یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

پنجشنبه/ ۳۰ فروردين ۱۳۹۷

نگاه حلقه نزدیک اطرافیانم به زندگی، با نگاه من تفاوت دارد. آنها می‌گویند زندگی چیز مزخرفی است. من فکر می‌کنم زندگی صحنه‌ی دائمی قمار است. هر روز و شب باید قمار کرد. باید برد. باخت. تا زندگی در همین برد و باخت‌ها کمی از بی‌‌معنایی بیرون آید. همین است که از تجاربم لذت می‌برم. از بردن‌هایم به اوج می‌روم و از باختن‌هایم غمگین می‌شوم. در همان غم هم لذتی نهفته است. هر باخت نیروی شدید در وجودم تولید می‌کند. اگر سرکوبش کنم افسرده می‌شوم و به عمق می‌روم. اگر تصمیم بگیرم هدایتش کنم، به جای خوبتری می‌رسم.

زمستان سال ۹۴ شکست خوردم. موضوعی که حالا به غایت بی‌اهمیت لست و در زندگی‌ام گم شده. اما آن روزها مهم بود. میزان شدیدی از انرژی در بدنم تولید می‌شد. انرژی‌ای که برای انجام کارهای دیگر گذاشته بودم و نشده بود، به یکباره در بدنم آزاد می‌شد. نیروی وحشی درونم باید رام می‌شد. اگرنه من رام می‌شدم. بعدش روزهای تاریک بود و پرده‌هایی که کنار نمی‌رفتند و خواب‌هایی که تمامی نداشتند.تصمیم گرفتم لج کنم. به لج آنها که مرا غمگین خواسته بودند، شاد شوم. خواب نداشتم. ۲۴ ساعت برایم کم بود. شب‌ها گریه می‌کردم. صبح با صورتی ورم کرده، یک خروار آرایش روی صورتم خالی می‌کردم و راهی باشگاه می‌شدم. می‌دویدم. زیاد. می‌رقصیدم. می‌خوردم. با صدای بلند می‌خندیدم. شب‌ها اما کوچولوی مظلومی می شدم‌. کلاس زبان ثبت‌نام کردم. فعالیتم را در مجله بیشتر کردم. زمستان ۹۴ که تمام شد، سالم پربارتر شده بود.

الف‌یا که تمام شد حالم همان ۱۰ دی ماه ۹۴ بود. یخ کردن و سِر شدن و بعد به مدد اشک‌های پیاپی داغ شدن. یک تکه ذغال وسط دشتی پر از برف. یکهو بندها از پایم رها شد. در آستانه‌ی پرتاب شدن بودم. آغوشش را باید معلوم می‌کردم. می‌دانستم افسردگی که یک‌سال پسش زده‌ام در کمینم نشسته. می‌دانستم به خانه که برگردم خواب است و گریه و پرده‌ای که کنار نمی‌رود. لطف خدا بود که سفر مشهد جور شد. خدا می‌دانست چه خبر است. انگار می‌خواست سرم را گرم کند. مثل بچه‌هایی که سرشان به زمین می‌خورد. بزرگترها جایش را می‌بوسند و شکلات دستش می‌دهند. بعد که تنها شد دردش یادش می‌آید. تسلیم نشدم. مصرانه منتظر هجوم غم بودم. به تهران که نزدیک شدم توی بغل خود غم بودم.

دیروز با استادمان رفتیم کافه‌گردی. برایمان حرف‌های خوبی زد. گفت برای دکترا ایران نمانم. گفت "تو که حتما برو". خطابش سنگین بود. تصمیمی که یک ماه برایش مردد بودم را بهم دیکته کرد. از بغل غم بیرونم کشید. در راهی گذاشتم که ازش چیزی نمی‌دانم. اما این انرژی، این گولّه‌ی سنگین که حسابی در زه کمان کش آمده، باید به جای بهتری پرتاب می‌شد. تهش یا بردن است یا باختن. مثل بقیه‌ی قمارهایم. از دست دادن هم لذت‌بخش است اگر برای بردن بعدی مشتاق باشیم.

  • ۹۷/۰۱/۳۰
  • ساجده ابراهیمی