربه زندگی من بود. بهترینی که به معنی سراسر شیرینی نیست. تلخی های زیادی هم داشت. شیرینی هم داشت. فراز داشت. نشیب داشت. یک روزهایی اصلا تمام نمی شدند و یک روزهایی در اوج بسط بودیم. همین تعادل نداشتنش شیرینش می کرد. همینکه مثل خودم بود. بی تعادل. فراری از چارچوب. یک روز خیلی معمولی. یک روز خیلی خوب.

اما نمی گویم چه رویاهایی که در نطفه خفه شد. نمی گویم روزی که واقعا برایم تمام شد چقدر گریه کردم. نمی گویم آن روز خوابیدم و وقتی بیدار شدم انگار ساعت ها دست و پا نداشتم. جان از بدنم رفته بود. یک تکه سنگ یخ زده بودم. نمی گویم چه آرزوها داشتم. چه امیدها داشتم. نمی گویم چقدر از اینجور تمام شدنش دلخورم. نمی گویم چقدر نفرت دارم از آنها که این یک سال زبانشان کوتاه بود از یک تشویق و دراز بود برای توهین. از آن به ظاهر دوست ها. دلسوزها. از آن دایه های دلسوزتر از مادر. آنها که می گفتند ما خیرتان را می خواهیم. نمی گویم یک سال تحمل کردنشان چقدر روان من را که عادت به بی جواب گذاشتن ندارم اذیت می کرد. اینها تجربه بود. قرار بود بزرگ شوم. درس بگیرم. بابتشان ناراحت نیستم. ترجیح می دهم آدم ها بگویند این دختره دیوانه است که بخاطر یک مجله فکسنی انقدر ناراحت است. تا اینکه بهم ترحم کنند. تا اینکه شبیه یک شکست خورده باشم. تا اینکه بگویند او رویاهای بزرگی داشت و شکست خورد. بدون اینکه دلیلش را بدانند. آنچه ناراحتم می کند حقیر شدن آدم هاست در چشمم. دل کندن از الفیاست. از همه چیزش. حتی از تابلوی یادبود اردوی اسالم. دل کندن را در خفا انجام داده ام. دلم را به زیر کشیدم. کشتم. باید از آن آه ها و حسرت ها چیزهای خوبتری می ساختم. تجربه می ساختم. خاطره می ساختم. ساختم این ها را. دارم با درد دوری و تنهایی که به تدریج مرا در بر می گیرد کنار می آیم. اگر راحتم بگذارند. اگر نیایند و بگویند الان خوبی؟ انگار که قرار بر خودکشی بوده. قرار بر مردن بوده. حق دارند. همه می دانند چقدر وابسته بودم به الفیا. چقدر جانم به جانش بسته بود این یک سال. شبی نخوابیدم مگر با یاد الفیا و صبحی بیدار نشدم مگر با دیدن اسم آلارم الفیا. اما همه اش گذشته و من حالا باید باور کنم. عادت کنم. می کنم. هم باور و هم عادت. تا سالها خواهم گفت، الفیا بهترین تجربه زندگی من بود.

  • ۹۷/۰۱/۲۸
  • ساجده ابراهیمی