پاپیون کوچولو
کلاس دوم دبیرستان بودیم و وبلاگ معلم ادبیاتمان را کشف کرده بودیم. آن زمان وصل شدن به اینترنت هم شبیه رویا بود و وبلاگ داشتن یکجورهایی سرقفلی به حساب میآمد. وبلاگ ساختن را هم از همان موقع شروع کردیم. خانم سودایی توی وبلاگش نوشته بود از مدرسه خسته است. گفته بود دیگر رمقی برای سر و کله زدن با بچهها برایش نمانده بس که خر و احمقند و تنها به فکر کنکورند. آنقدر زیاد که چیزی از لذت ادبی نمیفهمند. اما یک وقتهایی امیدوار میشود و به قول امروزیها نوری به قلبش میتابد. آن نور پرسش یک دانشآموز بیخیال است که همهمهی درس و کنکور را رها کرده و از مارکز میپرسد و میخواهد بداند پیام زیباترین غریق جهان چیست؟ یا چیزی شبیه به اینها. بچههای کلاس گفتند منظورش به تو است. من و هستی بودیم که لابلای قفسه های قطور و خاکگرفتهی کتابخانه وول میخوردیم و کتابها را از روی اسم و رسمشان میشناختیم. آن کتاب قطور «حزب توده» را معلم تاریخمان به هوای من سفارش داده بود و راسپوتین را یک هفتهای خوانده بودم. از میان رمانها فقط سراغ «من او» نرفته بودم که دلیلش را نمیدانم واقعا. هرچه بود، اگر منظور خانم سودایی من بودم یا نبودم، ذرهای نور بودم که همان روزها میان اختناق مدرسه و هوای تست زدن، دنبال سوراخ فرار بودم. هنوز هم بیشتر کتابهای عمرم را در همان روزهای دبیرستان خواندهام. لابلای کتابهای دیگر، سر زنگهای آمار و دینی و جغرافیا. عطش کلمه دمی آرامم نمیگذاشت. هنوز دورهی فیلمبینی نشده بود. اینترنت به سختی قابل دسترسی بود و هر موقع وصل میشدیم، دم را چنان غنیمت میشمردیم که چند پست را یکجا ارسال میکردیم. اگرچه هنوز آن غروب پاییزی رو به سردی مدرسه را به وضوح یادم هست که با هستی روی پلهها نشسته بودیم و به زنگ هنرستان پسرانهی مجاور گوش میدادیم که آهنگ پاپیون بود، بیشتر از پانزده سال از آن روزها میگذرد. من مطمئن بودم هرگز به مدرسه بازنخواهم گشت. طفل گریزپا از مدرسه بودم. بعدها بچهها برای گرفتن مدرک دیپلمشان رفتند. من نرفتم. از مدرسه متنفر نبودم. غمگینم میکرد. یاد روزهایی که در آن گذرانده بودیم و آنگونه که همهچیز را با ولع در کنج کلاسمان قورت داده بودم، با درگیریها و استرسهای مدام امتحانها و آزمونهای پیاپی -که حتی هنوز اثرش از من بیرون نرفته- مانع از آن میشد که حتی به خاطر دیدن معلمهای محبوبم به مدرسه بروم. من شریعتی را از مدرسه خوانده بودم و همان سال اول دانشگاه برایم تمام شده بود. مادام بواری را دوم دبیرستان خوانده بودم و سهم من کتاب بالینیام شده بود. جنایت و مکافات را در مدرسه قرقره کرده بودم و روزهای معدودی بخاطر رودیای رنگ پریدهی عزیزم گریسته بودم. آنچه از مدرسه میخواستم برایم بماند همینها بود و مابقی را نمیخواستم. ارتباطم با مدرسه، معلمها و همکلاسیهایم قطع شد.
اول مهر ۱۴۰۱ نشسته در دفتر مدرسهای دیگر بودم. ۱۴ سال پس از آخرین روزی که مدرسه را ترک کرده بودم، بازگشته بودم. ترسیده و پر واهمه و مشتاق برای آنکه حدیث رفته بگویم. توی کلاسهایم هنوز دنبال خودم میگردم. توی بهانهجوییهای بچهها از سختی درس، توی ذوق بعضیهایشان برای کشف کتاب و توی برق چشمهای چندتاییشان موقع باز شدن گرههای ذهنیشان. من به بهانهی چشمها به کلاسها میرفتم. یکی از چشمهای کنجکاو، نون بود. دو چشم براق و پر از سوال در بدنی لاغر و صورتی سفید و همیشه ساکت. همیشه گوش و حواس جمع به کلاس. نون رشتهی اتصالی بود که مرا به مدرسه میرساند. اگر پیچ شعله را کمی بیشتر میچرخاندم و از بیگانه و کامو به اگزیستانسیالیسم میرسیدم، نون با برق چشمهایش به ادامه دادن تشویقم میکرد. دستخطش همیشه در شتاب بود. می توانستم بفهمم که مثل خودم احتمالا از تایپ بیزار است. آدم خو گرفته با کاغذ، به غیر آن تن نمیدهد. نون شتاب داشت آنچه در ذهنش میگذشت را زودتر روی کاغذ پیاده کند. دقیق نشانه میگرفت و پرتاب دقیق و تمیز و بیآلایشی داشت. سرراست و بدون حاشیه، اصل ماجرا را میگفت. من اینها را دیر فهمیدم. طول کشید تا بین جذابیت روزها و ماههای اول مدرسه، نون را پیدا کنم و بعد خجالت ذاتی و درونیام که هنوز توان غلبه بر آن نیافتهام، مانع از آن شد که حتی در برگههای نون برایش بنویسم که چقدر ذوق او و نوشتههایش را دارم.
هفتهی سوم مهر امسال نون سرکلاس نیامد. گفتند به مدرسهی دیگری رفته است تا کمتر در مدرسه باشد و بیشتر برای مطالعاتش وقت بگذارد. اندوهی شدید چهرهام را درهم برد و فکر از دست دادن چشم هایی مشتاق پاهایم را سست کرد. اما آن صحنهی آخر پاپیون برایم تداعی شد؛ همهی روزهای خودم در مدرسهی سلمان که با شنیدن زنگ هنرستان مجاور، آرزو میکردم از لباس هایم، از تنم و از مدرسه بیرون بزنم و ساختاری را بشکنم. آن حرف زینب که در تولد سی سالگیام گفته بود برایم زنده شد: «همواره در حال تخطی از موقعیتها». و من اضافه کرده بودم که «هیچوقت پشیمان نشده از فرارها». نون تخطی کرده بود. درست و غلطش را نمیدانم. جسارتی که من نداشتم او داشت و تنها چیزی که میدانم این است که آدم جسور پیش میرود و پیش میبرد. در دنیای فیلمها نون ترجیح داده بود صحنهی پایانی پاپیون را بازی کند و مک مورفی «دیوانه از قفس پرید»، نباشد.
- ۰۲/۰۸/۰۱