یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

روایت بی‌روایتی

چهارشنبه/ ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

اوایل اردیبهشت بود. عرض خیابان میرزای شیرازی را رد می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. جلوی نشر چشمه که رسیدم جواب دادم. آقای کاردر بود. گفتم: «چه حسن تصادفی! خودم هم کارتان داشتم.» پنج دقیقه پیش از الفیا بیرون زده بودم. حرف آقای کاردر بود. تازه دبیر روایت الفیا شده بودم. تجربه‌ی فیروزه‌ی آقای کاردر را می‌خواستم بدانم. حرفم که تمام شد کارش را گفت. «یک روایت پنج هزار کلمه‌ای درباره‌ی محرم از شما می‌خواهم. قرار است در جلد دوم مجموعه‌ی کآشوب منتشر شود. جلد اول را خانم مرشدزاده درآورده‌اند.» تا محرم خیلی مانده بود. اما روایت را برای سه هفته‌ی دیگر از من می‌خواست. قبول کردم. بیشتر به این خاطر که نمی‌توانستم نه بگویم. برایم سخت بود. نوشتن یک روایت هم آنقدرکار سختی نبود. از فردایش چله‌ی زیارت عاشورا گرفتم. به نیت اینکه کار واقعا امام حسینی شود و حرف خودم درمیان نباشد.

سوژه برایم مهم بود. اینکه من چه کسی هستم که در روضه‌ای گریه بکنم یا نه، فرقی نداشت. باید از پدیده‌ای حرف می‌زدم. اتفاقی را کشف و روایتش می‌کردم. سراغ آدم‌های مختلف رفتم. با یک خانواده‌ی اصفهانی ساعت‌ها تلفنی صحبت کردم. درباره‌ی جدشان: «سید یاحتین». می‌گفتند پیرمرد در روضه‌هایش یک «یاحسین» که می‌گفت مجلس زلزله می‌شده. پیرمرد نفس داشت. نفس کم‌رمق. اما گیرا. قیافه‌اش را توی ذهنم ساخته بودم. مشکل این بود که از دم در مجلس به بعد پایم جلوتر نمی‌رفت. نوه‌هایش اطلاعات بیشتری نداشتند. »سید روضه می‌خواند. مجلس منقلب می‌شد.» همه‌ی تلاش‌هایم برای گرفتن نشانی‌های بیشتر به خوش‌صحبتی‌های زن و مردهای اصفهانی منجر می‌شد. بی‌نتیجه. بی‌خیالش شدم.

سوژه‌ی بعدی یک روستا در یزد بود. مراسم چهار چنار. یا شاید هم کمتر و بیشتر. راهنما می‌گفت عاشورا که می‌شود شاخه‌های چنارها را می‌برند و از آن آتش غذا می‌سازند. می‌گفت به غذایشان برکت می‌دهد. این را هم می‌گفت که یک بار برای دفع دشمن از همان چوب‌ها آتش و غذا ساختند و بهشان دادند. همه‌ی لشگر دشمن مردند. حرف‌هایش بیشتر نشان از یک رسم خرافاتی بود. دیگر اینکه باید تا عاشورا منتظر می‌ماندم و مراسم را می‌دیدم. وقت نداشتم. توی همان یزد سنت بلند کردن چادر حسینیه را از تلویزیون دیده بودم. از دوست یزدی‌ام پرسیدم. بعد از کلی فکر گفت: «آهان اون پوش کردن چادر رو میگی؟ چیز مهمی نیست.»

سوژه‌های دیگری را هم دنبال کردم. ایده‌ی اولم نوشتن روایت یک پرچم‌دوز بود. باید یکی ازآن قصه‌دارهایشان را در راسته‌ی ناصرخسرو پیدا می‌کردم. یک روز آنجا را پایین و بالا کردم. پای روایت همه‌شان نشستم. از شفای مریض پای پرچم‌هایشان گفتند. از کربلا رفتن‌های اتفاقی خودشان. از دیدن پرچمی که خودشان دوخته بودند در حرم حضرت عباس هم گفتند. اما چنگی به دلم نمی‌زدند. روایت باید یک چیز خاص می‌شد. با پیرمردی که هفتاد سال پرچم دوخته بود هم حرف زدم. قصه نداشت. گله داشت. از بی‌توجهی به صنفشان. از اینکه دیگران به اسم امام حسین می‌خورند و می‌برند و آویزان یک پرچم برای شفاعت می‌شوند. توی یک پستو پسر معتادی را هم پیدا کردم. حالش خوش نبود و پرچم می‌دوخت. تلفنی از یکی التماس مواد می‌کرد. اینها را توی راهرو شنیدم. از این یکی هم گذشتم.

نفر بعدی یک پرچم‌دوز تهرانی در بازار قزوین بود. کسی که صبح زود می‌رفت. پرچم می‌دوخت و به تهران برمی‌گشت. از یک خبرنگار قزوینی سراغش را گرفتم. نمی‌شناخت. همه‌ی راه‌ها به شکست ختم می‌شد.

