یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

در بهاران زمستان آمد

سه شنبه/ ۱۰ خرداد ۱۴۰۱


گفته بود: «آدم‌ها فکر می‌کنن روح بیمار کم میاره. اما جسمه که نمی‌کشه». فکر کرده بودم که با این حساب همة زندگی‌ام سرطان‌زده بوده‌ام. همة زندگی، روح و جسمم با هم synce نبوده‌اند. آن شب‌ها که روحم خواسته بود پرواز کند، جسمم افتاده و نالان بود و آن صبح‌ها که جسمم دویدن و زندگی کردن را طلب می‌کرد، روحم خلوت گزیده بود. سرطان توی همة لحظاتم جاری بود. توی کلماتم سرک می‌کشید، دور انگشتانم میپیچید و چشم‌هایم را تر می‌کرد. حتی همین حالا، سرطان زده‌ام. روحم تقلا می‌کند خودش را خلاص کند، اشکی، فریادی، حرفی، سخنی. اما ذهنم کز کرده در گوشه‌ای، ورم کرده است. دکتر می‌گفت مغزت ورم کرده. با خودت چه می‌کنی؟ و زیر آن سیم‌های متصل به سَرَم که خطوط مغزم را می‌خواندند، گفتم که اشک‌هایم سربالا می‌روند و به جای چشم‌هایم، مغزم ورم می‌کند. حتی توی همان شرایط هم باید حرف مسخره‌ای می‌زدم تا بعدتر برای الف ثابت کنم که هرگز نمی‌توانم حرف جدی بزنم، الا به گذراندن زمانی بسیار طولانی کنار محبوبی.

فالگیر می‌گفت توی فالم فشار خون می‌بیند. چیزهای دیگری هم می‌دید. جز این یکی، همه چیز خبر از خوشی می‌داد. بهار می‌رسید، آفتاب می‌آمد، هرچه در زمستان غرس شده بودم، جوانه می‌زدم. می‌دانستم که فالگیر کارش امید دادن است. امید داده بود و من خوش خیالی کرده بودم. میان آن تاریکی، حرف‌هایش ذره‌ای نور به قلبم می‌تاباند و من نیازش داشتم تا زمستان سردی را دوام بیاورم و آوردم. بهار شد. آفتاب آمد. لبخند اما نیامده، ماسیده شد. گزگز از انگشتانم شروع شد، آنجا که منتظر جوانه بودم. بی‌حسی بالا آمد و به کف دستم رسید. به آرنجم رسید. تنبور را از دستم گرفت و کلمات را. اما پیش‌روی‌اش تمام نشد. تا مغزم رسید. روزها و ساعت‌ها، منگ و گنگ به کنجی پناه بردم. بی کلمه، بی حرف، بی اشک، بی تقلا. آنچه از پایم انداخته بود سرطان بود. سرطانی خارج از بدن من، ریشه دوانده در وجودی دیگر که شاخه‌هایش توی صورتم می‌خورد. دیدم را محدود کرده بود. چنان سایة سنگینی داشت که ایستادنم را دشوار می‌کرد. بهار نیامده، زمهریری سخت را با خودش آورده بود. آفتاب بود، بهار بود، تنها وقتی بود که جسم و روحم با هم همخوان شده‌ بودند
 

  • ۰۱/۰۳/۱۰
  • ساجده ابراهیمی