چهارشنبه 9 آذر 1401
همهی دیروز با خودم تکرار کرده بودم که «کن لما لاترجوا ارجی منک لما ترجوا» و بازی ایران و ولز را مصداق واقعیاش میدانستم. دفعهی اول نبود. بارها در میانهی کارهای نشدنی و دشوار، همانی که فکرش را نمیکردم، به کمکم آمده بود یا از جایی که قطع امید کرده بودم گشایشی رسیده بود. جمعه، روز بازی ایران و ولز هم همین بود. در ناامیدی مطلق بودم. حتی اندکی امیدواری نداشتم. اوضاع به باورم خراب بود. تیم روحیه نداشت. بازی قبلی را بدجوری باخته بودیم و پمپاژ نفرت به تیم ملی بالا گرفته بود. اما همان دقایق اضافه، آنجا که دیگر کار را از دست رفته میدانستم، گل زده بود و شاید برای اولین بار در زندگیام بود که چنان جیغهای بلندی کشیدم.
صبح را با پادکست «بین سطور» حسین باستانی شروع کردم. اپیزود انسانیت زدایی از اعدامی. باستانی در تقبیح چیزی میگفت که خودش در رسانهاش دنبال میکرد. یکی یکی برمیشمرد؛ اسم آنهایی که به جرم جاسوسی، قتل، محاربه و هرچه علیه امنیت کشور، اعدام شده بودند. میگفت هرکه جمهوری اسلامی «دار زد»، محکوم به چیزی بود که پس از دستگیزی یا اعدامش اتفاق افتاده بود. دروغ و نامستند بودن احکام اعدامیها، اصل حرف باستانی بود و خودش برای همین روایت، همین روش را انتخاب کرده بود. غرض ورزی او که برایم روشن بود. آنچه مرا گزید، اسم حاج قاسم در میان حرفهایش بود. صدایش را میشنیدم، اما حواسم جای دیگری بود. رفته بودم دی 98، به آن یک هفتهی لعنتی. از کی شنیده بودم که گفت مسئولان نظام بابت تشییع حاج قاسم خیلی مغرور شدند. خدا هواپیما را گذاشت توی کاسهشان. نمیخواستم و نمیتوانستم حرفش را بپذیرم. کوچکتر از آن بودم که سر از حساب و کتاب خدا دربیاورم و چنین چیزهایی را به او نسبت بدهم. اما امروز صبح همان حرف آمده بود توی سرم و دیروز هم توی توییتر خوانده بودم که «هرجا امید داشتیم ناامید شدیم». دیشب ناامید نشدم. ماجرا را در سطح رویارویی تمام حق با تمام باطل نمیدیدم. حتی صدای خوشحالی همسایههای روبرویی هم اذیتم نکرد. فقط در فکر بچههای مدرسه بودم که دیشب در مدرسه مانده بودند که فوتبال را دسته جمعی ببینند. میتوانستم چهرهی ناامیدشان را تصور کنم. نمیدانستم روز بعد که آنها را خواهم دید چطور برایشان از روایت موفقیت و امیدواری بگویم که طعم این ناامیدی در جانشان ماندگار نشود.
- ۰۱/۰۹/۰۹