روزی که از هیچ راهی نتیجه نگرفتم، مغموم و شکسته حال راهی سفر شدم. دبیر روایتی بودم که از نوشتن یک روایت عاجز شده بودم. درد کمی برای یک تازه کار نبود.

خرداد رسید و کسی جویای حال روایتم نشد. انگار از اول چنین قراری گذاشته نشده بود. شب چهاردهم خرداد روی تخت اورژانس از درد ناله می‌کردم. گریه امانم را بریده بود. سرم را توی گوشی فرو بردم. آقای کاردر پیام داده بود: «منتظر روایت کآشوب شما هستم». غمی افزود مرا بر غم‌ها.

ماه رمضان تمام شد و پیگیری‌ها جدی‌تر. هنوز زبانم برای نه گفتن در دهانم نمی‌چرخید. نالان سراغ دوستی رفتم که ماجرا را می‌دانست. تلاش‌هایم را دیده بود. گفت: «چرا ماجرای یکی از روضه‌هایی که خودت رفته‌ای را نمی‌نویسی؟» اصول روایت نوشتن را بهم یادآوری کرد. که چقدر از ماجرا فاصله بگیرم و کجا به هسته‌ی آن نزدیک شوم. انگار خودش در روضه همراهم بود. دوخط اول را نوشت. گفت همین را ادامه بده. ادامه دادم. با صدای روضه‌ی مردی که دوستش داشتم در گوشم. گریه کردم و نوشتم. صحنه به صحنه‌ی روضه را بارها پیش خودم زنده کردم. وقتی تمام شد مچاله شده بودم. بدون بازخوانی برای آقای کاردر ارسالش کردم.

چند روز بعد پیام داد. گفت روایتم جزو سه تای اول است. گفت فلان‌جا و فلان‌جایش خیلی خوب شده. چندجای دیگر را اصلاح کنم. گفت حیف است. گفت: «تا حالا مگه چند نفر روایت حاج منصور رو نوشتن هیچ‌کس. حیفه. براش بیشتر وقت بذارید.» من اما احساس دائمی‌ام این بود که خودم را برای روایت خرج نکرده‌ام. چیزی بجز اشک باید از من بیرون می‌ریخت و سرشار نشده بودم. بعد از دستکاری جزئی دیگر سراغش نرفتم. جراتش را نداشتم. تلخ نوشته بودم. بی‌رحمانه. می‌دانستم خودم هم اگر دوباره بخوانمش زخمی می‌شوم.

کآشوب یک منتشر شد. به خلاف توقعم، خوب نبود. کآشوب دو قرار بود قبل از محرم دربیاید. درنیامد. دهه‌ی اول محرم سهیلا برایم روایتی از یک جلسه‌ی روضه‌ی عجیب که رفته بود فرستاد. از خواندنش نفسم بند رفت. چقدر احساس پای آن خرج شده بود؟ سهیلا وقتی آن را می‌نوشت چه حالی داشت؟ چی توی سرش می‌گذشت؟ از کجا من را به روضه‌ی علی‌اکبر رسانده بود؟ چرا آنهمه گریه می‌کردم؟ روایتش را برای آقای کاردر ارسال کردم. گفتم این را بهتان پیشنهاد می‌دهم. گفتم حتی جای روایت خودم، پشیمان نمی‌شوید. پشیمان نشد. گفت: «عالی بود». حالا دیگر نسبت به شنیدن این جملات آلرژی دارم.

 اوایل آبان کآشوب یک را در الف‌یا نقد کردیم. نقدها سر وصدا کرد. شنیده بودم که گفته‌اند روایت بچه‌های الف‌یا از کآشوب دو کنار گذاشته می‌شود. گفته بودم خوشحالم. گفته‌ بودم اصلا وجهه‌ی خوبی ندارد. فکر کرده بودم روایتی که در آن خرج نشده‌ام، جایی که نشانی از من پیدا نمی‌شود، همان بهتر که منتشر هم نشود. بعدها روایت بهتری از مسجد ارک نوشتم. اما مثل آن روایت زهر نداشت.

خواب دیدم روایتم در کآشوب منتشر نشده. کتاب بیرون آمده بود. روی اسم من غلط‌گیر گرفته بودند. توی خواب خندیده بودم. برای سهیلا که گفتم پا پی شد از اطراف پرس‌وجو کند. نتیجه همانی بود که حدس می‌زدیم.

صدا پشت تلفن از راه دور می‌آمد. پر از خش و صداهایی که شنیدن صدای اصلی را مختل می‌کردند. می‌گفت گفته‌اند: «روایتش اصلا روایت نبود.» خندیده بودم. گفته بودم: «خب لابد روایت نبود دیگر». جای دلخوری نداشت. خودم آنقدر به همین دلیل از دیگران روایت رد کرده بودم که به گفتنش عادت داشتم. حالا آن را برای خودم می‌شنیدم. شنیدنش خنده داشت. دبیر روایتی بودم که روایت ننوشته بودم. خواستم ته دلم را غمگین کنم. نتوانستم. چیزی از من بیرون نرفته بود. غمگینی برای چیزی که از دست نداده‌ام بی‌معنا بود.

  • ۹۷/۰۵/۲۴
  • ساجده ابراهیمی