یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

یک ذهن مُشَبَّک

بیدار شدم، به خواب دیدم خود را

دوشنبه 14 آذر 1401

دوشنبه/ ۱۴ آذر ۱۴۰۱

پسره بخاطر هیکلش چشمم را گرفته بود. نه اینکه هیکل عجیبی داشته باشد. چهارشانه بود و از زیرِ پیراهن تمیز و اتوشده اما قدیمی و سنگ‌شور شده‌اش میشد سفتی عضلاتش را و ورزشکار بودنش را فهمید. روی پله برقی خروجی مترو صدر جلویم ایستاده بود و از رنگ پوستش و مدل موهایش فکر میکردم چقدر شبیه داداش است. واقعا هم بود. به همان بلندی و لاغری و محکمی. نگاهم سرید روی کیفش. کیف قدیمی برزنتی اما تمیزی بود و گوشه و کنارش کمی نخ نما شده بودند. با دست چپ محکم گرفته بودش. نگاهم سرید روی دستش. پینه بسته بود. روی دست لاغر و سیاهش پینه بسته بود و دسته‌ی کیف را توی دستش جابجا میکرد. حتما از شهرستان برای کار آمده. اولین فکری بود که به سرم زد. از شهرستان هم اگر نیامده بود، از جایی دور، از حاشیه آمده بود. لعنت به این کلمه‌ی حاشیه که توی همه چیز خودش را نشانم میدهد. سردی هوا که کمی پیچید توی بدنم، شوکه شدم. دوباره بالا و پایین پسره را نگاه کردم. با یک لا پیراهن نازک که آنقدر شسته شده بود دیگر نای مقاومت نداشت، توی این هوا چه میکرد؟ سردش نمیشد؟ دوباره وراندازش کردم. کاپشن توی دستش نبود. کیفش هم نازک تر از آن بود که تویش کاپشن یا لباس گرمتری جا گرفته باشد. زبانم را گاز گرفتم و لبم را محکمتر فشار دادم تا چیزی نگویم. گیرم که بگویم. چه فایده؟ بگویم «سردت نمیشود؟» جوابش را نمیدانستم؟ سردش که میشد و احتمالا آنقدری عزت نفس داشت که نه بگوید و حتما حرف من هم رنگ تحقیر داشت. دوباره زل زدم به پیراهنش. نازک بود. چشمم رفت روی گردنش که کمی سوخته بود و دور گردنش تمیز بود و احتمالا برای پیدا کردن کار یا انجام کاری اداری میرفت. از جایی دور آمده بود حتما. به خروجی مترو که نزدیک شدیم چند نفر جیغ کشیدند «برف میاااااد» و من دلم لرزید. پسره هم بیرون را نگاه کرد و نیمرخش را دیدم. بیست و چند ساله. احتمالا مذهبی بخاطر ته ریشش. مرد دیگری همراهش بود و توی خیابان از همراهی‌شان فهمیدم. مرد میانسال بود و کیفی که دست گرفته بود رنگ حاشیه داشت. کاپشن آویزان و رنگ و رو رفته‌ای داشت و کلاهی بافتنی. توی پیاده رو ماندند و من پا تند کردم. از مقابل فروشگاه پلو و رالف لورن گذشتم. آنجا که آدم‌ها شیک بودند و از فروشنده‌هایشان بخاطر آنهمه شیک بودن خجالت میکشیدم و احتمالا پسره هم میکشید. به این خیابان و کوچه پس کوچه‌هایش عادت کرده بودم. اما بوی تحقیر میدادند و رنگ تحقیر داشتند. آنهمه شیک و دسترس ناپذیر بودن مانعم میشد که حتی به دکورشان نگاه کنم. برای من نبودند و چیزی که برای من نبود دیدن نداشت. برف تند شده بود و سرد بود و بنز و بی‌ام‌و ها محتاط نبودند و بی‌اعتنا به انبوه آب جاری رو زمین، گاز میدادند و فکر نمیکردند شاید کسی تنها لباسش را آبرومندانه‌تر کرده تا چند ساعتی کارش پیش برود.  

  • ۰۱/۰۹/۱۴
  • ساجده ابراهیمی